درباره مجموعه شعر «عاشقي با زبان ديپلماتيك» راضيه بهرامي خشنود
زنانگي و مقاومت
مجتبي گلستاني
شعرهاي مجموعه «عاشقي با زبان ديپلماتيك» (سروده راضيه بهرامي خشنود، نشر نصيرا، 1392) از تعارضهايي شكل گرفتهاند كه از يكسو، شيوههاي رايج نگريستن را در قبال زنان و نيز عشق به چالش ميكشند و از سوي ديگر، ميل فراگير گردن نهادن را به شيوههاي متعارف عشق ورزيدن و زيستن بازتوليد ميكنند.
صورتبندي اصلي اين تعارض در شعر «جاده» بيان شده است: «و در حالي كه دلم ميخواست/ عروس قصههاي تو باشم/ از حقوق زنان دفاع ميكردم». تعارض در لحظهاي آغاز ميشود كه ميل شديد عروس آرزوهاي شهسوار قصهها بودن (به زبان روانكاوي، به روي صحنه آمدن فانتزيها) با فرديت زنانه مدرن چندان سازگاري ندارد.
شايد از همين رو است كه در صورتبندي ديگري در همين شعر، كيفيت «دوستتدارمهاي زيادي» كه «در لباسهاي توي كمد / زير لاك ناخنهايم / لاي دانههاي برنج» پنهان مانده است، با نگاه كمي سرمايهگذاري سودآور درباره عشق و رابطه در تضاد يافته ميشود. در شعر «كازابلاكا» تعارض يا همان پايان تلخ قصه با لحني نوميدانه و حتي ملتمسانه در فضايي بدون نور و صدا چنين بيان مييابد: «بگذار همهچيز را / آنگونه كه ميخواهم/ به خاطر بسپارم/ نه اينگونه/ كه اتفاق ميافتد».
در شعر «جاده مالهالند» نيز از همين تعارضها خبر داده شده است و زني در «خانهاي كه همان خانه است / سقف همان سقف / ديوار همان ديوار» با كابوسها در عالم بيداري زيست ميكند و نه پاي فراري دارد و نه صدايي براي فرياد.
و آنچه در ميانه اين تعارضها رخ ميدهد، نوميدي است. اين قسم نوميدي با تصوري كه از عشق در اين شعرها وجود دارد، پيوند محكمي دارد. در شعر «روياي آريزونا»، مشابهت نقاشيهاي كودكانه از كوه و درخت و «ابرهاي آبي در آسمان سفيد» به تقابل واقعيت مردي از آهن و سيمان / زني بيرويا ـ اما وفادار به نقاشيهاي كودكي ـ انجاميده است، زني كه ميداند «سقف تمام خانههاي جهان را / روي ستونهاي باد ساختهاند»، نه با آهن و سيمان و ستونهاي فلزي كه گويا با شغل مرد او مرتبط است. بنابراين، هرگونه «مكالمه» رمانتيك زن و مرد نيز براي فهم متقابل (يا شايد در مواردي، صرفا فهميده شدن «من») راه به جايي نخواهد برد. دريافت نهايي از شعر «مكالمه» همين است: « ـ سلام، قلبم آتش گرفته است و فكر ميكنم تو تنها آتشنشان اين شهري. / ـ سلام عزيزم، گرفتارم بعدا زنگ ميزنم / ـ ببخشيد آقا اشتباه گرفته بودم. »
عشق رمانتيك كه مبتني بر روياپردازيهاي سادهدلانه و صادقانه است، همراه با عشق مازوخيستي خودويرانگر دو روي سكه تصور كلاسيك متعارفي را كه در مجموعه «عاشقي با زبان ديپلماتيك» از عشق تعبيه شده است، تشكيل ميدهند. شعر «در حال و هواي عشق» سادگي خيالپردازي عشق رمانتيك و همبستگي الزامياش را با كودكانگي ترسيم ميكند: «با تو كه هستم/ هر روز از مدرسه برميگردم/ پيراهن مادرم بوي غذاي دلخواهم را ميدهد/ و فردا جمعه است/ امروز اتفاق بدي نيفتاده است/ و فردا قرار نيست اتفاق بدي بيفتد». در چنين برداشتي، پيشاپيش چند تصور كليشهاي و متعارف از عشق در جامعه مردسالار پذيرفته شده بوده است: عشق در تقابل با رفتار خانمانه (مثلا در متن شعر «شبهاي روشن» و نيز در پاورقي آن شعر) و همچنين عشق همچون انفعال و وابستگي محض عاشق به معشوق (مثلا در شعر «گلهاي شكسته») كه در داستانها و شعرهاي عاشقانه كلاسيك فراوان به چشم ميخورد. بيان كليشهاي و سطحي اين نوع عشق در شعر «21» به صراحتي غيرشاعرانه ميانجامد و زني در پايان يك بازي يا قمار عاشقانه به «آقا»يي متقلب ميگويد: «من دلم را/ از سر راه نياوردهام/ و به اين راحتيها كه تو فكر ميكني/ نميبازم.»
شعر «قرمز» نمونهاي از «دلخوشي» رمانتيك به «قولها»ي ديگري است و آنچه دست آخر از معجزه اينگونه عشق ميماند، از دست رفتن جواني است و پناه جستن به «كرمهاي ضد چروك». تباهي اين دلخوشي در شعر «بچههاي رزماري» در شكل بيپناهي و بيتكيهگاهي يا حتي نوعي اضطراب تنهايي بيان شده است.
سايه مردي براي تكيه كردن و شانه او براي گريه كردن در زندگي زني كم است، زني كه اضطراب تنهايياش به اين صورت در خوابهايش ظاهر ميشود كه فرزند باقيمانده عشق ناكامش را هم از دست ميدهد و اين شعر نيز چنان گرفتار وسوسههاي رمانتيك است كه سرانجام به صراحت غيرشاعرانه شعاري دچار ميشود: «تو تعبير خوابهاي مرا ميدانستي و همچنان/ با من از سالهاي پر بركت حرف ميزدي/ از گندم كه نان ميشود در سفرهام/ از عشق كه هوا ميشود در ريهام.» نوميدي از عشق و زندگي و پيشتر از اينها، نوميدي از مرد آنگاه آغاز ميشود كه فانتزيهاي وابسته به عشق رمانتيك شكست ميخورند. اين نوميدي ابتدا در شكل نوعي مخالفت مجادلهآميز با مرد جلوه ميكند. در شعر «به همين سادگي»، زني ميكوشد كه مردي را از عشق و نصيب بردن از خيالپردازي درباره خود محروم سازد تا مرد حتي نتواند با خاطرههايش قدمي بزند: «بر كه نميگردم هيچ/ عطر تنم را هم از كوچههاي پشت سرم جمع ميكنم». از اينرو، تنفر «از تو/ كه به ناچار به خانه برگردي/ از من/ كه به ناچار در خانه باشم» تا تنفر از هويت فردي در شناسنامه و تنفر از زندگي كه در تپيدن اجباري قلب رخ ميدهد، بسط مييابد (در شعر «بدنام».) اين روند بدانجا ميرسد كه در شعر «شكستن امواج» از احتمال هميشگي خيانت سخن ميرود و نتيجه گرفته ميشود كه «مهم نيست زير كدام سقف پناه گرفته باشي/ دنيا/ مكان امني براي عاشق شدن نيست.» حتي در شعر «گلهاي جنگ» جستوجوي زنانه عشق از مردي به مرد ديگر و شكست قطعي زن در يافتن مردي ايدهآل دليل بدكاري و بدنامي دانسته ميشود.
مجادله با مردان در شعر «پرسونا» به اوج ميرسد.
پرسونا كه نقاب و صورتك معني ميدهد، از مفاهيم مهم يونگ و دربردارنده مفهوم خود دروغين در برابر خود حقيقي است. مرد به ضديت و سوءاستفاده صرف از زن متهم ميشود: «نيچه از سبيلهاي تو ميچكد / دون ژوان از چشمهاي شرعي شكدارت»؛ و شعر به پرسشي رهنمون ميشود كه «زن از كجا آمده باشد خوب است؟» و پاسخ: «از دنده چپي كه تو باشي / من پسا توام / پس از تو / پيش از آنكه بگويي دوستت دارم. / و پيش از آنكه بگويي دوستت دارم / زن از كجا آمده باشد خوب است؟»، تا تصوير زن از آن جهت كه زن است، بازجسته شود، يعني زني كه «از سكانسهاي فيلمهاي عاشقانه مدرن/ از ژورنالهاي لباسزيرهاي ماركدار/ يا از كشوهاي آشپزخانهاي كه بوي گلپر و آويشن ميدهد / از رديف چنگالها و چاقوها» نيامده باشد. در سطرهاي ديگري از همين شعر، بهنحوي تناقضآميز، مضموني تكرار ميشود كه ظاهرا تصوري كليشهاي را از زن بازتوليد ميكند: «من بلدم چگونه زن باشم/ قصيده بخوانم/ غزل برقصم/ سپيد عشق ببازم»؛ اما اين مضمون گامي است براي حركت به سوي زنانگي و شيوه زنانه بودن و همچنين مقاومت كردن و تغيير دادن صحنههاي عمومي از طريق امر خصوصي.
زن ـ اگرچه نوميد از عشق و سرخورده از مردان ـ به خانهاش و به داشتههايش بازميگردد تا به ياري مادرانگي و خانهداري (خانه داشتن و خانهداري كردن) در سياست جهان به شيوهاي هستيشناختي مداخله كند، چنانكه در شعر «هامون» گفته ميشود: «دست خياباني را كه دلش/ براي قدم زدن با تو لك زده است/ رها ميكنم. / كفشهاي گران به پاي من نميآيند/ تا تنهاييام را/ در ازدحام پيادهروها/ پشت برندهاي آبرومند پنهان كنم.»
اكنون نسبت امر خصوصي يك زن (من دلم ميخواست/ عروس قصههاي تو باشم) با مساله عمومي زنان (از حقوق زنان دفاع ميكردم) بر حسب تجربههاي تازه روشنتر بيان مييابد و عشق، در شعر «فريدا»، با تحيري فلسفي «سوءتفاهم غمگيني» خوانده ميشود كه شايد «هرگز اتفاق نيفتاده بود»، اما ارثيه حواست براي زنان؛ و زني كه اكنون نگران خود حواست: «من خوبم، اما / نگران توام / كه براي تنظيم هرمونهايت قرص نداشتي / براي درد استخوانهايت/ براي قلبت/ آن زمان كه ميلي به تپيدن نداشت، / براي دلت/ وقتي ميگرفت.» باري، زني كه در شعر «روبان سفيد» خطاب به پدر (نمونه اعلاي مرد، پناهگاه، مرد ايدهآل، نگهبان و تكيهگاه) ميگفت «هي مرا از عقوبت كارهايم نترسان، پدر!/ بغلم كن!»، ديگر خود را دچار ترس از بيمردي و زندگي بدون ديگري نميبيند.
در شعر «داستان كوتاه درباره عشق»، فرياد عميق همين زن براي زن بودن به مقاومتي زايا در برابر سركوبگريهاي تاريخ مذكر تبديل ميشود: «بگذار زن باشم/ من هابيلم را نميكشم/ يوسفم را در چاه نمياندازم [...] بگذار زن باشم/ و تاريخ را تو رقم بزن.»
آنچه در اين سطرها به چشم ميخورد، نه مصالحه با عقل مذكر و نه تسليم رضايتمندانه، كه آغاز رفتن به فراسوي «نيك و بد» عقل مذكر و تقابلهايي است كه خشونتهاي تاريخي جنون عقلاني مردانه رقم زده است. به ديگر سخن، در اين سطرها از ميل تشبه به قدرت سلطهگر مردسالار به سود پرهيز از خشونت و سركوب چشم پوشيده ميشود. سياست ضدخشونت زنانه در شعر «زيرزمين» نمود ديگري مييابد.
بر حسب آنچه گفته شد، در بخشهاي مهمي از شعرهاي مجموعه «عاشقي به زبان ديپلماتيك»، بيشتر از تمكين زنانه در برابر مردسالاري مالوف عقل سليم، نوعي مداخله قدرتمندانه در امر سياسي ـ اجتماعي به چشم ميخورد، مداخلهاي كه از تعارضهاي زنانه حاصل از سركوبگري نظم مردسالار و نيز نوميدي از عشق و رابطه آغاز ميشود و ابتدا به مخالفت مجادلهآميز در برابر مردان در درون تقابلهاي دوتايي «خوب و بد» و «مرد و زن» ميرسد و سرانجام، به نوعي مقاومت زايا و خلاقانه هستيشناختي در جهان براي شكستن تقابلهاي ساختاري ميانجامد.
بر اين پايه، برخي شعرها از تقابل زيستشناختي مرد و زن نيز درميگذرند و آنگونه كه ژوليا كريستوا ميگويد، در برابر نام پدر مقاومت ميكنند و به درون جسم مادر وارد ميشوند و از نو زنانگي خود را بازتفسير و بازنويسي ميكنند. با اينهمه، اگرچه در ساختارهاي معنايي مجموعه «عاشقي با زباني ديپلماتيك» كشمكشي جدي با دريافتهاي مردانه از عشق و زندگي وجود دارد، اين مجموعه همچنان تا شكستن مرزهاي زباني شعر و تاريخ ادبي مذكر فاصله دارد و آنچه در اين مجموعه مغفول مانده است، بازيگوشيهاي زباني پيشرو و رهاييبخشي است كه سببساز گسيختگي و آشفتگي در زبان مالوف مذكر ميشوند.