نگاهي به مجموعه داستان «جغرافياي اموات»
جغرافياي جبر...!
اميد بهشتي
هميشه به ما گفتهاند: در لحظه زندگي كنيد، اما آيا چنين كاري ممكن است؟ هر لحظهاي كه در زندگي ما شكفته ميشود، تابعي است از لحظاتي كه قبل از آن گذراندهايم. به دشواري ميتوان لحظهاي انتزاعي و آني را فرض كرد كه تحت تاثير تجريبات ما قرار نداشته باشد. به بوها، رنگها، صداها و اشكالي فكر كنيد كه شما را تحريك ميكنند. تحريك يعني انگيزش و انگيزش، واكنشي است به چيزي كه ميشناختهايم. فقط انگيزشهاي غريزي هستند كه تا حدي خالص و مجرد به نظر ميرسند. چنانچه همسر همينگوي در كتاب «جشن بيكران» ميگويد، گرسنگي، خاطره است. شايد انگيزشهاي ديگر هم خاطره باشند. اينكه پاييز شما را برميانگيزد و نه بهار، اينكه غذاهاي مورد علاقه شما چه هستند، اينكه هيات و هيكل و ظاهر بعضي آدمها در نظر اول شما را جذب ميكند يا دفع، به خاطرههايتان برميگردد. خاطره، لايهاي از آگاهي است. اين آگاهيها ميتوانند به كودكي برگردند و حتي ميتوانند مربوط به قبل از تولد باشند. اينجا مجال مناسبي براي اين بحث نيست اما همينقدر ميتوان گفت كه آگاهيها نميميرند.
«جغرافياي اموات» هم بر اين قاعده استوار است. در اين مجموعه داستان، نميتوانيد واقعيت را در قالبي مجرد ببينيد. هر اتفاقي، تحت تاثير سايهاي است كه گذشته بر آن انداخته و زيست انسان را در «آن» و «لحظه» سخت ميكند. ما در جغرافيايي هستيم كه بيش از هر قوم و قبيله ديگري، سايه سنگين گذشته را حس ميكنيم. توصيه ميكنم اين كتاب را يكنفس بخوانيد، اين شيوه، به شما كمك ميكند كه هم لذت ببريد و هم رنج! احساسات ظاهرا متضادي كه البته محصول آگاهي گذشته ما هستند: كودكي رقتانگيز در داستان «يك شادماني تاسفبار»، عشقهاي شكستخورده (سادهها)، آرزوهاي خام (ديوار آرزوها)، كسالت رنجبار ازدواجي بيحاصل (پرنده نامرغوب) و تنهايي دردناك موجودي كه در خاطرات خود اسير است (گنجشك) ...
از قضا داستان هم گونهاي آگاهي است. يك داستان موفق، شما را در آگاهي خود سهيم ميكند. اين گونه را «آگاهي طبيعي» مينامم؛ فرآيندي كه چه بسا نويسنده كاملا ناخودآگاه در داستان گنجانده باشد. چنين روايتي خاطرات بيشماري را در ذهن خواننده به جريان مياندازد و يافتن سرچشمههاي آن را لذتبخش ميكند. به عنوان مثال، نوع توصيفي كه در داستان «يك شادماني تاسفبار» از مصطفي ميشود من را به ياد داستان «دون ژوان كرج» (صادق هدايت) مياندازد. راوي داستان فرجي با ديدن دوستي قديمي، ظاهر متفاوت او را در كودكي به خاطر ميآورد و دستخوش خاطرات ميشود: «مصطفي چه مبادي آداب و جنتلمن شده بود... چقدر فرق كرده بود با آن پسربچه سرتراشيده سياهسوخته» و توصيف هدايت از قهرمان داستانش: «حسنخان چهره زردنبو و ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥﺑﻨﺪﻱ درشت ﻭ ﺣﺮﻛـﺎﺕ ﺷـﻞ ﻭ ﻭﻝ داشت و ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻳﺨﻪﺍﺵ ﺑﺎﺯ ﻭ ﺭﻭﻱ ﻛﻔشهايش ﺧﺎﻙ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ... ﺣﺎﻻ ﭼﺎﻕ، خوشحال ﻭ گردن كلفت ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ... » و هر دو داستان، از همين نقطه باز ميشوند. در نيمه دوم «يك شادماني تاسفبار»، يكي ديگر از قصههاي هدايت تداعي ميشود: داستان «گرداب» از مجموعه «سه قطره خون». در اين داستان، همايون در دوزخي از شك و ترديد، به گذشته ميانديشد و بار خاطرات، زندگي او را از هم ميپاشاند. مصطفي و همايون در گذشته اسيرند. هر دو شخصيت، گرفتار خاطرات خود هستند و سايه سنگين وقايع گذشته، زندگيشان را به هم ميريزد.
در داستان «گنجشك» از مجموعه «جغرافياي اموات» هم ميتوان ارجاع مشابهي ديد كه البته خلاقانهتر است: يك دختر بر اساس خاطرهاي كه از پدر دارد، عاشق جواني ولگرد ميشود. هدايت هم در داستان «شريف» از مجموعه «زنده به گور» داستان كارمند پير و خستهاي را روايت ميكند كه با يافتن فرزند عزيزترين دوستش دوباره به زندگي اميدوار ميشود. پايان اين دو داستان نيز تراژيك است. هر دو جوان تصادفا ميميرند و راوي را در تنهايي و بهت و نوميدي به جا ميگذارند.
در عين حال، ارجاعات ديگري در داستانهاي فرجي هست كه فقط به يكي از آنها اشاره ميكنم: در پايان داستان «ديوار آرزوها» آدمها جلو ديواري ميايستند و بيهدف شروع به سنگاندازي ميكنند. ريموند كارور هم داستاني دارد به نام «عدسي چشمي» از مجموعه «كليساي جامع». راوي در پايان اين داستان، روي پشت بام ميرود و بيهدف شروع ميكند به سنگ پرتاب كردن. او اميدوار است كه عكاس دورهگردي كه به خانه او آمده، بتواند از اين وضعيت عكس بگيرد اما دوربين فوري عكاس، قادر نيست اين لحظه را ثبت كند. راوي، تنهاست و همسر و كودكانش او را ترك كردهاند و بيكار است؛ وضعيتي كه آدمهاي داستان «ديوار آرزوها» نيز گرفتار آن هستند. همگي در شرايطي معلق با احساس پاياني محتوم اسيرند، تنهايي، بيپولي... و جبر زمانه به آنها اجازه نميدهد هيچ تاثير مثبتي بر سير وقايع داشته باشند.
وقتي «جغرافياي اموات» را ميخواندم، به نظرم ميرسيد كه داستانها «نقطه ثقل» ندارند. هر داستان خوبي، يك نقطه ثقل دارد. مثلا نقطه ثقل رمان «دن آرام» خانه پدري گريگوري و رودخانه «دن» است و نقطه ثقل رمان «وداع با اسلحه»، كاترين است، معشوقه هنري. همانطور كه نقطه ثقل اغلب داستانهاي كارور، اتاق نشيمن خانه است. اين نقطه، هويتي انساني به داستان ميبخشد كه بسيار مهم است. اما وقتي كتاب «جغرافياي اموات» را تمام كردم، نقطه ثقل آن را يافتم، مكاني كه در همه داستانهاي اين مجموعه مشترك است: تهران. اين شهر، نقطه ثقل داستانهاي اين مجموعه است و عنصري است كه بخش عمدهاي از هويت، دلخوشي و در ضمن، اضطراب و سرگرداني شخصيتهاي مهاجر كتاب را در خود منعكس ميكند.
«جغرافياي اموات» به سادگي نوشته شده، خالي از ادعا. دور از بازيهاي سنگين تكنيكي. اما مثل همه داستانهاي ايراني، مغلوب واقعيت ميشود و به فانتزي و كابوس رو ميآورد. وقتي نويسنده نتواند واقعيت را درك و تحليل كند و فرداي متفاوتي را بر قهرمانان داستانش بگشايد، جز اين چه گريزي دارد؟ آخرين داستان اين مجموعه «هفت تا سيب گنديده دارم»، مرثيهاي است بر لحظات زندگي ما كه تازه و نو به نظر ميرسند اما هر بار ميفهميم كه بيش از هميشه، تحت تاثير اتفاقاتي هستند كه در گذشته رخ دادهاند، تضادي آشكار با جملهاي كه هميشه خواندهايم و شنيدهايم: در لحظه زندگي كنيد!