تاملي بر مفهوم از خودبيگانگي
از رهگذار اشيا
محسن آزموده
مضمون از خودبيگانگي يا چنان كه در ادبيات روشنفكري ما با تلفظ فرانسه آن رايج است، اليناسيون نزد روشنفكران ما ديگر از سكه افتاده و مفهومي «دمده» تلقي ميشود، اين در حالي است كه در سالهاي پاياني دهه 1340 و با اوج گرفتن نوسازي به تعبير آل احمد غربزده پهلوي دوم، روشنفكران ما نيز از دو جناح متفاوت اما همسو، از اين مضمون استفاده ميكردند؛ نخست چپهاي نظري كه مضمون اليناسيون يا از خودبيگانگي را به نقل از ماركس و فراتر از آن هگل براي بيان وضعيت انسان جديد به كار ميبردند و آثاري از برخي شارحان انديشه چپ كه بر اين مضمون تاكيد داشت، مثل هربرت ماركوزه (انسان تك ساحتي) را ترجمه ميكردند و از سوي ديگر آنها كه همزمان با اگزيستانسياليستهاي غربي مثل سارتر و كامو مضاميني مشابه را براي بيان از دست رفتن معنا و اصالت استفاده ميكردند. دسته اول چنان كه از چپگرايان انتظار ميرود، سخت عملگرا بودند و راهحل را در دگرگوني ساختارهاي اجتماعي، سياسي و پيش از همه اقتصادي جستوجو ميكردند و علتالعلل غلبه اين عقلانيت ابزاري و سيطره كميت را سرمايهداري معرفي ميكردند، در حالي كه دسته دوم به تعبير دسته اوليها، «ذهني»تر بودند و براي بازيافتن خويشتن فراموش شده و خودگمشده چارههاي فلسفي ميجستند، گروه قابل توجه و مهمي از ايشان هم به دنبال اين خود در سنتهاي «شرقي» و «آنچه خود داشت» بودند و ميخواستند معناي گم شده را در هزارههاي پيشين بازيابند. حالا قريب به نيم سده از آن روزگار ميگذرد و ديگر نه خوانشهاي راست كيشانه از ماركسيسم طرفدار دارد و نه حتي قرائتهاي صد چندان هگليتر و نظريتر امثال لوكاچ يا حتي مكتب فرانكفورتيها. در ميان همه اين تغيير و تحولات اما آنچه مغفول مانده، نقد تند و تيز و اساسي مفهوم «اليناسيون» يا همان از خود بيگانگي است كه نمودها و نشانههايش در زمانه ما بارها بيش از گذشته احساس ميشود. مفهومي كه اگرچه در تاريخ فلسفه سابقهاي كهن دارد، اما به مضموني كه ما به كار ميبريم، چنان كه راهل يگي نشان ميدهد، تقريبا از سده هجدهم و با انديشههاي ژان ژاك روسو پيوند خورده است و فيلسوفان بعدي و در راس ايشان هگل، در مفهومپردازي شان از اليناسيون قطعا از او متاثر بودند. براي فهم اين مضمون در انديشه روسو كافي است همان جملات معروف كتاب بزرگ او «قرارداد اجتماعي» را به خاطر آوريم: «انسان آزاد آفريده شده است، اما همهجا در بردگي به سر ميبرد. بعضيها خود را صاحباختيار ديگران ميدانند حالآنكه خود از آنها بردهترند. » روسو با نگرشي طبيعت گرايانه (از شاخصههاي رمانتيسيسم) مناسبات اجتماعي را موجب از خودبيگانه شدن انسان جديد ميخواند و از اين حيث (البته با خوانشي سطحي) نگرشي واپسگرايانه داشت. هگل سعي كرد انديشه نهفته در بطن اين رمانتيسيسم را صورتي فلسفي ببخشد و به جاي بازگشت به طبيعت، از خودآگاهي عقل در تاريخ سخن راند. ماركس كل قضيه را عينيتر كرد و (باز در يك خوانش سطحي) علت از خودبيگانگي را مناسبات ميان نيروهاي توليد و ابزار توليد در نظام سرمايه داري معرفي كرد و راهحل را دگرگوني اساسي در اين ساختار خواند. بخشي از اين از خودبيگانگي به تعبير او به دليل بت وارگي كالا (فتيشيسم كالاها) در اين نظام توليدي بود. در زمانه ماركس، اساس و مبناي سرمايه داري توليد بود، حال آنكه در روزگار ما تاكيد سرمايهداري متاخر بر مصرف است، پس ناگزير بتوارگي كالا صد چندان مشهودتر و رسواتر رخ ميدهد، نيازي به تحليلهاي پيچيده و پيچ در پيچ نيز نيست، كافي است نگاهي به دور و بر خودمان بيندازيم: گوشيهاي موبايل، شلوارهاي ماركدار، كفشهاي برند، ساعتهاي گرانقيمت، تيشرتهاي «خارجي»، ماشينهاي لوكس، خانههاي گرانقيمت و... اشيايي كه ما را احاطه كردهاند و سمت و سوي زندگي ما را جهت ميبخشند. فرقي هم نميكند كه چپ باشيم يا راست، اصولگرا يا اصلاحطلب، شهرنشين يا روستايي، اهل پايتخت يا شهرستاني و اجازه دهيد خطر كنيم و بگوييم، فرقي نميكند فقير باشيم يا غني. براي مثال كافي است يك بار به يكي از محافلي كه روشنفكران عزيز چپ در آن هستند، مراجعه كنيد، تيپ و ظاهر و لباسها و گوشيها اگر از جمع هم سن و سال ديگري گران قيمتتر و «برند»تر نباشد، كمتر نيست. تازه اين جمع روشنفكري با آگاهي بالنسبهاي كه دارند، وسواس بيشتري در انتخاب دارند و هوشمندانهتر همهچيز را به اصطلاح «ست» (هماهنگ؟) ميكنند. بنابراين رويكرد همه به سوي اشياست: خانه مجلل، ماشين گران قيمت، گوشي موبايل آخرين مدل، لباسهاي برند و... حالا برخي در اين مسابقه پيروزند و گروهي خير. مهم اين است كه اصل و اساس و غايت زندگي همه همين شده است و اين يعني اوج از خودبيگانگي و بازيابي خود در اشيا. راهحل چيست؟ درويش مسلكي؟ انزوا از جهان و در خود فروشدن؟ تبتل و وارستگي؟ استغنا؟ اين روشهاي كلبي مشربانه كه همه راهحلهاي فردگرايانه است. شايد هم يك دگرگوني ساختاري ديگر؟ يا بازگشتي دوباره به گذشته؟! شايد هم راهحل در خودنگري (introspection) باشد، اينبار نه به ميانجي گذشته يا مضامين سياست زده، بلكه با وساطت (mediation) خود همين اشيا، همچنان كه دكارت خود را نه با شهودي بيواسطه بلكه از رهگذار و در پرتو همين دادههاي مشكوك آگاهي بازيافت.