درباره «نگار» رامبد جوان
ويديو كليپي با حال يا سينمايي آشفته؟!
علي وراميني
روزنامهنگار
«نگار» آخرين فيلم سينمايي رامبد جوان است. معروفترين «شومن» اين روزها ميگويد كه سرمايه مادي و معنوي خود را روي فيلمي گذاشته كه دوست داشته آن را بسازد. از نتيجه هم خيلي راضي است، تا آنجا كه شوخي يا جدي، باحال بودن/ نبودن داوران جشنواره فجر را به توجه و عدم توجه به اين فيلم تقسيم ميكند. همين واژه «باحال» شاه كليد فهم چرايي و چگونگي ساخته شدن «نگار» است. نگار به واقع «ويديويي باحال» است. داستان نگار قرار بوده يك فيلم در ژانر معمايي- جنايي باشد (!) با يك بحران بزرگ براي شخصيت اصلي فيلم شروع و همان اول مشخص ميشود كه نگار در طي حل اين بحران با هزارتويي از معماها روبهرو خواهد شد. شروع خوبي است. فيلمهاي بسياري در اين ژانر در دنياي سينما ساخته شده و خيلي از آنها هم جذاب و نفسگير بودهاند. معمولا چنين است كه در اين نوع ژانرها همواره تعليقهاي بسياري در داستان وجود دارد. در پي اين تعليقها، گرههايي به وجود ميآيد و در يك فرآيند پيچيده و معمولا غيرقابل حدس اين گرهها باز ميشود. سينما، در اين ژانر سينماي قصهگو است و اگر اين ژانر هر آن چيز ديگري در بالاترين سطح داشته، اما فاقد قصهاي منسجم و استوار باشد، قطعا يك تلاش بيهوده خواهد بود. به نظر ميرسد كه بزرگترين نقطه ضعف «نگار» نداشتن قصهاي استوار است. داستان منطق روايي ندارد. هيچ منطقي پشت اتفاقاتي كه در داستان در حال وقوع است، وجود ندارد. خيلي از فيلم نميگذرد كه گرهي در داستان ايجاد ميشود. شخصيت اصلي فيلم يعني «نگار» در دو جهان زندگي ميكند. همان ابتدا مشخص ميشود كه اين جهان، جهان تخيل نيست. چرا كه بعد از بازگشت نگار در نخستين رفت و برگشت به آن جهان يك برگ «چك» در دستش است. مسلما و منطقا از رفت و برگشت به عالم تخيل كسي نميتواند مابهازاي عينياي همراه خود بياورد. پس منطقا براي تماشاگر يقين حاصل ميشود كه تخيل نيست. ادامه داستان را ميبينيم، «نگار» گاهي در كالبد پدر فوت شدهاش ميرود و خودش را در جاي او احساس ميكند. جغرافياي زمان و مكان را در هم ميشكند. گاهي خود نظارهگر خودش در زمان و مكان ديگري است. فضاهايي شبيه به فضاهاي روان پريشي كه يادآور بزرگراه گمشده لينچ است. اما هيچ كدي هم در تقويت اينكه با يك فضاي روان پريشي مواجهيم، در ادامه فيلم نميبينيم. آنچه اين دو حدس را به كل باطل ميكند اصرار خود فيلم بر تمايزگذاري ميان دو فضا است. يعني فيلم به تماشاچي مدام ميگويد كه كجا «اكنون» است و «واقعي» و كجا آن ديگر جايي كه نميدانيم چيست. تنها توجيهي كه باقي ميماند، اين است كه حتما با امور ماوراء الطبيعي روبهرو هستيم. امور ماوراءالطبيعي شايد در پارادايمهايي (مثلا علم) «ضد منطق» به نظر برسند كه در اين نوشتار قطعا محل بحث ما نيست، اما يك روايت و قصه ميتواند به امور منطقي و باورپذير تبديل شود. به شرط آنكه بستر (context) آن به گونهاي فراهم شود كه مخاطب با روند داستان همدل شود و قصه را باور كند. البته فيلمنامهنويس در نشست خبري بعد از نمايش خيال من (و هر كس ديگري كه دنبال منطقي براي اين روايت ميگشتند را راحت كرد) و گفت: من نميدانم كه چك چگونه به دست نگار آمده و نميدانم منطق اين را چگونه ثابت كنم؟! دقيقا همين كار را در فيلم كردهاند. اساسا منطقي ندارد كه بخواهد ثابت كند. اين عدم منطق تنها به كليت داستان فيلم مربوط نميشود. جزييات بسياري هم مشمول همين وضعيت هستند. برجستهترينش هم تحول شخصيت نگار از يك آدم عادي به «اوما تورمن» در فيلم «بيل را بكش» «تارانتينو» است. دختري كه حتي تا به حال نميدانسته چطور كلت را در دستش بگيرد، با چهارتا شوخي بيمزه اشكان خطيبي در نقش اسلحه فروش (كه حتما شخصيت هاتوري هانزو در همان «بيل را بكش» را نمايندگي ميكند) به چنان تبحري در رزم و دوئل ميرسد كه سه خلافكار حرفهاي را در نبردي تن به تن هلاك ميكند. البته صحنههاي اكشن فيلم (به جز صحنه درگيري نگار و شوهر خالهاش كه بيشتر كميك ميشود تا اكشن) يكي از نكات قوت فيلم هست، اما همان فقدان منطق، پايههاي اين جذابيت را هم شل ميكند و سكانسها را غيرقابل باور. بازيگران فيلم هم مازادي برآنچه تا قبل از اين ارايه دادهاند، نداشتند. به جز بازي نگار جواهريان در سكانس كشته شدن اسب، هيچ چيز خاصي در بازيها وجود ندارد. رامبد جوان ميخواست با اين فيلم افقهاي تازهاي در سينماي ايران نشان دهد. به قول خودش دوربين را از روي زمين و ميان بدبختيهاي مردم بردارد و به آسمان ببرد و حتما برايمان داستان خوب تعريف كند. اما احتمالا آقاي جوان به واسطه دلمشغولي سالهاي اخيرش كه انگاري اعتماد به نفس زيادي هم به او داده مديومها را با هم خلط كرده و نميداند كه سينما فارغ از اينكه چه چيزي ميخواهد بگويد، و قبل از آنكه پاي در زمين داشته باشد يا آسمان يا هرجاي ديگري، بايد سينما باشد، يعني به اين بينديشد كه اولا چگونه ميخواهد بگويد و منطق روايي داستان منسجم، مستحكم و باورپذير باشد و ثانيا اجراي خوبي داشته باشد.