آدمهای چارباغ- نمره 13
مهاراجا
علي خدايي
نويسنده
pozetive
این آقای قدبلند که مدتی است در چارباغ، آن هم اول چارباغ پیدا شده و برای رسیدن به نیاصرم باید از کنار مغازه او بگذری، با دستاری که بر سر دارد کسی نیست جز سردار سینگ. سوپر بنسیپارس اولین سوپری که در چارباغ یا اصفهان باز شده که باید چرخ دستی را از کنار صندوق که روی آن نوشته شده Cash برداری و بگردی لابلای قفسهها، اولین جایی که تخممرغ شانس میفروشد!
بچهها درست دم Cash تخممرغ شانس شکلاتی میخواهند و کنار سوپر پر از رویه نازک محافظ تخممرغ که آبی و سفید و قرمز است. بچهها شکلات را نمیخورند. تخممرغ را میشکنند و عروسک و جرثقیل را بیرون میآورند و میگویند: یکی دیگه! یکی دیگه و پا میکوبند و آن بابا و مامان که این تخممرغ گرانقیمت را خریدهاند میگویند؛ بریم بابا جان. بریم دخترم و ملتمسانه به سردار نگاه میکنند که زل زده به عددهای Cash و برمیگردد و با لبخندی موذیانه میگوید: ما یکی میفروشیم کوچک خانم. فردا هم بیا. و بابا و مامان میگویند: دیدی چی گفت سردار. دیدی.
جلوی صندوق سردار سینگ عود روشن کرده و منطقه صندوق پر از هوای ساکن عودی است.
مامان به بابا میگوید: خفه شدم این چی بود!
بابا میگوید: هندیا همین طورن. عودشون اصله!
مامان میگوید: خوب شد اومدیم اینجا «کاری» اصل خریدم. تو رزا* خوندم برای خوراک کاری از این ادویه بریزید. رزا میگه شیرنارگیل هم باید بریزید. نداشت.
بابا میگوید: رزا کیه؟ هی رزا رزا میکنی؟ شیرنارگیل نداشت که نداشت. میگن اینجا گوشت میمون از هند میارن.
بچه میگوید: من میمون دوست دارم.
مادر میگوید: بچهها تو اداره میگفتن رزا میگه.
بچه میگوید: من گشنمه. بریم غذا بخوریم؟
راه میافتند توی چارباغ. بابا میگوید: بریم عباس آبدار فالوده بستنی بخوریم.
میروند نیاصرم. صدای بلندگوی حیاط عباس آبدار میآید که اُرد میدهد میز 7 سه تا فالوده سه تا بستنی یه شیرهویج.
Negative
سردار سینگ تخممرغ شانسها را میشمرد. امشب «راحت» و «ماترا» آمدهاند سوپر پدر و یکی پشت صندوق نشسته و دیگری چرخ دستی را لای قفسهها میگرداند. مادرشان با سردار بیرون مغازه ایستادهاند و با هم حرف میزنند. راحت خریدکرده میآید تا ماترا پشت صندوق قیمتها را حساب کند. یک جعبه دوازدهتایی تخممرغ شانس را میگذارند وسط. با هم پوستهها را میکنند. تخممرغها را میشکنند و عروسک و لگو بیرون میکشند. بعد جعبه بعدی. بعد جعبه بعدی و بعد جعبه بعدی تا سردار و زنش بیایند با بستنی و فالوده از عباس آبدار همه چی شکسته است و بچهها هورا میکشند. سردار مات ایستاده و فکر میکند هر چی امروز کار کرده دود شده و هوا رفته. یکی از همسایهها که سردار را میبیند میپرسد؛ چی شده سردار؟ ماتت برده؟
سردار جا میخورد و یکدفعه میگوید: تخما شکست! تخما شکست! که همسایه میگوید: دلت نشکنه.
* کتاب رزا منتظمی