يكي بود، يكي نبود
ديبا داودي
ايران داغدار شد و چشم مردمانش اشكبار. حرفها بر سر زبانها بود و آهها روان از جان. چشمهايمان به راه خبر بود و دلمان در تلخترين لحظهها هم حتي اميدوار.
هر بار با ديدن و شنيدن تيتر «خبر فوري» انتظار معجزه را زندهتر حس ميكرديم و با هربار تكرار واژه تسليت اينچنين دلهايمان را تسلي ميبخشيديم كه شايد يك دقيقه ديگر معجزه شبيه به باراني پيش بيني نشده بيايد و بر آتشي كه روح و تن مان را ميسوزاند حريري سبز از حيات بكشد و تلخيها را به نسيمي تا پشت دورترين كوهها ببرد. تلخيها را ببرد و يك بار ديگر يادمان بيندازد كه –اميد- تمام دليل بودن ما است. اميدي كه در قصهها جاري است. در غزلها و رباعيها. در افسانههايي كه هزار بار هم بشنويم به لطف شكوه اميد هرگز برايمان تكراري نميشود و بدانيم در سختترين لحظهها اين شعرها و روياپردازيها هستند كه ما را زنده
نگهميدارند.
در دپارتمان علوم توسعه انساني دانشگاه تورنتو تحقيقي صورت گرفت كه ثابت ميكند جامعه قصهدوست، جامعه اميدوارتري است.
زماني كه خواننده كتاب، همگام با شخصيتهاي رمان پيش ميرود و حس همدردي و عشق، شادي و ترس را با قهرمانهايش تجربه ميكند، دردپذيري و اندوه را با چاشني تخيل راحتتر پشت سر ميگذارد. كسي كه مشغول مطالعه كتاب ميشود، علاوه بر دغدغههاي روزمره سرگرم قصهاي ميشود كه نزديكان عموما از آن بيخبرند و اتفاقا همين موضوع، مجال روياپردازي بيشتري به شخص ميدهد و ذهنش را براي لحظاتي هم شده از گرفتاريها، چالشها و هرآنچه يك روز عادي انسان را شامل ميشود به گريزگاههايي راهنما ميشود و ناخودآگاه با اميد به قرابتهاي زندگي و داستانها انتظار لحظات معجزه وار بيشتري را
دلزنده ميكند.
ما را از غم انگار گريزي نيست. براي زنده نگه داشتن بذر اميد در لحظههاي نفسگير زندگي، بايد به خيال پناه ببريم. بايد چشمهايمان را ببنديم و زمزمه كنيم هزار سال پيش از ما هم اگر يكي بود و ديگري نبود اما خداي مهربان هميشه بود.