گفتوگوي «اعتماد» با پسري كه در نوجواني مرتكب قتل و 25 روز پيش آزاد شد
هيچ تصوري از اعدام نداشتم
يزدان مرادي
«پنج سال، هر سه شنبه منتظر بودم مامور زندان بيايد و اسمم را براي اعدام صدا بزند» احمد* اين را ميگويد و نگاهش را به مادرش ميدوزد. زن، مانتوي مشكي پوشيده. روي صندلي نشسته و با چشماني قرمز به زمين خيره شده. دستمال كاغذي در مشتهايش به گلوله كوچكي تبديل شده كه هر از گاهي با اشك چشمانش يكي ميشود «غصه نخور ديگه مامان، قربونت برم، ديگه تموم شده.» مادر، با صدايي برخاسته از انتهاي گلو، به حرف ميآيد «اون موقع كه رفت زندان، قدش تا شونهام بود، اما الان قد كشيده. من رشدش رو نديدم»؛ احمد 23 ساله است. موي سياه و لختش را روي پيشانياش انداخته. رد باريكي از ضربه چاقو روي ابروي پرپشتش نشسته. يادگاري زندان است. او 7 سال پيش، وقتي تازه چند ماه از 16 سالگياش گذشته بود، پس از خوردن مشروب، همراه دو نفر از دوستانش سوار موتور شدند و از چند نفر زورگيري كردند. يكي از مالباختهها اما مقاومت كرد. احمد از موتور پياده شد و با چاقويي كه يكي از دوستانش به او داد، ضربهاي مرگبار به مالباخته زد. چند روز بعد، مامورها احمد را دستگير كردند و به جرم قتل عمد به كانون اصلاح و تربيت فرستادند. دو سال بعد، حكم قصاصش صادر شد «اول نميدونستم اعدام چيه، فكر ميكردم مدت زيادي رو بايد تو زندان باشم. تا اينكه بردنم رجايي شهر، وقتي همبنديهام رو صدا ميكردن و براي اعدام ميبردن، تازه فهميدم خودم كجاي كارم.» زندگي، براي احمد طعم مرگ پيدا كرده بود اما او يك روز، وقتي زندان همان بود و زندانيها همان، نقشهاي براي آينده خود كشيد: «تصميم گرفتم قرآن حفظ كنم و برم دانشگاه. رشته حقوق رو انتخاب كردم و الان ترم 3 هستم.» كمكم انگار همهچيز رنگ زندگي به خود ميگرفت، احمد در زندان قرآن حفظ ميكرد و درسش را ميخواند. مادرش دنبال جلب رضايت بود و اولياي دم، با نهايت گذشت، تصميم گرفتند به دادسرا بروند و با بخشش، حكم اعدام را بياثر كنند. اكنون (زمان تهيه مصاحبه) 14 روز از آزادي احمد ميگذرد «وقتي مامور زندان گفت الان درو باز ميكنم بري بيرون، باورم نميشد. ميگفتم بعد 7 سال، برم بيرون؟ بدون دستبند و پابند؟» او هر بار كه به زندگي فكر ميكند، ياد زندانيهاي ديگري هم ميافتد كه شرايط او را دارند «مي خوام درسم رو بخونم و درست زندگي كنم. هنوز تو زندان آدمايي هستن كه شرايط منو دارن.»
تو محصل بودي كه مرتكب قتل شدي، چگونه اين اتفاق افتاد؟
سال 88، من موتور داشتم و موتوسواريام هم خوب بود. دو تا رفيق سابقهدار داشتم كه با آنها در خيابانها دور ميزديم. آنها قبلا به جرم سرقت و دعوا و درگيري زندان افتاده بودند. يك روز صدايم كردند، گفتند بيا برويم در پاركينگ خانهمان مشروب بخوريم. بعد از خوردن مشروب، رفتيم قهوهخانه. شب شد. داشتيم برميگشتيم كه به پيشنهاد آنها از چند نفر زورگيري كرديم و لپتاپ و كيفشان را دزديديم. نزديك خيابان [...] آن خدابيامرز را ديديم. گفتند كيفش را سرقت كنيم. من آنموقع راكب بودم. وقتي مقتول مقاومت كرد، با هم درگير شديم. احمد چاقويش را به من داد و من هم با آن ضربهاي به مقتول زدم.
چه شد كه او را براي زورگيري انتخاب كرديد؟ كيف با ارزشي دستش بود؟
نه در كيفش چند تا پاسپورت و شناسنامه براي مسافران كربلا بود. من هم مست بودم. سر رفاقت و اينجور چيزها رفتم زورگيري. خام و بچه بودم. هركسي هرچه ميگفت، ميگفتم باشه. وقتي ديدم احمد نتوانست كيف را بگيرد، از موتور پياده شدم. او چاقويش را به من داد و من هم در حالت غيرطبيعي، با آن به مقتول ضربه زدم. بعد هم كه سه نفري فرار كرديم.
آن دو نفر همسن خودت بودند؟
احمد يك سال از من بزرگتر بود و در خيابان بالايي خانه ما مينشست. آن يكي هم تقريبا همسن خودم بود.
وقتي مقتول روي زمين افتاد، متوجه فوتش شدي؟
نه اصلا. آن روز رفتم خانه دوستم، بعدا در آگاهي فهميدم فوت كرده.
قبل از اين حادثه پايت به كلانتري باز شده بود؟
نه، نخستين بارم بود.
چطور دستگير شدي؟
خانه يكي از دوستانم بودم كه ماموران ريختند و دستگيرم كردند. پدر فريد (سارق سوم) به پسرش شك كرده و به پليس خبر داده بود.
مقتول چند ساله بود؟
دور و بر 45 سال.
در اتاق بازجويي فهميدي آدم كشته اي؟
در آگاهي شاپور نگفتند چه اتفاقي براي آن خدابيامرز افتاده تا اينكه بردنم دادسرا و بازپرس بعد از اينكه كمي كتكم زد گفت آدم كشتهام.
باورت شد؟
اصلا. كپ كرده بودم. نميدانستم قتل چيست، كشتن... من اول نميدانستم مرده. همان روز حادثه به دوستانم گفته بودم برويم ببينيم چه شده اما خب ترسيده بوديم.
از آگاهي به كانون اصلاح و تربيت منتقل شدي؟
سه روز در قرنطينه كانون ماندم، آزمايشهاي روانشناسي و اعصاب گرفتند و بعد، مدير آمد از روي قيافه و سن و هيكل بچهها را تقسيمبندي كرد.
كانون چه جور جايي بود؟
آن موقع در كانون 6،7 نفر جرمشان قتل بود. يك گروه ويژه هم بود كه سالن جدا داشتند. از بچههاي 8-7 ساله تا 13- 12 ساله را آنجا نگه ميداشتند. يك بچه 8 ساله بين آنها بود كه به جرم قتل زنداني شده بود. وقتي داشت با يكي از دخترهاي همسايهاش بازي ميكرد، هلش داده بود كه او هم افتاده بود در چاه و مرده بود. آذريزبان بود و اصلا نميتوانست حرف بزند.
جرم بيشتر بچههاي گروه ويژه چه بود؟
جيب بري، تو مترو و خيابان. بيشترشان بچههاي لب خط و و آنورها بودند.
خيلي با بچههاي ديگر فرق داشتند؟
آره، بچه 9 ساله سر و صورتش پر از خط بود. خودشان را ميزنند، با چاقو يا تيغ.
نخستين شبي كه در كانون بودي را يادت هست؟
فرستادنم گروه 4 با 50 نفر ديگر. خيلي سخت بود. فهميده بودم كه از اين به بعد بايد از همه رفاهي كه بيرون داشتم دل بكنم و مدت زيادي در زندان باشم. يا تمام شود يا حكم را اجرا كنند.
جرم همبنديهايت چه بود؟
همه جوره بود. مواد مخدر، زورگيري، سرقت، قتل، خانهرويي (سرقت از خانه) و... البته قتل؛ يكي من بودم يكي اميرهاديان كه او هم آزاد شده. در هم بودن آدمها. مثل رجاييشهر و قزلحصار و فشافويه نيست كه تقسيمبندي داشته باشد.
شب اولي كه در كانون خوابيدي يادت هست؟
يك سالن بود، دور و بر 70- 60 متر. دور تا دورش تخت دوطبقه بود. يك تلويزيون 42 اينج هم ته سالن بود. شبها كه خاموشي ميزدند تا ساعت 10 شب روشن ميماند تا بچهها خوابشان ببرد. بعد از دوربين ميديدند و خاموشش ميكردند. بچهها يا جلوي تلويزيون يا تختخوابشان ميبرد.
آن موقع ميدانستي ممكن است اعدامت كنند؟
نه اصلا نميدانستم اعدام چي هست. فقط فكر ميكردم كه بايد مدت زيادي در زندان باشم.
چقدر در كانون دعوا ميشد؟
مي شد اما دعواهاي كوچك، بيشتر با مشت و لگد به هم ضربه ميزدند، فحش ميدادند؛ بچه بوديم.
خودزني يا خودكشي چطور؟
خيلي ديده بودم. مثلا پسري 15 ساله را ديدم.
مگر آنجا دوربين ندارد؟
چرا اما اين كارها را در جاهايي مثل حمام انجام ميدادند.
سرنوشت آن پسر 15 ساله كه گفتيد چه شد؟
فوت كرد.
اين اتفاقات برايت تازگي نداشت؟
اوايل چرا اما بعد عادي شد. مثلا ميديديم طرف خودزني كرده، از كنارش رد ميشديم.
خودت تجربه خودزني داري؟
نه، با خودزني فقط بدن آدم زشت ميشود. نه چارهاي براي آدم ميشود و نه راهحلي است.
نخستين روزي كه مادرت به ملاقاتت آمد، يادت هست؟
همان موقع كه رفتم كانون، زنگ زدم خانه و خبر دادم. خودم كه يادم نيست اما مادرم ميگويد رنگم مثل گچ شده بود، مثل ميت. مادرم رگ كمرش گرفته بود. نميتوانست پلهها را بالا بيايد. برايش باوركردني نبود.
يك روز عادي در كانون چگونه ميگذرد؟
صبح ساعت 7 بيدارت ميكنند. بچهها دست و صورتشان را ميشويند، ميروند سالن غذاخوري. بعد از صبحانه آمار ميگيرند و همه تقسيم به كار ميشوند. آنجا كارگاه فني دارد، كامپيوتر، مكانيك، گچكاري، گلكاري، سفالگري و آرايشگري. بچهها از قبل يكي از اينها را انتخاب ميكنند. تا ساعت 12:30 ظهر كارشان تمام ميشود. ساعت 13 ميروند نهار، بعد در اختيار خودشانند تا ساعت 17 كه ميبرند هواخوري اجباري. ساعت 18:30 كه شام ميدهند و آمار ميگيرند. تا ساعت 10 شب بچهها ميتوانند زنگ بزنند، از فروشگاه خريد كنند. باشگاه بروند. استخر هم كه دو ماه در سال بود و سينما هم هر پنجشنبه.
تو در كدام يك از اين كارگاهها بودي؟
من اول در بخش كامپيوتر بودم. بعد يكي از مسوولان آنجا به اسم آقاي قرباني من و سه، چهار نفر ديگر را مسوول سينما كرد. اينجوري راحت شده بودم. در كانون ميچرخيدم، باشگاه، سينما و كارگاه. ديگر تا شب در بند نبودم.
اين فعاليتها چقدر در روحيه بچهها تاثير داشت؟
موقعي كه در كارگاه هستند تاثير دارد اما وقتي وارد بند ميشوند دوباره همان غم و غصه سراغشان ميآيد.
تو دو سال در كانون بودي تا اينكه نوبت دادگاهت شد. بايد جلوي خانواده مقتول اعتراف ميكردي. آن روز چه حسي داشتي؟
فقط ترسيده بودم. غم و اندوه زيادي روي دوشم بود.
از چي ترسيده بودي؟
تا حالا محيط دادگاه را نديده بودم. پنج تا قاضي آنجا بود.
مي دانستي چه چيزي در انتظارت است؟
اصلا نميتوانستم به هيچ چيزي فكر كنم. تازه 18 ساله شده بودم.
از اعدام نميترسيدي؟
نمي دانستم اعدام دقيقا چيست.
كسي در كانون به تو نگفته بود؟
چرا اما من درك نميكردم. بعد از اينكه رفتم زندان رجاييشهر، ديدم رفقايم را از كنارم بلند ميكنند و ميبرند اجرا، آنجا تازه درك كردم اعدام چيست. كانون اعدام نبود. نميبردند.
اولياي دم واكنششان چطور بود؟
درخواست قصاص كردند. همسر مقتول، پسرش و پدرش آمده بودند. همسر مقتول هم حالش بد شد.
گفتن از قتل پيش روي اولياي دم خيلي بايد سخت باشد.
(سكوت) آنجا گفتم كاش مقتول من را ميزد. گفتم نميدانم من چطور توانستم او را كه خيلي از من بزرگتر بود بكشم.
وقتي از دادگاه برگشتي، اعدام برايت معنا پيدا كرده بود؟
آره، ديگر فهميده بودم كه قرار است حكم قصاص بگيرم. فهميدم زير حكمي هستم. حالم خيلي بد شده بود.
در اين شرايط چقدر به زندگي بيرون از كانون فكر ميكردي؟
زياد اما حبس برايم راحت شده بود.
به آزادي اميدوار بودي؟
آره، مادرم ميآمد كانون و ميگفت براي گرفتن رضايت تلاش ميكنند.
اولياي دم چه برخوردي با مادر و خواهرت داشتند؟
مادرم ميگفت آنقدر اضطراب و ترس داشت و در گوشش همهمه بود كه اصلا نميشنيد اولياي دم چه ميگويند. آنها قصاص ميخواستند و گفته بودند هرچه قانون حكم دهد. شب و روز در خانهشان بود. آنها آدمهاي محترمي بودند.
2 سال و 5 ماه بعد از قتل، تو را از كانون به زندان رجاييشهر بردند. آن روز چه حسي داشتي؟
اصلا دوست نداشتم بروم. يك روز در وسايلم اتوي مو و سشوار پيدا كردند و به همين بهانه من را فرستادند زندان. اما اين چيزها عادي بود، مثلا وقتي گلريزان ميشد، ما خوشتيپ ميگشتيم و با مردم بيرون بيشتر ارتباط داشتيم براي همين سشوار و اتوي مو عادي بود.
هر چند وقت يكبار در كانون گلريزان انجام ميشود؟
سالي يكبار در ماه رمضان. جمعيت زيادي از بازيگرها ميآمدند. من و سه چهار نفر از دوستانم هم مسوول چيدن صندليها و نظم آنجا بوديم. مردم از بيرون ميآمدند. مجري ميآمد. كلي برنامه برگزار ميشد. ما حواسمان بود كه بچهها نيايند پايين و دعوا نشود.
روزي كه صدايت كردند و به رجايي شهر بردند يادت هست؟
دوشنبه بود. رفته بودم ملاقات. ميخواستم برگردم كه نگذاشتند. يكي را فرستادند وسايلم را جمع كرد و آورد. بعد سوار ماشينم كردند و به رجايي شهر بردند. آنجا هم قرنطينه دارد.
مسوولان كانون پيگير پروندههاي بچهها بودند؟
آره، خيلي خوب بودند. انصافا پيگيري ميكردند، رفتارشان هم محبت آميز بود.
قرنطينه زندان چه فرقي با كانون دارد؟
آنجا زندان است. مدير داخلي زندانيها را تقسيم ميكند. من افتادم در بند جوانان. آنجا هم كه فقط دعوا و خونريزي است.
سن مجرمان بند جوانان از چقدر است؟
از 19 سالگي شروع ميشود تا 27 سالگي. آنجا بدتر از اندرزگاههاي ديگر است. آنجا تيم و تيم بازي است. اينها ميخورند به هم و دعوا ميشود.
بيشتر به چه جرمي زنداني اند؟
جرايم خشن. بيشترشان قتل است. سرقت مسلحانه، آدم ربايي، زورگيري و...
مسنترين زنداني آنجا چه شرايطي داشت؟
سالني بود كه پيرمردها را آنجا نگه ميداشتند. از 60 تا 90ساله. شاكيهايشان نه رضايت ميدادند نه به اعدام راضي ميشدند. يكي بود، 84 ساله بود. آدم كشته بود. روزي 32 تا قرص ميخورد. ديابت و مريضي قلبي و ريوي داشت.
با سابقهترين زنداني آنجا كه بود؟
مرد جواني بود كه دقيقا سال تولد من (1372) به جرم قتل افتاده بود زندان. كلي برايم كاردستي درست كرده.
گفتي آنجا درگيري زياد است. بيشتر سر چه چيزهايي؟
بيشتر دعواهاي آنجا سر مواد و گوشي و اينجور چيزها است. بيرون چنين دعوايي نيست. از هر آهني كه ميبينند برايت تيزي درست ميكنند.
شب اولي كه اين شرايط را ديدي، پيش خودت نگفتي كه چطور بايد اينجا زندگي كني؟
من بچه محله [...] بودم. بچههاي اين محله هم آنجا زياد بودند. همان اول وكيل بند ميپرسد بچه كجايي؟ البته من اول قاطيشان نشدم اما بعد رفتم سمت بند هممحلهايهايم.
شده بود در دعواهاي تيمي شركت كني؟
راستش را بگويم چند سري دعوايمان شد. زندان است، نميشود دعوا نكرد.
سر چي دعوايت شد؟
من چند تا رفيق داشتم، جوان بودند. بعضي از زندانيها به آنها مواد ميدادند كه سر همان درگير شدم.
بيشتر چه موادي آنجا مصرف ميكنند؟
بيشتر كراك و شيشه ميكشند.
چطور تهيه ميكنند؟ با چه قيمتي؟
قاچاقي ميآورند. قيمتش اول ارزان بود اما الان شده گرمي 5 ميليون تومان.
خودكشي چطور؟
خودكشي كم بود، اما در درگيريهاي بين زندانيان گاهي افراد ميمردند. من رفيقي داشتم به اسم صابر، در 15 سالگي در درگيري، يك راننده تاكسي را كشته بود. يك پسر خوشبر ورو و خوشهيكل. اول ميخواستند اعدامش كنند اما 20 ساله كه شد، رضايت اولياي دم را گرفت. در آستانه آزادي بود كه در يك درگيري در زندان كشته شد.
چطور در زندان خودت را سرگرم ميكردي؟
براي من، رجاييشهر بهتر از كانون بود چون در آنجا هم ديپلم كامپيوترم را گرفتم و هم معرقكاري بلد شدم. در رجايي شهر، همه جور تجربهاي به دست آوردم. از بدبخت شدن سر مواد، از پرپر شدن جوانها، دعوا كردن، اعدام شدن، به ناحق تيزي خوردن.
در اين شرايط چطور شد تصميم به حفظ كردن قرآن گرفتي؟
مي خواستم بدياي كه كردم را جبران كنم. اول رفتم دارالقرآن. نزديك 5 جزء حفظ كردم. هم قرائت و هم صوت و لحن كار كردم. از آنجا ما را ميفرستادند زندانهاي ديگر براي مسابقه. (خطاب به مادرش) مامان چند تا لوح دارم؟ خيلي زياد است. شايد 40 تا. مقام اولي هم دارم.
آنموقع حكم اعدامت آمده بود؟
در رجايي شهر بودم، مرا بردند براي اجراي حكم شلاق. 214 تا شلاق زدند كه 50 تاش را قبلا در كانون خورده بودم. 80 تايش تازيانه بود. همان جا قاضي اجراي حكم به من گفت كه حكم قصاصم هم آمده.
ديگر درك كرده بودي كه اعدام چيست؟
از همان هفته اول رجاييشهر، متوجه موضوع شدم. وقتي سهشنبه هر هفته ميآمدند و زندانيهايي را از هر اندرزگاهي ميبردند قرنطينه براي اجراي قصاص.
معمولا چند نفرشان برميگشتند؟
به لطف خدا نصف يا بيشترشان بر ميگشتند اما بقيه را اعدام ميكردند.
آنها را چند روز زودتر ميبردند قرنطينه؟
اولها يك روز زودتر ميبردند اما اين آخرها از پنجشنبه، جمعه ميبردند. دستبند و پابند ميزدند تا چهارشنبه صبح. براي اينكه خودشان را نكشند.
چهره اعداميها هنگامي كه آنها را براي اجراي حكم ميبردند، يادت هست؟
آنها مرده بودند.
و وقتي از چوبهدار برميگشتند؟
مي ديدم كه موهايشان سفيد شده، لاغر شدهاند، تركيدهاند، نميتوانند با كسي حرف بزنند، نميتوانند راه بروند، زبانشان قفل شده، آنجا ته مردن است.
خودت را جاي آنها ميگذاشتي؟
آره، من هم زير حكمي بودم. از وقتي حكمم آمد، به مدت پنج سال، هر سهشنبه منتظر بودم اسمم را بخوانند و مرا براي اعدام ببرند.
هيچوقت تا پاي چوبه دار رفتي؟
نه خدا را شكر.
در اين شرايط درست را ادامه دادي، چطور ميتوانستي تمركز كني؟
وقتي قرآن ميخواندم، آرام ميشدم. تنها چيزي كه من را از فكر اجراي حكم دور ميكرد همان قرآن و نماز شب بود. با اينكه در كنارش، دعوا و درگيري هم بود. در اتاقم مينشستم و قرآن حفظ ميكردم و به اهل بيت متوسل ميشدم، آرام ميشدم. كمكم تصميم گرفتم درس هم بخوانم و اين برايم لذتبخش شد.
چه دانشگاهي رفتي؟ چه رشتهاي؟
دانشگاه بعثت 2. استادها چند بار در طول ترم ميآيند، تدريس ميكنند و نمره ميدهند. هم علمي -كاربردي دارد هم پيام نور. من ديپلمم كامپيوتر بود. فوقديپلم مديريت كسب وكار گرفتم و كارشناسي هم حقوق را انتخاب كردم. الان ترم 3 حقوق هستم.
چرا حقوق؟
رشته جذابي برايم بود، چون آنقدر در زندان جرم و مجازاتهاي مربوط به آن را ديده بودم. مثلا به طرف ميگفتم اگر دادگاه بروي اينقدر شلاق ميدهند، تبعيد يا تعليق ميشوي، سندي هستي يا كفالت. هم تجربي و هم علمي داشتم ياد ميگرفتم. برايم شيرين و جذاب شده بود.
وقتي صفحات ابتدايي كتاب كليات حقوق كه درباره حقوق متقابل انسانها و جرايم و مجازات است را ميخواندي به اين فكر ميكردي كه 7 سال پيش، خودت مقابل همين حق ايستاده بودي؟
آره هميشه به اين موضوع فكر ميكردم.
و سرانجام پس از 7 سال انتظار، خانوادهات رضايت اولياي دم را جلب كردند. چه كسي خبرش را به تو داد؟
خواهرم بود. از زندان كه زنگ زده بودم خانه، خواهرم گفت، رضايت گرفتيم.
چه حسي پيدا كردي؟
وقتي شنيدم، داشتم بال درميآوردم. به مادرم گفتم نوكرتم، مخلصتم، خدايا شكرت. اصلا باورم نميشد. آن موقع ديگر حبس كشيدن سخت بود.
چند روز بعد دوباره تو را به دادگاه بردند، اينبار براي گرفتن حكم آزادي.
در دادگاه تقاضاي بخشش و فكر كردم آزادم. وقتي من را برگرداندند زندان، هي زنگ ميزدم بخش اجراي احكام ميگفتم، من آزادم. آنقدر زنگ زدم كه آخر سر من را انداختند در يك اتاق جداگانه (با خنده) گفتم حداقل بگذاريد به خانوادهام زنگ بزنم بدانند الان آزاد نيستم، آمدهاند جلوي در زندان. باورم نميشد هنوز بايد در زندان بمانم.
چطور رضايت اولياي دم را جلب كرديد؟
خانهمان را زير قيمت فروختيم. اول پدر مقتول كه مرد مسني بود 55 ميليون تومان گرفت و رضايت داد. خدا خيرش بدهد. مادرم ميگفت وقتي داشت برگههاي رضايت را امضا ميكرد به گريه افتاد. او چند ماه بعد فوت كرد. بعد هم بقيه اولياي دم 500 ميليون تومان گرفتند و رضايت دادند. 300 ميليون جمعيت امام علي (ع) داد، 100 ميليون يك خانم خير، 50 ميليون انجمن حمايت از زندانيان و 50 ميليون ديگر را هم كانون داد.
پس از چند روز حكم آزاديات آمد؟
20 روز بعد، 22 آبان 95.
موقع آزادي، وسايلي با خودت آوردي؟
نه، همه را گذاشتم براي بچهها.
در فيلمها ديدهايم كه زندانيها موقع بيرون آمدن، يك كيف پر دستشان است.
آره، اما قتليها اين طوري نيستند.
آن چند ساعت كه به آزاديات مانده بود، چگونه گذشت؟
مادر و خواهرم پشت در زندان بودند. خودم رفتم دوش گرفتم. سريع موهايم را درست كردم و نشستم دربند. ميدانستم قرار است ساعت 6 بعد از ظهر اسمم را بخوانند. اما وقت اصلا جلو نميرفت. هر يك دقيقهاش انگار 50 ساعت بود. پلي استيشن بازي كن، آهنگ گوش كن، با همبنديها شوخي كن، فايده نداشت. هي ميرفتم به پاسدار بند ميگفتم آقا زنگ بزن اجراي احكام ببين فكس آزاديام آمده، هر 10 دقيقه يك بار، آنها هم ديگر شاكي شده بودند، ساعت 5 عصر شد، اما فكس نيامد. همه را فرستادند براي آمار. من ايستاده بودم در نگهباني. تا ساعت 6:15 غروب، سرباز، پست قضايي را آورد.
واكنش ساير زندانيها به آزادي ات چه بود؟
آنجا قتلي كه آزاد ميشود روي سرش شكلات ميريزند و صلوات ميفرستند. موقع خداحافظي رفتم بالا با همهشان روبوسي كردم. آنجا همه با هم رفيق ميشوند. دوستانم گريه ميكردند. خودم اما ميخنديدم و بغلشان ميكردم. تكتك اتاقها سر زدم. شلوغ بود. هي شكلات ميانداختند روي سرم. من را بالاي دستشان ميگرفتند. يك ساعت شد! هي پيج ميكردند آقا سرباز منتظر است. خلاصه از زندانيها و مامورها خداحافظي كردم و رفتم براي ايست بازرسي. اثر انگشت گرفتند. هي سوال ميپرسيدند. 10-12 زنداني ديگر هم آنجا بودند. چند دقيقه كه گذشت مامور گفت الان در را باز ميكنم بروي بيرون.
چه حسي پيدا كردي؟
گفتم خدايا، بعد 7 سال، در را باز ميكند من بروم بيرون؟ بدون دستبند و پابند؟ بدون سرباز مراقب؟ حال خيلي خوبي بود.
نخستين چيزي كه لحظه آزادي به چشمت خورد، چه بود؟
پايم را كه بيرون زندان گذاشتم، انگار از همهچيز آزاد شده بودم. سبك شده بودم. خستگي آن 7 سال از تنم در رفت. چند ثانيه بعد مادرم را ديدم كه آن طرف خيابان منتظر بود. گريه ميكرد. من را بغل كرد. چرخاند. تا يكي دو روز اصلا باورم نميشد آزاد شدهام.
چه چيزهايي تغيير كرده بود؟
خيلي چيزها، ماشينها، پلها، تيپ زدن مردم، مدل موها. آن موقع كه بيرون بودم، بچهها شلوار تنگ نميپوشيدند اما الان. پسرها را ديدم ابرو بر ميدارند و دماغ عمل ميكنند. دخترها لباس پوشيدنشان فرق كرده. چند تا پل بود نديده بودم، مثلا پل طبيعت.
و بار ديگر خانه و خانواده را تجربه كردي.
آره، صبحها كه در خانه از خواب بلند ميشوم، يك جور جديدي است. 7 سال همهاش ميله و تخت و زندان ديدم. الان صبح بيدار ميشوم، مادرم را ميبينم. اطرافم را نگاه ميكنم، السيدي، آشپزخانه، فرش، بخاري و... ميبينم خيلي خوب است.
در اين چند روز (14 روز پس از آزادي) بيشتر چه كاري انجام دادهاي؟
(با خنده) فعلا دارم استراحت ميكنم و ميگردم.
محله قديمتان هم رفتي؟ آن دو نفر كه در حادثه قتل با تو بودند را ديدي؟
نه، ديگر آنجا نميروم. كاري با آنها ندارم.
در اين چند روز با صحنه سرقت يا زورگيري روبهرو شدي؟
زورگيري نه اما همان روز اول كه از زندان آمديم، خانه خواهرم را دزد زده بود.
شغلي براي خودت انتخاب كردهاي؟
مي خواهم در بازار پيش دامادمان كار كنم و درسم را هم ادامه بدهم.
به ازدواج فكر ميكني؟
فعلا زود است. بگذار كمي بچرخيم (با خنده)
به همسر آيندهات ميگويي در گذشته مرتكب قتل شدهاي؟
آره، اول و آخر ميفهمد و بايد گفت.
جرمي كه مرتكب شدي را مانعي براي ازدواجت ميبيني؟
نه، ربطي ندارد. هم تاوانش را دادم هم حبسش را كشيدم. سعي هم كردم با حفظ كردن قرآن و درس خواندن، جبران كنم.
* به درخواست مصاحبه شونده
نام مستعار براي او انتخاب شده است.