آپارتمان 66 واحدي
حكايت مينا
ليلي فرهادپور
روزنامهنگار
مينا نخستين بار كه پايش به اين آپارتمان باز شد به خاطر خانم دكتر بود وگرنه كسي نبود كه نظافتچي خانهها باشد. در باشگاه ورزشي كار ميكرد. باشگاه تعطيل شد و خانم دكتر كه مشتري باشگاه بود و از مينا خواست كه بيايد كمكش در كار خانه. مينا به هيچ كس نگفته بود كه تو خانه مردم كار ميكند. شوهرش چند سال پيش رفته بود زير ماشين و مرده بود و كارگر ساختمان بود و بيمه نبود و هيچي براي زن و دو تا پسرش نگذاشته بود. كم كم همسايهها هم خواستند مينا به خانهشان برود و مينا شد نظافتچي چندين واحد از اين آپارتمان 66 واحدي. خانم دكتر در طبقه سوم واحد 303 زندگي ميكرد. سالها پيش از شوهرش طلاق گرفت و دو بچهاش را با خود آورد و بزرگ كرد و الان فرستادتشان خارج و تنهاست و از تنهايي در ميانسالي چندان ناراضي نيست كه حتي راضي هم هست. شاخههاي تنومند وسط درختم به بالكنشان ميرسد. (گفته بودم كه روح يك درختم در اين مجتمع) آنقدر اين بالكن ساكت و بدون برو بياست كه دو تا قمري لانه كردهاند وسط شاخهها و مينا هر دفعه كه به خانه خانم دكتر ميآيد برايشان آب و دانه ميگذارد. بالكن روبرويي اما خانه يك زن و شوهر است كه هر شب دعوا و كتك كاري دارند و دختركشان ميان دعواي پدر و مادر دستش را بر دو گوشش ميگذارد و بيامان جيغ ميكشد. زن از خانم دكتر خواسته بود كه مينا را بفرستد براي كمك كار خانه. مينا دستش نميرفت. ميگفت خانه آنها پر از وحشت است. خانم دكتر ميخنديد و ميگفت پر از انرژي منفي منظورت است؟ مينا نميدانست چه جواب دهد. قبول كرد. مينا حرف اين همسايه را به آن همسايه نميبرد. اصلا از اين اخلاقها نداشت. اما زن همسايه روبهرو پر از درددل بود و مينا از شنيدن آنها چنان پر ميشد كه بايد براي خانم دكتر ميگفت تا خالي شود. خانم دكتر ميپرسيد چرا طلاق نميگيرد، مينا ميگفت كه شوهرش تهديد كرده بچه را ميگيرد. مينا ميگفت كه خواهر زنك در اروپا زندگي ميكند و زنك ميخواهد بچه را بردارد فرار كند برود و خانم دكتر ميگفت مگر به اين سادگي است؟
آن روز مينا قرار بود كه اول به خانه زن برود و عصر بيايد خانه خانم دكتر. صبح زود خانم دكتر كليد را به نگهبان سپرد و نگهبان گفت كه زن همسايه روبهرو هم كليد را به او سپرده تا مينا كليد را بگيرد. خانم دكتر تعجب كرد صبح به اين زودي؟ روز به نيمه نرسيده بود كه موبايلش زنگ زد. نگهبان بود. پليس آمده بود مجتمع. با سرعت به خانه برگشت. پليس به مينا دستبند زده بود. مينا در خانه همسايه روبهرو را كه باز ميكند آقا را ميبيند كه كنار ميز صبحانه افتاده است بر زمين. مينا ميگفت: خانم دكتر ميدانم زنش چيز خورش كرده. حالا همه فاميل ميفهمند كه من اينجا كار ميكردم جواب پسرهايم را چه بدهم.