مددكار اجتماعي از چندين دهه كار و فعاليتهايش ميگويد؛ از حلبيآباد ديروز تا...
تـنـهايـي پر هياهـو
بنفشه سامگيس
بدترين صحنهاي كه در دوران دانشجويي ديديد چه بود؟
«(سكوت طولاني)... سختترين... مرگ آدما... از اين تلختر چي هست؟»
صدها دختر و پسري كه ماههاي نخست دهه 50 در رشته خدمات اجتماعي پذيرفته شدند و روي گواهي تحصيلشان، عنوان «مددكار اجتماعي» مهر شد، از مشاهدات دوران كارورزي و مددكاري خود خاطرات تلخ و شيرين فراوان دارند. آنچه امروز از دهه 50 به ياد بسياري از تهراننشينهاي آن دوران مانده، رفاه نسبي لايههاي متوسط و مرفه جامعه است. اما اين دختران و پسران دانشجوي رشته خدمات اجتماعي دهه 50، امروز كه همگي به ميانسالي رسيدهاند، آن روزها شاهدان منصف لايههاي متراكم فقر بودند در حاشيههاي تهران مرفه و ساير شهرها. فقر و دردي كه در سايه رفاه اقليت متوسط، اصلا قرار نبود به حساب بيايد. هوشنگ كيالاشكي؛ متولد 12 فروردين 1328 روستاي «لاشك» از توابع نور و كجور، امروز با مو و سبيل سپيد از گذر زمان، يكي از اين صدها دانشجوي رشته خدمات اجتماعي است كه...
«محل تولد من در دامنه البرز و منطقهاي خوش آب و هواست و من دوره كودكي و نوجووني رو در دل طبيعت گذروندم ولي براي دبيرستان اومدم تهران.»تهران دهه 40 كه قدمهاي بياطميناني به سمت مدرن شدن برداشته بود، تهراني كه كوچه باغ داشت و اُرُسي اما ميخواست اداي كوچ به سمت مدرن بودن دربياورد و همين رياكاري نهفته در كالبد و آشكار در سيماي شهر بود كه آدمهايش را هم واميداشت تعريف ديگري از زندگي پيدا كنند. «تهران، اون زمان آنقدر بزرگ شده بود كه اطرافشرو، روستاها و محلههاي قديمي رو ميبلعيد. دبيرستان ما ايستگاه قلهك بود. در همون قلهك، چند صد متر كه برين، ميرسين به حسنآباد زرگنده كه اون زمان، بهشدت مستعد آسيبهاي اجتماعي بود و حتي ما از رفتن به اون منطقه منع شده بوديم اما اگر ميرفتيم هم، بايد مواظب خودمون بوديم كه بلايي سرمون نياد. من توي همون محله حسن آباد زرگنده، دوستايي داشتم. پسرهايي كه با نون كارگري پدرهاشون بزرگ ميشدن. . . اون موقع، شمرون، خونههاي اعياني داشت اما همون شمرون، چيذر و امامزاده قاسم هم داشت. برِ خيابون و از ايستگاه زرگنده به سمت تجريش، سفارت انگليس و سفارت شوروي رو داشتي اما پشت سفارت انگليس، رودخونهاي بود كه كنار رودخونه، همه حاشيهنشين بودن. روي تپههاي پشت بولينگ عبده (مجموعه فرهنگي ورزشي شهيد چمران) خانوادههايي زندگي ميكردن كه شغل تمام مردها، رفتگري بود. همه، رفتگراي همون محلات بودن و خانمهاشون هم ميرفتن خونههاي مردم كار ميكردن. روبهروي اين تپه، الهيه بود با خونههاي دو سه هزار متري كه آقاي مسعودي (بنيانگذار روزنامه اطلاعات) و عميدي نوري (از موسسان اتحاديه مطبوعات ايران) همونجا زندگي ميكردن.»چهار سالي كه كيا در دبيرستان دولتي «جم» گذراند، نخستين بازتاب از سايههاي محو و پررنگ فقر فرهنگي و اقتصادي در زواياي تاريك پايتخت براي اين روستازاده نوجوان به نمايش درآمد. فقري كه فقط در ناچيز بودن شمار اسكناس و سكه در دست و جيب آدمها خلاصه نميشد و به ساير لايههاي زندگي هم سرك ميكشيد.
«اون زمان قبولي كنكور بچههاي مدارس ملي خيلي بالا بود ولي چون وضع مالي پدرم خيلي خوب نبود، من به يك مدرسه دولتي معمولي ميرفتم كه شهريهاش خيلي كم بود و سطح علمي بالايي نداشت. مدرسه ما جاي بچه پولدارا نبود، اصلا. و قبولي كنكور نداشت چون بچهها پولي براي كلاس كنكور و معلم خصوصي نداشتن.» آشنايي با حاشيه نشينهاي زرگنده و تپههاي قلهك و قيطريه، مسير سالهاي بعد دانشآموز رشته رياضي را روشن كرد. «از دوره دبيرستان به مسائل سياسي، اجتماعي علاقهمند بودم و كتابهاي سياسي، اجتماعي ميخوندم. سال 49 كه رفتم سربازي، واقعه سياهكل اتفاق افتاد و من كه فقر و اختلاف طبقاتي رو از دوران كودكيام ديده بودم، از مبارزان سياهكل حمايت كردم....»
چرا رشته مددكاري را انتخاب كرديد؟
«در دوره سربازي، تعداد زيادي از سربازها دانشجوهاي سياسي اخراجي بودن. حرفهايي كه توي خوابگاه ميشنيديم ما رو برد به سمت تفكرات اجتماعي، سياسي و تصميم گرفتم رشته دانشگاهيم چيزي باشه كه با زندگي مردم گره خورده. ميخواستم با مردم ارتباط داشته باشم و هركاري از دستم برمياد براشون انجام بدم. دوران سربازي واقعا من رو تغيير داد. به جاي خوندن كتابهاي كنكور، كتابهاي با موضوع سياسي و اجتماعي ميخوندم. كتابهايي كه اون زمان، قاچاق بود و از دستفروشاي جلوي دانشگاه ميخريدم.... خرمگس، انقلاب كوبا، جنگ شكر، اژدهاي زرد (خاطرات مائو).... سال 52 براي رشته خدمات اجتماعي كنكور دادم. دانشكده خدمات اجتماعي هر سال فقط 60 نفر ميگرفت و مصاحبه خيلي سختي داشت اما دانشكده ارزوني بود و براي يك سال 900 تومن شهريه ميگرفت. خانم ستاره فرمانفرماييان، رييس و بنيانگذار دانشكده بود و آقاي سلطاني معاون دانشكده كه مصاحبههاي ورودي رو هم انجام ميداد.»زمان مصاحبه، روزهاي چهارشنبه بود. مصاحبهاي براي محك زدن درجه حساسيت اين دخترها و پسرهاي جوان به درد مردم، درد پنهان و عميق مردم. «كتاب صمدبهرنگي دستم بود و ريش فيدل كاسترويي داشتم. تا وارد اتاق مصاحبه شدم آقاي سلطاني از من پرسيد: طرفدار فيدلي؟ خنديدم. گفت كتاب صمد هم كه دستته. كتاب ميخوني؟ گفتم زياد. بچهها گفته بودن كه زياد از كتاباي ممنوعه اسم نبرم. وقتي از كتابها پرسيد، فكر كنم از آلاحمد اسم بردم چون اجازه چاپ داشت. يك سوال پرسيد كه خيلي به دلم نشست. گفت اگر در يك مركز، مددكار اجتماعي باشي و يك يهود بياد، باهاش چه برخوردي ميكني؟ گفتم، فكر ميكنم به اين دليل ميام به رشته مددكاري كه يهود و مسلمون و مسيحي، اول شامل تعريف انسانيت هستن و گرايشاتشون در مراحل بعدي اهميته. براي من، يك مسلمون با يك مسيحي هيچ فرقي نميكنه و هر دوشون نياز به كمك دارن.» مردي كه كيا جواب سوالش را داد و نمره قبولي گرفت، علي اصغر پاكدل سلطاني بود. در كتاب «پيشگامان مددكاري اجتماعي ايران» دربارهاش نوشتهاند: «متولد سال ۱۳۱۱ و از اولين گروه فارغالتحصيلان آموزشگاه خدمات اجتماعي كه از همان آغاز به تحصيل در رشته مددكاري اجتماعي، حرفهاش، عشق زندگياش بود.… سال ۱۳۴۱ در دانشگاه كليولند به تحصيل مددكاري اجتماعي در دوره فوقليسانس پرداخت. در بازگشت به ايران، تا مدتها، معاونت امور آموزشي دانشكده خدمات اجتماعي را بر عهده داشت. سال ۱۳۵۷، خانهنشين شد و در كنج عزلتش در لواسان به پرورش گل و گياه روي آورد. تا اينكه دانشجويان سابق كه از حال و هواي زندگي استاد آگاه بودند، او را از كنج خانه به مدرسه آوردند…. سال ۱۳۸۲ بيماري بالا گرفت و سرانجام در حين كارآموزشي در دانشگاه از پاي درآمد.»
روزهاي دانشگاه شروع ميشود. ماههاي اول و سال دوم و آغاز «كارورزي». درسي كه قرار بود «مددكار» بسازد. كارورزي، يعني معرفي و مراجعه به «مركز رفاه» تعيين شده از سوي دانشگاه در منطقه و محلهاي خاص. (سراي محلات امروز، نمونههاي كوچكي از مراكز رفاه است) گاهي هم مركز رفاه در كار نبود و دانشجو بايد كارورزي خود را در مكاني مثل بيمارستان يا مدرسه يا زندان يا كارخانه ميگذراند. اما ماحصل تمام مراجعات، گزارش دهي و تلاش براي حل مشكل آدمهايي بود كه در فهرست واژگان مددكاري، «مددجو» ناميده ميشدند. دختران و پسراني كه رشته مددكاري را انتخاب ميكردند، اغلبشان، بيگانه با درد مردم نبودند. تصاويري كه پيش از دوران دانشجويي يا آغاز كارورزي شكار كرده بودند، به آنها ياد داده بود كه رنگ زندگي بسياري از آدمها، شفاف و يكدست و بيخش نيست. «سال اول دانشگاه، 13 روز عيد رو با دوستم رفتيم روستاهاي شمال رو گشتيم. تابستون همون سال رفتيم روستاهاي خراسان، از سرخس تا مشهد. اون موقع، وليان، استاندار خراسان بود. رسيديم مشهد و روي تمام ديوارا عليه شاه و وليان شعار نوشتيم. تابستون سال دوم، رفتيم روستاهاي نهاوند. سال 1353، خاني آباد توي آب فرو رفت. آب فاضلاب تهران از خونههاي خاني آباد بيرون زده بود. خيلي از خونههايي كه توي چاله بود فرو ريخت و خراب شد و وسايل زندگي مردم توي فاضلاب غرق شد. يك مقام آن زمان دستور داده بود توي محوطه نمايشگاه بينالمللي چادر بزنن و اهالي خاني آباد رو اونجا اسكان بدن تا خونهها رو بازسازي كنن. هنوز كارورزي ما شروع نشده بود. با دوستم رفتيم خانيآباد. وسط اون گل و آب و خونههاي خراب شده، بچهها مشغول بازي بودن. به بچهها گفتيم ما دانشجوي مددكاري هستيم و ميخواهيم بدونيم اينجا چه اتفاقي افتاده. ما رو تحويل نگرفتن. اون نخستين درس بود كه بفهميم در مددكاري، مهارت عملي خيلي مهمه.»
اين آدمها، اين بچهها چقدر با شما فرق داشتند؟
«خيلي زياد... با وجود اينكه من پسر كسي بودم كه برنجكاري داشت اما درآمدش به سال نميرسيد و بارها از بانك كشاورزي وام ميگرفت و در دوره نوجوونيم، كنار زني كار ميكردم و غذا ميخوردم كه نوزاد 10 روزهاش رو به كولش ميبست و مياومد سرِبرنجكاري و اگر نمياومد گرسنه ميموند.... من كه روستازاده بودم، اهالي خانيآباد رو خيلي خوب درك ميكردم. فقر اونا، فقط فقر اقتصادي نبود. فقر اقتصادي و فرهنگي در كنار هم، كشنده است. (سكوت) به فكرمون رسيد بريم با بچهها فوتبال بازي كنيم. خودمون هم خيلي بزرگتر از اونا نبوديم. آخرش رفيق شديم و نشستيم به حرف زدن. به يكي از بچهها گفتم شما بيخانمان نيستين. يكي از اون بچهها، يك پسر دبيرستاني كه هنوزم چهره شو يادمه، گفت همين دولتي كه دستور داده ما رو توي نمايشگاه جا بدن و برامون خونه بسازن، عامل خراب شدن خونههامونه.... چقدر بغض و كينه اين آدما از سيستم زياد بود....»بيمارستان قلب شهيد رجايي كه آن زمان به نام بيمارستان ملكه مادر معروف بود، شد نخستين محل كارورزي كيا، به مدت يك سال، يك روز درميان. «يك روز اومدم اتاق رييس مددكاري. ديدم آقايي نشسته و به زبون روستايي ناله و گريه ميكنه و توي سرش ميزنه. بچهاش زير عمل مرده بود و براي آوردن بچه به شهر و هزينه درمان، گاوش رو فروخته بود. حالا، هم بچهاش رو از دست داده بود و هم گاوش رو. من اين رو خيلي خوب درك ميكردم و نالههاي اون مرد تمام سلولهاي بدن من رو درگير كرده بود. به رييس مددكاري گفتم من ميتونم به اين مرد كمك كنم تا از اين بحران عزا در بياد. گزارش نوشتم و طوري شد كه هزينه برگشت به روستا و مراسم عزاداري رو بهش دادن.» ماههاي پاياني ترم چهارم، روي كاغذي در راهروي دانشكده، اسم كيا را كنار مركز رفاه محله سليمانيه – جنوب شرقي تهران - نوشته بودند. دومين تجربه كارورزي؛ 3 ماه تابستان 54. اينبار تهيه گزارشهاي ميداني از مشكلات اهالي محل هم اضافه شد. « ميرفتيم جلسات اوليا مربيان براي بررسي مشكل خانوادهها در مدارس. آسفالت كوچه مشكل داشت، يك كوچه برق و آب نداشت، اهالي اعتراض ميكردن و ميرفتيم باهاشون صحبت ميكرديم و ميگفتيم بايد نامههاي جداگانه براي شهرداري و اداره آب و برق بنويسين و يك نماينده تعيين كنين كه نامهها رو به دست دولت برسونه. اون موقع برق مجاني خيلي مد بود. يك سيم لخت ميانداختن زير تير برق و سيم رو ميكشيدن تا خونههاشون.... خاطرات ما مددكارا هيچوقت از بين نميره. يكي از مديراي بهزيستي به من ميگفت يك روزي بنويس كه مددكارا از چه سني آسيب ميبينن...»
به ياد آوردن اتفاقات 40 سال قبل، ساده نيست. شايد بشود شبحي از يك اتفاق، يك مواجهه، يك تصوير متحرك را در ذهن بازسازي كرد و به كلام رساند اما جزييات، قطعا گم باقي ميماند. كيا، سومين تجربه كارورزي خود را در دروازه غار و گودها و حلبيآبادها گذراند. تلاش براي يادآوري جزيياتي از واقعيت محرومترين مناطق تهران چندان فايدهاي نداشت. آنچه روايت شد، كل از تمام كالبد بود. «فاصله ميدون شوش تا راه آهن، گود بود. ماشين اونجا نميرفت. 60 تا پله ميخورد زيرِ زمين و اون پايين، خونه بود. خونهها مثل غار با كوچههاي تو در تو. زمين رو كنده بودن و در و پنجره براي اون دخمهها درست كرده بودن. نم و رطوبت دخمهها وحشتناك بود و آدما اونجا ميلوليدن؛ بچهها، معتادا، جاهل و آدمكش.... كمتر از هزار خانوار اونجا نبود. من تا قبل از كارورزي، دروازه غار نرفته بودم اما اسمش رو شنيده بودم. زمان سربازي، يكي از بچهها، بچه دروازهغار بود. اعتياد رو ترك كرده بود و درس خونده بود و امروز از چهرههاي شناختهشده است. اون براي من از مردم دروازه غار ميگفت. از اينكه چقدر فقيرن، چقدر مشكل دارن، چقدر اون محل آلوده است. اين پسر، قبل از سربازي، هروييني بود. .... قبل از ميدون توپخونه، 100 متر به طرف شرق، يك كوچه بود. داخل اون كوچه، گود عربها بود؛ يك پله از دروازه غار هم عقبتر. خانيآباد قديم هم توي همين منطقه بود. اونطرفتر هم از كنار كشتارگاه تا پايين، همه فقير نشين بود.»
چه چيزي در دروازه غار ديديد؟
«ميگن غريزه مادري خيلي قدرتمنده. ولي من توي دروازه غار ديدم كه فقر و آسيب، غريزه مادري رو مختل كرد.... قرار بود بريم بازديد منزل زني كه هروييني بود و شوهرش هم از اعتياد مرده بود و با پسر 10 سالهاش، كنار كوچه، زير دومتر نايلون زندگي ميكرد. مددكار مركز رفاه به ما گفت اگر تشخيص دادين مادر صلاحيت نداره، بچه رو ازش بگيرين. احتمالا اين زن شك كرده بود كه ممكنه بچه شو ازش بگيرن. فردا كه رفتيم، مادر و بچه اونجا نبودن. زنگ همسايه رو زديم. همسايه معتاد نبود و توي دروازه غار به ندرت، خيلي به ندرت زن يا مردي رو ميديدي كه معتاد نباشه. همسايه گفت دير اومدي پسرم، از چنگتون در رفت و گفت كه اين زن، بچه 10 ساله رو هم معتاد كرده بود و بچه وارد خريد و فروش مواد شده بود تا از درآمد اون بچه، خرج مواد جفتشون تامين بشه. چند ماه بعد، اين زن اومد مركز رفاه و من اونجا ديدمش. گفتن اين همون زنه. ازش.... نميگم نفرت، چون غلطه. ولي.... چرا. واقعا نفرت پيدا كردم.....»
دوران كارورزي كيا در دروازهغار طولاني نيست. به قد عمر يك تابستان. تفاوت اين دوره كوتاه اما با آن دفعاتي كه با انتخاب شخصي از روستاها و محلات آسيب خيز سراغ ميگرفت، اين بود كه اينبار، مشاهده بايد به راهحل گره ميخورد. «فقر» بايد حل ميشد. براي يك معادله هزار مجهولي چه راهحلي وجود دارد؟ «اون مردم بهشدت فقير بودن. ما توي خونههاي دروازهغار دنبال يخچال و تلويزيون نميگشتيم. كل وسايل زندگي، يك دست رختخواب داغون با جاي سوختگيهاي فراوون بود و يك تيكه زيلو. به ندرت شغل رسمي داشتن. هيچ محل تفريحي براي بچهها نبود. بچهها توي اون كوچههاي كثيف، با توپ ماهوتياي كهنه بالاي شهريا بازي ميكردن. آلودگي و فساد در اين منطقه بهشدت زياد بود. بعدها كه در مركز روانپزشكي، مددكار بودم يك بيمار خانم داشتم، معتاد بود و بچه دروازه غار. پرسيدم چرا معتاد شدي؟ تعريف كرد كه شوهرم معتاد بود. صبح كه ميرفت سرِكار، يك تيكه از موادشو ميگذاشت توي جيبش. بعدها فهميدم عمدا اين كار رو ميكرده. من از سرِ كنجكاوي جيباشو گشتم و مواد رو پيدا كردم. با خودم گفتم اين چيه ميكشه و آنقدر لذت ميبره؟ وقتي فهميد منم معتاد شدم، گفت حالا ميري خودت خرج اعتيادتو درمياري...»قرعه كارورزي جديد به نام «حلبيآبادها» افتاد. اين اسم، امروز فقط يك «اسم» است. دهه 50، حلبيآباد هويتي دردناك داشت. براي ما، امروز، قابل درك نيست كه زندگي در يك فضاي ساخته شده با ورقهاي حلبي يعني چه. اصلا اسم اين روز و شب شدن در اين فضاي دو متري، چيست؟ «زندگي»؟
«دانشجوي سال 4 بودم كه گفتن براي يك برنامه خاص، چند تا دانشجو ميخوان. برنامه، تحقيق و آسيبشناسي مناطق حاشيهنشين بود تا به جاي حلبيآباد، شهرك بسازن. اون موقع، تهرون پر بود از حاشيهنشين. حلبيآباد داشت تماشايي. دولتآبادي كه امروز ميبيني، از بقاياي حلبيآباده. حاشيه خانيآبادنو پر بود از دخمههاي حلبي. روبهروي كوي سيزده آبان، ده برابر دروازهغار، حلبيآباد بود.... حلبيآبادا موقعي شكل گرفت كه كارخونه ايران ناسيونال و ارج ساخته ميشد و بورژوازي وابسته، به سرعت در حال رشد بود.... . . بالاي شهريا قوطي 17 كيلويي روغن جامد رو دور ميريختن. كشاورز و كارگر مهاجر از روستا كه حالا شده بود حاشيه نشين، اين قوطيا رو جمع ميكرد يا از چوبكيها (فروشندههاي دورهگرد شويندههاي سنتي) ميخريد و كل قوطي رو ميبريد تا به صورت يك ورق در مياومد و ورقها رو با سيم به هم وصل ميكرد و اين ورقها ميشد ديوار، ميشد سقف، ميشد چهار ديواري. حداكثر دو متر در دومتر... براي روشنايي حلبيهاشون هم برق ميدزديدن.... يكي از اهالي حلبيآباد برام تعريف كرد كه وقتي رسيد تهرون، فقط يك تيكه نمد داشت كه اگر روي نمد ميخوابيد، تمام قدش روي نمد جا نميگرفت. امروز شما به چنين آدمايي ميگين كارتنخواب....» كيا نميداند عكسهاي حلبيآباد را كجا گذاشته. تصاويري كه مخفيانه و در اثناي حركت اتومبيل با دوربيني پنهان زير يك تكه پارچه ثبت شد. «ساواك اگر دوربين رو ميديد بازداشت ميكرد چون ما ميتونستيم اين عكسا رو از طريق دوستامون بفرستيم خارج و خوراك خوبي بود براي بچههاي كنفدراسيون تا شاه رو افشا كنن. توي همون گشتي كه زديم و من عكس گرفتم. . . فكر كنم... كمتر از 800 خانوار نبودن... 800 دخمه حلبي...»انقلاب، مسير زندگي همه آدمها را تغيير داد. ستاره فرمانفرماييان؛ بنيانگذار رشته مددكاري اجتماعي از ايران رفته بود و دانشجوياني كه از موسس انتقادناپذير دانشكده خدمات اجتماعي، «مددكار» بودن را ياد گرفته بودند، حالا بايد روي پاي خود ميايستادند.
فكر ميكنيد عنوان درستي براي خانم فرمانفرماييان انتخاب شد؟ باني رشته مددكاري در ايران؟
«فرمانفرماييان خودش هم در دانشكده تدريس ميكرد. عاشق كارش بود. زن توانمندي بود و براي مددكاري كاري كرد كه الان كه 37 سال از انقلاب گذشته، نميتونن و نخواهند تونست كه فرمانفرماييان درست كنن.... . يكي از دوستانم در يكي از روستاهاي شهريار كارورزي ميكرد. يك روز، خيلي زود ميرسه به روستا، هوا تازه روشن شده بود و مركز رفاه هنوز تعطيل بود. كنار مركز رفاه يك مزرعه بوده و ميبينه كساني در مزرعه مشغول كارن. ميره ببينه چكار ميكنن، ميبينه كه خانم فرمانفرماييان با لباس كارگري، همراه با كارگرا مشغول وجين سبزيه.... يكي از دانشجوها بر اثر فقر خانواده مجبور بود كار كنه. از درس عقب موند و مشروط شد. فرمانفرماييان صداش كرد و گفت دو ترم مشروط شدي و طبق قانون بايد اخراجت كنيم. چرا نميتوني درس بخوني؟ پسر گفت من از خانوادهام يك دوتومني هم نميتونم كمك بگيرم و بايد برم كار كنم و آنقدر از شدت كار خستهام كه بعضي وقتا سر كلاس درس خوابم ميبره. فرمانفرماييان بهش كمك مالي كرد كه ديگه كار نكنه و درس بخونه و الان.... . ديگه نميگم چكاره است.... فرمانفرماييان مددكارانه زندگي ميكرد. اين خيلي مهمه. واقعا مددكار بود....»اگر سال 46 كه پدر كيا فوت كرد، برادر بزرگتر راضي به ترك تحصيل نميشد و شاليزارهاي پدر را زير بال نميگرفت، معلوم نبود آرزوهاي كيا با چه هويت و تصويري تعريف ميشد. دانشجوي روستايي در تمام سالهاي تحصيل با دريافت 400 تومان كمك هزينه شهرستاني بودن و 400 تومان حقالزحمه تدريس پاره وقت در كلاسهاي بيمعلم پايتخت، هزينههاي زندگياش را ساماندهي كرد تا كه چند ماهي قبل از آغاز دهه 60 با مدرك مددكاري وارد بيمارستانهاي روانپزشكي شد. نخستين حكم استخدام؛ شهريور 1356، بيمارستان اسماعيلي . بيمارستاني كه امروز، ديگر نيست و اسمش، خاطره شده در انتهاي خيابان گيشا.
خاطرات اين همه سال همراهيتان نميكند؟ آزاردهنده نيست؟
« فكر ميكنم در ظاهر، ديگران خيلي قبولم دارن، ولي وقتي به درونم مراجعه ميكنم.... . من قبلا در تنهاييهاي خودم براي مددجو گريه نكردم، ولي الان گريه ميكنم.... دو سال قبل از فلكه صادقيه مياومدم به سمت كلينيك. سه تا خانم جوون روي نيمكت نشسته بودن. روسپي بودن. يكيشون خيلي افسرده و خيلي داغون بود با تمام ويژگيهاي يك آدم افسرده مزمن... 5 ماه نتونستم از اون مسير برم. گاهي فكر ميكنم ما مددكارا فقط فرسودگي جسمي داريم بر اثر گذر سن، يا فرسودگي روحي هم داريم؟.... يكي از مراكز رفاه در محله {...} بود. وقتي دخترهاي مددكار مياومدن و براي ما درددل ميكردن از اونچه ديده بودن، خيلي دردناك بود كه يك انساني به دليل گرسنگي تنفروشي كنه و ما ميگفتيم اين پديده سيستمهاي سرمايهداريه و دلداريشون ميداديم كه بايد مبارزه كنيم با اين مشكلات. ولي الان كه براي شما از اونچه در مسير پياده روي به محل كارم ديدم، تعريف ميكنم، قفسه سينهام ميسوزه.... .»
اگر امروز از كارگران بازنشسته كارخانه «خاور» بپرسيد، يادشان ميآيد كه سال 1367 مردي با قد متوسط و مو و سبيل جوگندمي و چشمهاي روشن كه خودش را مددكار معرفي ميكرد، موفق شد براي يكي از همكارانشان حقوق از كارافتادگي بگيرد. «15 روز تعطيلي اجباري داشتيم. وقتي برگشتم كارگرا خبر دادن كه يكي از تكنيسينها رو اخراج كردن. گفتن بيمار رواني بوده و ازش امضا گرفتن كه يعني با ميل خودش رفته. رفتم پيش قائم مقام كارخونه و گفتم كار شما غيرقانوني بوده. گفت از خودش امضا داريم. گفتم شما از يك بيمار رواني امضا گرفتي. گفت من براي آدم رواني اينجا كار ندارم. گفتم شما براي اين آدم بيمه رد ميكردي. صدام زدن و گفتن خانمي با شما كار داره. رفتم جلوي كارخونه و ديدم همسر اون كارگره. يك خانم 26ساله با صورت زرد و لاغر كه اصلا دندون توي دهنش نبود و معلوم بود چه تغذيه وحشتناكي داره. نشوني خونهاش رو گرفتم و گفتم فردا ميام بازديد منزل. رفتم سلطان آباد، پايين اسلامشهر. يك اتاق اجاره كرده بودن و 3 تا بچه داشتن. مرد افسردگي شديد داشت. نزديك ظهر گفتن براي ناهار بمون. حواسم بود كه خانم رفت درِ خونه صاحبخونه، در زد و دو تا تخم مرغ گرفت براي ناهار. گفتم ناهار نميمونم و برميگردم كارخونه. مرد متوجه شد و گفت ما چون يخچال نداريم تخم مرغامون رو ميديم صاحبخونه نگه ميداره.... من 12 سال قبل توي دروازه غار و حلبيآباد ميرفتم خونههايي كه يخچال نداشتن.... . . . اومدم كارخونه و به مدير كارخونه گفتم اين كارگر رو برگردون. مخالفت كرد. گقتم اگر برش نگردوني يك صندلي دو لوكس توي جهنم براي خودت خريدي. اگر اعتقاد داري، اگر مردونگي حاليت ميشه، اين كار نامردي بوده. اگر خدمت به كشور حاليت ميشه، اين كار خدمت به كشور نبوده. اگر بيرونش كني بايد منتظر مرگ زودرس و سوءتغذيه و آسيب و عقب موندگي بچههاش باشي. گفتم من قول ميدم بيمارستان اعصاب و روان بستريش كنم و اگر قابل درمان نبود براش ازكارافتادگي بگيرم كه حداقل حقوق رو بگيره و گرسنه نمونه....»
كيا بعد از 12 سال مددكاري در بيمارستانهاي روانپزشكي و 18 سال مددكاري در كارخانهها، رفت بيمارستان خاتم الانبيا. امروز، 12 ساعت كاري را در حضور نيمه وقت در بيمارستان ويژه جانبازان و خانواده شهدا و پذيرش مراجعان كلينيك مددكاري در يكي از خيابانهاي غرب تهران تقسيم كرده است. به ديوار سالن پذيرش كلينيك، پوستري از شاملو نصب شده با شعر شاعر.
«.... . و من با تو سخن ميگويم... نامت را به من بگو / دستت را به من بده / حرفت را به من بگو / قلبت را به من بده / من ريشههاي تو را دريافتهام...»
يك روز كاري آقاي كيا چطور تعريف ميشود؟
«امروز ساعت 8 و نيم رسيدم بيمارستان. ساعت يك و نيم بعد از ظهر فرصت كردم در حال راه رفتن، دو استكان چاي بخورم. مادر شهيدي اومده بود كه از بيماراي قديمي بيمارستانه و درد جسماني نداره. يك پسر داشته و همون يك پسر هم شهيد شده و حالا اين مادر مونده با يك دختر 40 ساله مجرد. خونه شرايطي داره كه اين مادر چند بار در سال مياد بيمارستان بستري ميشه. دختر هم اين حس رو داره كه پرستار مادره و نه فرزند. پيشنهاد دادم كه براي مادر پرستار بگيريم تا دختر هم بتونه علاقهمنديهاش رو بيرون از خونه دنبال كنه و به تدريج، اميد رو در اين دختر زنده كنيم....»
«چرا ملتها شكست ميخورند» اين كتابي است كه مددكار 57 ساله را مشغول كرده. آمد و رفت با وسيله نقليه عمومي فرصتهاي جمع و جوري براي كتاب خواندن مهيا ميكند. ساعت 7 و نيم شب كه ديگر كلينيك مراجعي ندارد، كيا عازم منزل ميشود. برسد خانه، به عادت مالوف، يك چرت كوتاه و بيدارباش براي مطالعه و تحقيق تا وقتي عقربههاي ساعت روي عدد 12 بايستد. «الان تنها تفريحم مطالعه است و گاهي سينما يا تئاتر. قبلا كوه ميرفتم و برنامه منظم پيادهروي داشتم.... حالا ديگه.... خاطرات من به چه درد تو ميخوره؟»