عكسي از آن صداي جادويي
افشين شاهرودي
عكاس
بسياري اوقات هنرمندان بزرگي بينام و نشان در بين مردم عادي هستند كه نه ادعايي دارند نه كارشان را در بوق و كرنا ميكنند. از اين گروه هنرمندان زيادند. در همين خاك خودمان هم كه ميگويند اگر همين طور پيش برود 20 سال ديگر از بيآبي 50 ميليون نفر بايد مهاجرت كنند كم نداريم از چنين هنرمنداني.
يادم نيست چه روزي، چه ماهي و چه سالي بود كه در سفري به پاريس مثل هربار براي عكاسي از محله زيباي مونمارت كه از در و ديوارش رنگ ميبارد به آنجا رفتم. مونمارت دنياي رنگ است. مونمارت محله هنر است و خيلي از نقاشان معروف هم در همين محله به شهرت رسيدهاند.
از محله پيگال پاريس كه كاباره معروف مولن روژ هم آنجاست يكي دوخيابان اريب را طي ميكني و وارد يك خيابان سربالايي باريك با شيب تند ميشوي. پس از چند پيچ و تاب دلبرانه هنري ديوار سبز رنگي تو را با خود ميبرد و مستقيم ميرساند به قلب مونمارت كه يك ميدان چهارگوش است. دور تا دور ميدان پر ازكافههاي خاص و معروف پاريسي است و گوش تا گوش آن بساط نقاشان دورهگرد پهن است كه تابلوهاي خودرا ميفروشند و توريستها را محاصره ميكنند كه جلوي بساطشان بنشينند و مدلشان شوند. گوشه پاييني ميدان، كوچهاي است به نام سالوادور دالي نقاش معجزهگر قرن بيستم كه اگر بگويم خلاقتر از پيكاسو بود اغراق نگفتهام. گالري يا بهتر بگويم موزه دالي در همين كوچه است و نام اين كوچه هم به همين اعتبار سالوادور دالي است.
ساعت حدود 10 صبح بود. هوا آفتابي بود، از آن آفتابهايي كه كمتر در پاريس ميشود ديد. توريستها از همه جا ريختهاند توي ميدان. فروشندهاي انبوهي قوطي خالي دربسته به اندازه قوطي نوشابه را روي بساطش ريخته و اتيكتي بالاي آنها گذاشته بود كه هواي پاريس فقط دو يورو؛ و چه فروشي داشت!
درست سر كوچه ويولنسليست جواني با موهاي بلند ايستاده، سرش را بيخيال هزاران توريستي كه دستهدسته ميآمدند و ميرفتند پايين انداخته و مينواخت. صدايي جادويي با حركت آرشهاش توي هوا پخش ميشد و با همهمه مردم در هم ميآميخت. من مست آن صداي جادويي همينطور ايستاده بودم و آن صداي مرموز مثل پرواز پرندهاي در هواي صاف و تميز كه خيلي وقت است در دود و ذرات معلق هواي تهران ازيادمان رفته است اوج ميگرفت. چند فريم عكس از او گرفتم ولي راضيام نكرد.
دوربين را همين طور جلوي چشمم نگهداشته بودم و منتظر بودم كه چيزي را وراي دريافتهاي معمولي از او ثبت كنم. احساس ميكردم بايد اتفاقي بيفتد كه عكس مورد نظرم را بگيرم وگرنه هرچه دكمه دوربين را فشار ميدادم چيز خاصي ثبت نميشد. هردو چشمم باز بود. با يكي داشتم كادر تصويرم را از داخل ويزور ميديدم و با آن يكي اطرافم را زيرنظر داشتم. من اعتقاد دارم عكاس بايد به حدي از تربيت ذهني برسد كه وقوع اتفاقات را قبلا در ذهن خود ببيند و آماده ثبت آنها باشد. چنين تربيتي عكاس را قادر ميسازد كه بتواند به جاي شكار لحظهها به تعبير و تفسير لحظات بپردازد.
از داخل ويزور نوازنده جوان را نگاه ميكردم و با چشم ديگرم اطراف را ميديدم. نگاهم به دو كبوتر افتاد كه روي درختي در نزديكي نوازنده نشسته بودند. در يك لحظه در ذهنم كبوتري را بالاي سر نوازنده جوان مجسم كردم. چنين عكسي ميتوانست حال آن لحظه مرا به خوبي نشان دهد. با اين فكر مشغول بودم كه ناگهان كبوتر را توي كادر دوربين ديدم. بدون كوچكترين مكثي دكمه را فشار دادم. لحظهاي نگذشت كه كبوتر دوم هم آمد توي كادر. همين دوربين را كه پايين آوردم نوازنده جوان از نواختن باز ايستاد. نگاهي به من كرد و با انگليسي نامفهومي گفت عكسم را برايم بفرست. نام و نشانياش را روي كاغذي نوشت و به من داد. يكماه بعد نسخه چاپ شدهاي از عكسش را از تهران برايش پست كردم.
نامش يادم نيست ولي صداي سازش هنوز توي گوشم هست.