ديد و بازديد
علي شمس
نمايشنامه نويس
يادش آمد كه دستش را كشيده بود و از زور درد لاي پاهاش محكم فشار داده بود. شلنگ از آن پلاستيكهاي فشرده چغر بود كه بخاري كلاس را به لوله گاز متصل ميكرد. براي هر كف دست هشت تا خورده بود. دو تا از ضربهها عوض كف دست روي انگشتها خوابيده بودند و ضجههايي كه زده بود، يادش آمد. گريهاي كه كرده بود يادش آمد. التماسي كه ميكرد و فايدهاي كه نداشت، يادش آمد. همه اينها به ديدن قيافه پيرمرد كه روي صندلي نشسته بود و دلخوش پارك را ورانداز ميكرد، يادش آمد.
تمام زندگياش از آن معلم متنفر بوده. تمام زندگياش هر وقت صحبت مدرسه شده قيافه او يادش آمده و تحقير آن روز را. بچهها ساكت و بيروح خالي از هر حس همدردي كتك خوردنش را نگاه كرده بودند و او حيران از بيرحمي معلماش دستهاي كرخت شده از سرما را هر بار پس از دردي به ياد ماندني تعارف ضربههاي جديد شلنگ كرده بود. پيرمرد روي صندلي پارك يله بود و پاها را دراز روي هم انداخته بود. از آن سالها به قدر كفايت زمان گذشته است، اما نفرت كهنه هنوز نام معلم را به يادش ميآورد. نزديك شد و گفت شما آقاي رموك نيستي ؟ پيرمرد نگاهي كرد و در چهره مرد دقيق شد. گفت شاگردم بودي لابد. مرد روي صندلي نشست و گفت مهدي منصف دبستان مالك اشتر كلاس سوم. سال هفتاد و سه معلمام بودي شما.
پيرمرد خودش را تو كشيد و روي صندلي جابهجا شد. دستي به صورتش برد و دوباره نگاه كرد. يادش نميآمد. گفت خيلي عوض شدي احتمالن. هيچ يادم نميآد. سال هفتاد و سه... من تا هفتاد و هشت اونجا بودم. در تمام طول آن سال اين معلم كه حالا روبرويش نشسته بود يك نفر را زده بود و آن يك نفر خودش بود كه روبهرويش نشسته بود. گفت من همونم كه عيد سال هفتاد و چهار عيدديدني اومدم خونتون. هموني كه يه بيست و پنج تومني بهش عيدي داديد. پيرمرد طولاني فكر كرد و چيز بيرمقي يادش آمد. لبها را بهمتر كرد و چشمش درخشيد. خاطره دوري از شنيدن اين نشاني از خاطرش گذشت.
«آها آره يادم اومد. تو عيد اومدي عيد ديدني».
روز بيست و هشت اسفند بعد از تعطيلي مدرسه آقاي رموك را تعقيب كرده بود تا در خانهاش. از دور درِ سه لته سبز رنگ خانهاش را نشان كرده بود و روز چهارم عيد عصر طوري رفته بود در خانه را زده بود. زن معلمش در را باز كرده بود و او با خجالت گفته بود كه شاگرد آقاي رموك است و آمده عيد ديدني. آقاي رموك با زير شلواري آمده بود روي تراس. به ديدن او ماتش برده بود و بعد از تعجب، دعوتش كرده بود توي خانه. ده دقيقهاي نشسته بود و بعد عيد شما مباركي گفته بود و گفته بود كه رفع زحمت ميكند. آقاي رموك بيست و پنج تومني تازه به بازار آمدهاي عيدي داده بود و تا كوچه بدرقهاش كرده بود. تمام راه برگشت را و تمام تعطيل عيد را سرخوش از اين ابتكار كيف ميكرد و فكر ميكرد عجب شاگرد نمونهاي بوده كه به ديد وبازديد معلماش رفته.
روز چهاردهم فروردين توي كلاس نشسته بود و همين پيرمرد كه آن روزها حسابي سر دماغتر از حالاش بود، آمده بود توي كلاس و بيمقدمه كف دستهايش را خواسته بود تا صاف بگيرد و شلنگ كوبانده بود كف آن دستها و گفته بود اگر جيك بزني دو برابر ميزنم. شانزده ضربه محكم شلنگ گاز خورده بود براي عيد ديدني از معلمش. آقاي رموك جواب آن ابتكار پر از محبتش را با شلنگ داده بود و بعد از گذشت بيست ويك سال نفهميده بود چرا.
گفت چرا منو زديد ؟ مگه مرض داشتيد؟ من با تموم عشق كودكيام آمده بودم عيد ديدني شما. چرا منو زديد ؟
پيرمرد مشخصا در حال جستوجوي خاطرهاي از كتك زدن بود. گشت و گشت تا چيزي پيدا كند. نكرد. يادمه اومدي عيد ديدني. اما يادم نيست زده باشمت. محكم زديد و من نفهميدم چرا. خوشحالم كه شما رو ديدم بعد اين همه سال خواستم بگم كه خيلي معلم بيلياقت و بيمعرفتي بوديد براي من. تنها نفرت بوده كه اسم و شكل شما رو تو اين بيست سال به ياد من نگه داشته. خوشحالم كه دارم اين نفرت رو ابراز ميكنم. بلند شد و راه افتاد. پيرمرد صورتش را تو كشيده بود. داشت حرفهايي كه شنيده را مزمزه ميكرد. صداي پير مرد فاصله را پر كرد كه شايد براي چيز ديگهاي زدمت اگه زدمت، كه ميگي زدمت. فكر كن ببين، منكه يادم نمياد بلكه تو يادت بياد.