گوهري دارم و
صاحبنظري ميجويم!
سيد محمد بهشتي
در دوران كودكي، مدت كوتاهي، در محله دروازه قزوين منزل داشتيم. آن محله مركز تجمع كارگاههاي تراشكاري بود و بالطبع در هر گوشه و كناري، ضايعات و دورريز اسباب و آلات مكانيكي زياد ديده ميشد. از جمله سرگرميهاي ما اين بود كه حريصانه به مسير جويها چشم بيندازيم تا بلكه بلبرينگ شكستهاي يا فنر پارهاي پيدا كنيم. همين چيزهاي پيشپا افتاده ما را يكدنيا سرخوش ميكرد. وقتي ساچمهها را با لذت از بلبرينگ بيرون ميكشيديم برايمان سوال بود كه چطور كسي قدر چنين گنجي را نفهميده است. اين اسباب مستعمل كه براي هر رهگذري حكم زباله داشت كه با پا به گوشهاي پرت ميشد، چون براي بازي ما مناسبترين قطعه بود، قدر و ارزش جواهر را پيدا ميكرد. بعدها در عالم سينما وقتي فيلم «دودسگادن» را ديدم، ياد حكايت كودكيهايمان افتادم. كوروساوا در اين فيلم هنرمندانه توانسته از لابهلاي شرايط دشوار و به ظاهر بيارزش روزمره، جواهرهايي را بيرون بكشد و پيش چشم آورد كه از ديدنش حيرت كنيم. بيش از سه دهه از وقتي اين فيلم را ديدم، ميگذرد و هنوز حالت آن مرد درهمشكسته كه سراغ خانه عطار رفته بود تا براي خودكشي راحت از او زهر بخواهد، از خاطرم نميرود. عطار كه انگار از اين دست مشتريها كم نداشت، بيهيچ پرسو جويي كمي گرد سفيدرنگ در كاغذي پيچيد و دستش داد و زمزمه كرد: «اين گرد را در آب حل كن و سر بكش مردنت يك ساعت بيشتر طول نميكشد.» مرد كه مصمم بود همانجا گرد را بلعيد و آب را سر كشيد و برخاست كه عطاري را ترك كند. در آستانه در مكثي كرد و برگشت. به حالتي كه بخواهد عملش را براي عطار توجيه كند و او را از اشتباهي بزرگ دربياورد، كنارش نشست. وقتي حرف ميزد به آتش زير كتري چاي خيره شده بود و هر واژهاش باري از حسرت و درد داشت: «فكر نكن كه من هميشه اينقدر درب و داغان بودم، وقتي براي خودم دكاني داشتم و زن و فرزند و برو و بيايي. دو پسرم به ارتش احضار شدند و هر دو در جنگ چين كشته شدند، من از كارم دست كشيدم و زنم شش ماه بعد از دنيا رفت. خانهام خراب شد و همهچيزم را باختم. حالا براي زندهماندن دستفروشي ميكنم و در خواب با زن و بچهام حرف ميزنم.» اينها را كه گفت كمي سبكتر شده بود ولي همچنان به همان نقطه خيره بود انگار كه داشت همان يك ساعت را هم ميكشت. حرفهاي آن مرد آنقدر ترحمانگيز بود كه به او حق ميداديم كه خودش را بكشد و حتي تعجب ميكرديم كه چطور تا به حال اين كار را نكرده. عطار هم با حالتي بيتفاوت و بيآنكه حرفش بويي از ترحم داشته باشد، فقط يك جمله گفت: «اينكه تو زندهاي و خوابشان را ميبيني يعني آنها هم با تو زندهاند. حالا كه تو مرتكب خودكشي شدهاي آنها هم براي هميشه خواهند مرد.» اين را كه گفت مرد سرش را بالا آورد. خيرهخيره نگاهي به عطار كرد و انگار كه ناگهان چيزي يادش آمده باشد، مستاصل پرسيد «گفتي يك ساعت وقت دارم؟»و بعد باعجله و مضطرب پرسيد «اين زهر پادزهر هم دارد؟» عطار شمرده گفت «پادزهر كه دارد ولي من ندارم!» مرد هيجانزده شروع كرد به داد و فرياد بر سر عطار كه مجابش كند پادزهر را از زير سنگ بيابد. عطار خيلي آرام بود و اين آرامشش بدتر مرد را عصباني و هيجانزده كرده بود. آنقدر كه عطار را زير مشت و دشنام گرفت. اشك ميريخت و او را قاتل ميخواند. عطار كه پنداري حكيم هم بود، مدتي تحمل كرد و بعد گفت «چيزي كه خوردي آرد بود.» اين را كه گفت مرد بيچاره مثل پلنگي زخمخورده گوشهاي خزيد و آرام گرفت. حالش كه جا آمد، راهش را كشيد و رفت. هنر عطار آن بود كه از لابهلاي زندگي لجنگرفته مرد، آن گوهري كه ارزش زندگي كردن داشت را تشخيص دهد و پيش چشمش قرار دهد. براي او همينكه احساس كند خيال زنده زن و فرزندانش مقيد به زندگي اوست مثل گوهري بود كه نميتوانست راحت از آن صرفنظر كند و دورش بريزد. بعدها احساس كردم نه فقط زندگي آن مرد بيچاره كه اساسا همه آنچه در اين عالم هست حكم كيسه زبالهاي را دارد كه خداوند در آن سكهاي باارزش نيز انداخته است. بيگمان اگر بدانيم در كيسه زباله سكهاي طلا هست به راحتي از آن نخواهيم گذشت و آنقدر درونش را خواهيم گشت تا آن سكه را بيابيم. گشتن كيسه زباله كاري مشمئزكننده است و طبيعي است آنها كه نميدانند ما در جستوجوي چه هستيم، شماتتمان كنند. ولي وقتي سكه را درميآوريم و نشانشان ميدهيم مثل برهان قاطعي است كه متقاعدشان ميكند. به همين قاعده، هيچ چيزي بيگوهري نيست اگر و تنها اگر گرفتار ظاهرش نشويم و به مغزش راه يابيم. حتي وجود هر يك از ما آدميان چنين است؛ يعني هيچ كدام از ما بسان انبياي معصوم نيستيم و همهمان مملوييم از صفات ذميمه و رذايل، ولي يكايك ما گوهري نيز داريم كه ارزش وجودي ما را تعيين ميكند و همه ما ناخودآگاه به دنبال آن عطار يعني صاحبنظري هستيم كه اين گوهر ما را بشناسد و به ياد ما بياورد كه ارزش ما در چيست. هر كسي در معرض آن است كه همچون آن مرد بيچاره، به سادگي گوهر گرانبهاي عمر را دور بريزد. خصوصا وقتي عمر آدمي به روزمرگي تقطيع ميشود، همچون برگهاي جدا شده از يك كتاب ارزشمند و نادر، كاغذ باطله شمرده و زير دست و پا تلف خواهد شد. در حالي كه اگر بفهميم از اعضاي بدن به جز پا، چشم هم داريم و حواسمان هم فقط محدود به حس لامسه نيست، ميتوانيم گوهر عمر را از زير دست و پاي روزمرگي بيرون آوريم. پاي ما همهچيز را حتي اگر سنگي قيمتي باشد صرفا همچون ناهمواري مزاحم تشخيص ميدهد و به گوشهاي مياندازد و اين چشم و بصيرت ما است كه از زمين ارتفاع ميگيرد و موجوديت و اندازه واقعي هر چيز را ميبيند. وقتي فقط به پا و حس لامسه بسنده كنيم از زندگي چيزي جز روزمرگي كه بايد از آن عبور كرد، نميماند و در عوض وقتي با چشم و دل و همه وجودمان زندگي ميكنيم روزمرهترين امور هم تبديل به حقايقي ازلي و ابدي خواهد شد.