شاهد
ساره بهروزي
باران قطره قطره ميبارد. امروز هم مثل بقيه روزهاي سرد باراني ترافيك سنگين و رفت وآمد سختتر است. حدود يك ساعت در يكي از خيابانهاي تهران با ماشين توقف دوبله ميكنم تا بلكه جاي پارك پيدا شود. پياده ميشوم. از همه رهگذران ميپرسم شما ماشين داريد؟ بعضيها جوابم را نميدهند و چشمهايشان را گرد ميكنند. من هم سعي ميكنم آرامشم را حفظ كنم. اما زود جواب ميدهم: براي جاي پارك ميپرسم. در اين ميان چند نفري هم با لبخند مرموزي گفتند: «بله ماشينم داريم، پارك كرديم و حالاحالا هم قصد رفتن نداريم.» نااميد ميشوم. ميروم تا حركت كنم. كنار ماشيني كه دوبله توقف كرده بودم، كسي صدايم ميزند. ميخواهد حرفش را بشنوم. باران تندتر ميبارد. ميايستم. اهل اينجا نيست. اهميتي ندارد. در هياهوي بوق ماشينها و خيس شدنم ميشنوم.
ميگفت؛ بسيار سفر رفته و ميگفت مكانهاي زيادي را ديده. اما صحنهاي كه در همين خيابان كناري خانهاش ديده را نميتواند فراموش كند. صبح كه از خانه بيرون ميآيد، مثل هر روز به كنار رودخانهاي كه از خيابان موازي كوچهشان ميگذرد ميرود. آفتاب سينه كشيده و قسمتي از رود را بيشتر از هميشه روشن كرده است. كناري ميايستد تا زلالي و شفافيت آب آفتابزده را ببيند. اما متوجه فردي ميشود كه درست لبه رودخانه ايستاده، جرات نميكند نزديك شود پس همانجا ميايستد، ميبيند، مردي كه در لبه رودخانه تنها ايستاده است، به تنهايي، كوسهماهيهايي كه به طرفش ميآيند را با تكههاي گوشت از آب بيرون ميكشد و درست همان لحظهاي كه كوسههاي سنگين و عظيم الجثه دهان باز ميكنند و دندانهاي تيزشان نمايان ميشود، با مهارت دم كوسهها را ميگيرد و آنها را يك به يك به سمت ديگر رودخانه پرتاب ميكند. جهت شناي كوسهها برعكس ميشود؛ ميخواهد بروند و ديگر پيدايشان نشود، اما اين رود بدون كوسههاي سياه و براقش خشك ميشود، حتما نميداند. ميگفت: همان لحظه صداي زني را كه پشت سرش بود، ميشنود. زن ميگويد: مواظب باش اين يكي خيلي دهانش باز است. اما مرد بدون اينكه سرش را تكان دهد، همان حركت را تكرار ميكند و زن ميگويد: آخي! اين بار هم غذاي كوسهها نشد. او نميترسد، دلهره هم نميگيرد. ولي وقتي ميبيند كوسههاي پرت شده در همان آب ميسوزند و سرخ ميشوند، اندوهي به چشمانش ميآيد كه انتهايش آبهاي همان رودخانه است. از آن روز پذيراي سكوت محض ميشود، برو بيايش را قطع ميكند. اوقاتش با فكر به كوسههاي سوخته در رودخانه ميگذرد. تا اينكه صداي آوازخوانها را ميشنود. از خانه بيرون ميآيد و صبر ميكند تا رقص و آواز تمام شود. به كنارشان ميرود تا برايشان تعريف كند چه ديده است اما آنها آن قدر آواز خواندهاند كه از پا افتادهاند. براي چند نفر از اهالي تعريف ميكند. فقط يك نفر سري تكان ميدهد و ميرود. آنها هر روز از كنار رود رد ميشوند و نميبينند. اما چشمانش از اندوه پر است. براي همين است كه تا هر رهگذري ميگذرد، او را صدا ميزند و ماجرا را تعريف ميكند تا شايد كسي پيدا شود و اندوه چشمانش را بگيرد.