نبرد در كوه آتش
خبرنگار« اعتماد» حال و روزكسبه پلاسكو
و عمليات آواربرداري را در پنجمين روز گزارش ميدهد
اعتماد
هنوز اعلام مفقوديهاي پلاسكو ادامه دارد. 4 روز از آتشسوزي و فروريختن پلاسكو گذشته و در كلانتري بهارستان جاي سوزن انداختن نيست. از ساعت هشت صبح تعدادي از بستگان مفقود شدهها براي اعلام مفقودي به كلانتري آمدهاند. در كنار آنها كسبه جواز كسب مغازهها و كارگاههاي توليديشان را به دست گرفتهاند و براي اعلام مفقودي گاوصندوقها و اموالشان به آنجا آمدهاند. يكي از سربازاني كه مقابل كلانتري ايستاده ميگويد ديروز اينجا خيلي شلوغ بود؛ روي ميز پر از گوشي آدمهايي بود كه براي اعلام مفقودي خودشان يا گاوصندوقهايشان آمده بودند. داخل كلانتري يك بخش ويژه براي اعلام مفقودي خانوادههايي گذاشتهاند كه آن روز در ساختمان بودهاند و ديگر خبري از آنها نشده. بعضي از مفقوديها از كارگراني هستند كه خانوادههايشان در شهرهاي كوچك و دورافتاده زندگي ميكنند. آنها هم در تماس با عزيزشان با جمله «مشترك موردنظر در دسترس نيست» مواجه شدهاند و از طريق تلويزيون يا راديو اخبار را دنبال كردهاند اما به نتيجهاي نرسيدهاند حالا بعد از چند روز به تهران آمدهاند و محل حادثه را پيدا كردهاند تا خبر بگيرند. با اشك چندين ساعت را مقابل پلاسكو به يگان ويژه التماس كردهاند تا وارد شوند. بعد از ورود، نه جنازهاي ديدند نه كسي را پيدا كردند كه از عزيزشان خبري داشته باشد.
پنج روز بعد از حادثه پلاسكو/ تقاطع لالهزار- جمهوري
هنوز از بالاي ساختمان پلاسكو دود سفيدرنگ بلند ميشود و آتش، بناي خاموش شدن ندارد. تعداد جمعيت دوربين به دست هنوز در اطراف حادثه حضور دارند اما تعدادشان كم است و كنترلشان به وسيله پليس راحتتر. از لالهزار به آن طرف ميدان را هم با گونيهاي آبي رنگ پوشاندهاند و كاميونهاي حمل نخالههاي ساختماني و چرثقيلها مدام وارد و خارج ميشوند و تعدادي از شهروندان مشتاق هم از اين فرصت استفاده ميكنند تا وارد محل حادثه شوند. تك و توك موفق ميشوند و عدهاي همان پشت باقي ميمانند. ماموران يگان ويژه مدام تذكر ميدهند كه مردم مقابل آنجا تجمع نكنند. لباس فروش يكي از فروشگاههاي جمهوري ميگويد: «در اين چند روز آنقدر آدم اينجا آمده و اشكريزان بعد از چند ساعت وارد محوطه پلاسكو شده كه حسابش دستمان نيست. البته تازه امروز به ما اجازه دادهاند تا مغازهمان را باز كنيم. اما هر روز كه آمديم تا از مغازه خبر بگيريم با اين صحنهها مواجه شديم.» ميان جمعيت مردي جوان ايستاده و اشك ميريزد. ميگويد از يكي از روستاهاي كردستان آمده و در اين چند روز هيچ خبري از برادرش ندارد. مردم دورش ايستادهاند و هيچ نميگويند. با صورتهاي غمگين تماشايش ميكنند و كسي چيزي براي گفتن ندارد. مامورها اشكهاي مرد را ميبينند و هنوز نميدانند بايد مرد را به داخل راه بدهند يا نه. مرد با زبان كردي ميگويد: «برادرم اين جا كار ميكرد.» محوطه حصاركشي شده را با دست نشان ميدهد و ادامه ميدهد: «زن و بچهاش را گذاشته بود روستايشان، شاهيني و خودش براي كار به تهران آمده بود. ما حتي نميدانستيم كجا كار ميكند. اصلا نميدانستيم بايد خبرش را از كي بگيريم. به هر كدام از دوستانش زنگ زديم كسي جواب نداد. يك روز قبل از آتشسوزي زنگ زد. حالش خوب بود. معمولا هفتهاي يك يا دوبار به ما زنگ ميزد. از تلويزيون ديديم كه ساختمان خراب شده. اما نميدانستيم عباس آنجا كار ميكند. تا اينكه پريروز يكي از دوستانش به ما زنگ زد و خبر عباس را گرفت. گفت كه در پلاسكو كار ميكرده. از آن وقت تا الان حالش دست خودش نيست.» مامورها حرفهاي مرد را ميشنوند و نگاهش ميكنند. چشمهاي بيتفاوتشان ميگويد كه در اين چند روز از اين روايتها زياد شنيدهاند. يكي از سربازان سبزپوش كه دلش براي مرد گريان سوخته ميگويد: «شما بايد بروي كلانتري بهارستان اينها را بنويسي. بعد بروي پزشكي قانوني خون بدهي.» مرد پريشان و هاج و واج اينها را ميشنود و ميگويد: «مگر نميگوييد ساختمان اينجا بوده. بگذاريد بروم ببينمش» پسري جوان دست مرد را ميگيرد و به سمت كوچه برلن اشاره ميكند و ميگويد: «بيا از اين جا بريم شايد اجازه ورود بهت بدن.» مرد دست پيرمرد را ميگيرد و با هم به سمت كوچه برلن ميروند.
كسبه در كلانتري بهارستان
در كلانتري بهارستان كسبه آمدهاند تا اعلام مفقودي اموالشان را كنند. يكي يكي همديگر را داخل كلانتري ميبينند و سلام و عليك ميكنند. قفسه فرمهاي مفقودي آدمها و اموال در كلانتري كنار هم است. تعداد فرمها كم نيست كه يكي روي ديگري گذاشته ميشود. يكي از كسبه ميگويد: «احتمالا برخي از كارگران و باربرهاي پلاسكو كه افغان بودند از بين رفتهاند، اما از نزديكان آنها نيامدند اعلام مفقودي كنند چون حضورشان غيرقانوني بود. شايد حتي خانوادههايشان كه در افغانستان هستند هم خبري از آنها
نداشته باشند.» مردي ميانسال با موهاي جوگندمي روي صندليهاي فلزي كلانتري نشسته. دوتا از جوانها ميگويند كه او از كسبه قديمي آنجاست. اسمش جبرئيل پوراصغر است. ميگويد: «كارگاه من در پلاسكو نبود. اما بيست تا كارگر داشتم كه در توليديام در خارج از تهران لباس ميدوختند و در پلاسكو ميفروختم. حالا همه آنها از كار بيكار شدهاند. ديروز يكيشان به من زنگ زد و گفت كه هيچ پولي ندارد. برايش صدتومان پول ريختم. مشكل مالي را ميشود كاري كرد. اما اينكه اين همه از دوستان ما آنجا دچار حادثه شدند را نميشود كاري كرد. آن روز صبح من هم ميخواستم مثل بقيه بروم گاوصندوق را بياورم. اما آتش را ديدم كه هر لحظه بيشتر ميشد. » پوراصغر ادامه ميدهد: «ما يك نگهبان قديمي در پلاسكو داشتيم كه 60 سالش بود. بازنشست شده بود و دوباره سركار آمده بود. آن روز قرار بود آتشنشانها شيرهاي شلنگ آب را وصل كنند. او با آنها به موتورخانه رفت تا شيرهاي آب را نشانشان دهد همان موقع ساختمان ريخت پايين.» پوراصغر اينها را ميگويد و اشك از چشمهايش جاري ميشود. روزهايي را به ياد ميآورد كه هنوز نه آتشي در كار بود و نه آواري. نه كشتهاي. ميگويد: چه كسي اين روزها را باور ميكرد؟