• ۱۴۰۳ جمعه ۶ مهر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3742 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۱ بهمن

خرده روايت‌هاي يك روزنامه‌نگار از اعتصاب، انقلاب و مبارزه مسلحانه

حوزه همه خبرنگارها خيابان بود

فرزانه قبادي

 

عكاس با دست‌هاي خوني عكس را روي ميز مي‌گذارد، لباس‌هايش هنوز بوي باروت مي‌دهد، در گوشه تحريريه اشك‌هاي خبرنگاري كه چند دقيقه پيش از خيابان ملتهب برگشته، روي دگمه‌هاي ماشين تايپ مي‌چكد، از دل ماجرا آمده‌اند، از خيابان‌هايي كه در تسخير مردم‌اند. از انقلاب. آنها رسالتي سنگين بر عهده دارند. رسالت ثبت وقايع تاريخي بر صفحه‌هاي بزرگ و تك‌رنگ روزنامه‌ها.
در تصاويري كه از روزهاي تاريخي سال 57 ثبت شده است، يكي از اصلي‌ترين المان‌هاي موجود در تصاوير، روزنامه‌ها هستند. روزنامه‌هايي كه تيتر اول‌شان حكم پلاكارد را براي مردم داشت. در جو موجود آن سال يكي از اصلي‌ترين منابع انتشار خبر روزنامه‌ها بودند. راديو و تلويزيون در اختيار حكومت بود و مردم رسانه ديگري براي پيگيري اخبار نداشتند. چشم‌ها به تيترهاي درشت و به اصطلاح «تخته‌اي»عادت كرده. به عكس‌هايي كه در آن صفحه اول روزنامه‌ها روي دست مردم بالا رفته، به تيترهاي داغ و عكس‌هاي داغ‌تري كه بخشي از تاريخ‌اند و به خوبي نشان‌دهنده شرايط حاكم بر آن روزها. اما پشت اين صفحه‌ها و تيترها چه قصه‌هايي خوابيده است؟ روزنامه‌نگاران در التهاب آن روزها چطور كار مي‌كردند؟ تيترها در آن شرايط بحراني كه هر لحظه يك اتفاق تازه مي‌افتاد چطور انتخاب مي‌شدند؟ اينها سوالاتي است كه محمد بلوري در يك عصر زمستاني با صبر و حوصله به آنها پاسخ گفت. نام محمد بلوري در مطبوعات با حادثه‌نويسي گره خورده، تا جايي كه او را «پدر حادثه‌نويسي ايران» مي‌دانند. اما كمتر كسي از نقش تاثيرگذار او در روزهاي اعتصاب روزنامه‌نگاران در مهر 57 و تيترهاي تاريخي روزنامه كيهان آن روزها خبر دارد. آن روزها بلوري، معاون سردبير و عضوشوراي سردبيري روزنامه كيهان بود. حالا 38 سال بعد در رستوراني كه پسرش مديريت آن را برعهده دارد، روبه‌روي‌مان نشسته تا از قصه‌هاي تيترها و گزارش‌ها بگويد، از روزهاي منحصر به فرد 57، روزهايي كه تحريريه‌هاي روزنامه‌ها حال و هواي ديگري داشتند.
موهايش را در مطبوعات سفيد كرده، از 19 سالگي وارد اين وادي شده و هنوز هم نامش را مي‌توان در ميان مطالب روزنامه‌ها ديد. خوش بيان و با حوصله از تجربه روزنامه‌نگاري‌اش در سال 57 مي‌گويد، آنقدر دقيق و با توصيفات قابل درك خاطراتش را روايت مي‌كند كه مي‌شود تمام لحظه‌هايي را كه تجربه كرده است، پيش چشم آورد و مرور كرد. هيجان زده مي‌شود، غمگين مي‌شود، گاهي سري به تاسف تكان مي‌دهد و گاهي از يادآوري تصاويري كه تجربه‌شان كرده، بلند مي‌خندد.
از سختي‌هاي كار روزنامه‌نگاران در شرايطي مي‌گويد كه كشور شاهد تغييري بزرگ بود. از توبيخ‌ها و احضارها، از خانه‌اي كه محل بازجويي اهالي مطبوعات بود، اما هنگام بيان هيچ كدام از اين خاطرات حسرت و غم توي لحن و بيانش نمي‌دود، سربلند است و مي‌گويد: «مي‌خواستيم مردم آگاه شوند، سختي‌هايش را هم به جان مي‌خريديم. خط قرمز براي‌مان خيلي معنا نداشت، بارها به ما تذكر مي‌دادند، ساواك خبرنگاران را احضار مي‌كرد. خانه شماره 10 ساواك بين خبرنگاران خيلي معروف بود. جايي كه ما را به آنجا احضار و بازجويي‌مان مي‌كردند. خانه شماره 10 در خيابان پاسداران (سلطنت‌آباد سابق) بود. وقتي خبر يا گزارشي منتشر مي‌كرديم كه خوشايندشان نبود، تلفن مي‌كردند و مي‌گفتند بياييد خانه شماره 10. در كه مي‌زديم يك آدم خيلي معمولي، شبيه مستخدم‌ها در را باز مي‌كرد، نمي‌خواستند نشان دهند كه اينجا يك اداره امنيتي است. همه‌چيز بيرون از خانه عادي بود. خودمان را معرفي مي‌كرديم و مي‌گفتيم احضار شده‌ايم، تا اجازه ورود بدهند. در يك طبقه ساختمان، يك سالن بزرگ بود كه دو تا صندلي و يك ميز داشت. حدود يك ساعت در اين سالن منتظر مي‌مانديم، هيچ كس نمي‌آمد سراغ‌مان. اين انتظار و سكوت يك خوفي در آدم ايجاد مي‌كرد. درها همه بسته بود. حداقل يك ساعت با همين شرايط منتظر مي‌مانديم. اين ترفندشان بود كه در آن يك ساعت بنشينيم و مدام فكر كنيم كه چرا احضار شده‌ايم، حالا چه اتفاقي مي‌افتد. اضطراب به سراغ‌مان بيايد. اگر خبر اهميت زيادي نداشت، تهديدمان مي‌كردند و بعد آزاد مي‌شديم. اما اگر گزارش مساله ساز مي‌شد، منتقل مي‌شديم به اوين. در دوران كاري‌ام در كيهان، 9 بار به دلايل مختلف به خانه شماره 10 احضار شدم.»
خط قرمزها در شرايط بحراني به گونه ديگري تعريف مي‌شوند. آن روزها هم حساسيت‌هاي حكومت، ممنوعيت‌هايي را براي رسانه‌ها تعريف مي‌كرد: «بيشتر حساسيت‌ها روي مطالبي بود كه در مورد خاندان سلطنتي مي‌نوشتيم. اما خط قرمزهاي ديگري هم بود كه روزانه به ما ديكته مي‌شد و ساواك آنها را به ما ابلاغ مي‌كرد. در ابلاغيه‌هاي روزانه‌اي كه مي‌فرستادند به طور مثال مي‌گفتند امروز از اين واژه استفاده نكنيد.» با خنده مي‌گويد: «حتي در يكي از اين ابلاغيه‌ها گفته بودند براي درياي خزر نام «درياي مازندران» را ننويسيد، به جاي آن بنويسيد «بحر خزر»، بسته به مسائل روز خط قرمزهاي مختلفي به ما ابلاغ مي‌شد.»
ياد خاطره‌اي از يك همكار مي‌افتد، سرش پايين است و گويي صفحات ذهنش را مي‌گردد، خسرو گلسرخي همكار او در كيهان بود و در صفحه ادبيات كيهان قلم مي‌زد، از روزهايي كه كنار هم كار مي‌كردند مي‌گويد و از روزهاي محاكمه گلسرخي كه خط قرمز جديدي به روزنامه‌ها ابلاغ شد: «وقتي خسرو گلسرخي در دادگاه نظامي محاكمه شد به ما گفتند كه در مورد او و جريانات دادگاهش نبايد چيزي بنويسيد، فقط بايد اخباري كه ما از دادگاه مي‌فرستيم را منتشر كنيد. همان سال نزديك عيد ما در صفحه اول روزنامه يك تصوير گل سرخ بالاي صفحه قرار داديم. اينها المان‌هاي روتين ما بود براي روزهاي نزديك به سال نو. فرداي آن روز آمدند من را دستگير كردند كه شما منظورتان از اينكه تصوير گل سرخ گذاشته‌ايد چه بوده و... يك بار ديگر هم براي گزارش مربوط به جنگ ظفار راه من به اوين كشيده شد. در جنگ ظفار، من به مناطق جنگي عمان رفتم و مدتي آنجا بودم، متوجه شدم كه در اين مناطق سربازان ايراني مي‌جنگيدند و مناطقي كه آزاد مي‌شد را تحويل انگليسي‌ها مي‌دادند. اين اتفاق عجيبي بود. وقتي من گزارش مناطق جنگي ظفار را نوشتم، آمدند من را چشم بسته بردند خانه شماره 10 و بعد هم زندان اوين و به من گفتند اين موضوع كه ما براي ارتش انگليس مي‌جنگيم جزو اسرار نظامي بود، تو چرا اين موضوع را فاش كردي؟ براي همين گزارش، من 10 روز در انفرادي اوين بودم.»
دستگيري‌ها و توبيخ‌ها به همين جا محدود نشد، حقيقت و گفتن از حقيقت شايد آسان بود، اما كم‌هزينه نبود، از گزارشي مي‌گويد كه هنوز به عنوان يك سند تاريخي مورد استفاده است، گزارشي كه هنوز بعد از حدود 50 سال جزء به جزء اتفاقات آن را به ياد دارد، با ياد آوري بخشي از اين خاطرات تحت تاثير قرار مي‌گيرد و در بخش‌هايي با هيجان روايت مي‌كند: «به روزنامه‌ها ابلاغ شده بود كه وقتي مي‌خواهيد در مورد چريك‌هاي فدايي خلق بنويسيد بايد از لفظ «خرابكار» استفاده كنيد. اما ما توجهي نمي‌كرديم و مي‌نوشتيم «مردان مسلح» يك بار هم براي همين موضوع هم، من را احضار كردند به خانه شماره 10. »
براي گزارشي در مورد چريك‌هاي فدايي خلق راهي اوين شدم. زماني كه برخورد با چريك‌ها و خانه‌هاي تيمي آغاز شد، از اواخر سال 40 تا اواخر سال 50 كه دستگيري چريك‌هاي فدايي خلق و درگيري‌هاي خياباني ساواك با اين گروه آغاز شد. ساواكي‌ها بي‌محابا در درگيري‌هاي‌شان تيراندازي مي‌كردند و در اين ميان ممكن بود رهگذران هم آسيب ببينند. وقتي عابران در درگيري‌ها كشته مي‌شدند، ساواك اعلام مي‌كرد «خرابكارها» مردم را كشتند. حتي براي تحويل دادن چريك‌ها جايزه تعيين كرده بودند. «زيبرم» از رهبران و بنيانگذاران اصلي چريك‌هاي فدايي خلق بود. يك روز تغيير قيافه داده بود و تعدادي اسلحه را در خورجين موتورش جاسازي كرده بود كه به خانه‌هاي تيمي نازي‌آباد سر بزند و براي افراد اسلحه ببرد. از پل نزديك ايستگاه راه‌آهن كه مي‌گذرد، پاسبان گشت به او مشكوك مي‌شود و دستور توقف مي‌دهد. زيبرم با اين تصور كه او مامور ساواك است و شناسايي‌اش كرده. فرار مي‌كند. مامور گشت به ساواك خبر مي‌دهد، ساواكي‌ها زميني و هوايي منطقه را محاصره مي‌كنند. زيبرم كوچه به كوچه مي‌رود. زخمي مي‌شود. در يكي از كوچه‌ها يك پيرمرد او را مي‌گيرد و فرياد مي‌زند «خرابكار را گرفتم.» اينجا تاثير تبليغات ساواك را مي‌شود ديد، پيرمرد فكر مي‌كرد اگر اين جوان را تحويل ماموران بدهد جايزه مي‌گيرد. اين بود كه او را رها نمي‌كرد. هر چقدر زيبرم مي‌گويد كه من خرابكار نيستم پيرمرد گوش نمي‌دهد. مي‌توانست پيرمرد را كه ناتوان هم بود به گوشه‌اي بيندازد و فرار كند يا با اسلحه‌اش او را از پا دربياورد، اما اين كار را نمي‌كند. در نهايت يك تير هوايي شليك مي‌كند و پيرمرد مي‌ترسد و او را رها مي‌كند. در نهايت در جريان تعقيب و گريز به كوچه بن‌بستي مي‌رسد كه در ورودي يكي از خانه‌هاي آن باز است. وارد كه مي‌شود مي‌بيند زني كنار حوض در حال شستن لباس است، فرزندش هم در حال بازي است. همسر زن هم بيمار بود و در ايوان خوابيده بود. زيبرم مرد بيمار را به زيرزمين مي‌برد و مي‌گويد الان اينجا تير اندازي مي‌شود. به خانم و بچه هم مي‌گويد كه به زيرزمين بروند تا آسيب نبينند. يك سطل پلاستيكي قرمز هم در حياط بوده كه فشنگ‌هايش را در آن مي‌ريزد و از زن مي‌خواهد كه چادرش را به او بدهد. مبلغي را بابت هزينه چادر و سطل به زن مي‌دهد. درگيري در حياط اين خانه ادامه پيدا مي‌كند و در نهايت زيبرم در همان خانه كشته مي‌شود. يادم مي‌آيد يك گلوله روي ساعت مچي‌اش خورده بود و لحظه مرگش را ثبت كرده بود. من گزارش اين ماجرا را نوشتم. شايد قابل باور نباشد كه بشود اين ماجرا را در روزنامه‌هاي آن سال‌ها نوشت. در شرايطي كه ساواك مي‌خواست اين افراد را خرابكار معرفي كند و ذهن مردم جامعه را عليه آنها تحريك كند.
اين گزارش در صفحه 2 كيهان منتشر شد. آن روز، روزنامه به چاپ سوم رسيد. در كشور غلغله شد. مردم مي‌گفتند اينها خرابكار نيستند، اينها انسانند. آن روزها يادم مي‌آيد كه عراق با حكومت ايران مشكل داشت و مدام از حكومت ايران بد مي‌گفت. راديو عراق با فاصله‌هاي زماني مشخص گزارش من را مي‌خواند و تفسير مي‌كرد. فرداي آن روز صبح مي‌خواستم به روزنامه بروم، به من خبر دادند كه دو مامور ساواك آمده بودند دفتر روزنامه كه من را دستگير كنند. چند روزي پنهان شدم، ساواك هم مدام به سردبير روزنامه فشار مي‌آورد كه بايد اين خبرنگار را به ما تحويل بدهي. آن روزها واقعا مديران از خبرنگارها حمايت مي‌كردند، اگر مشكلي پيش مي‌آمد مدير روزنامه از خبرنگاران حمايت مي‌كرد. بالاخره من به خانه شماره 10 رفتم و بازجويي شدم و بعد هم گفتند بايد بروي اوين. شاه از اين مقاله عصباني شده و گفته بود: «يك مشت كمونيست در روزنامه كيهان كار مي‌كنند.» مدير روزنامه، اردشير زاهدي (داماد شاه) را ديد و سعي كرد قانعش كند كه من را آزاد كنند.»
تقويم سال 57 را كه مرور مي‌كنيم، يكي از اتفاقات تاثيرگذار آن سال، اعتصاب شش روزه كاركنان روزنامه‌ها بود. ماجرايي كه محمد بلوري در آن نقش تعيين‌كننده و پررنگي داشت. خود او از اين اتفاق به عنوان شيرين‌ترين تجربه زندگي‌اش ياد مي‌كند؛ تجربه‌اي كه در آن اتحاد روزنامه‌نگاران دولت را تسليم كرد، در ميان روايت اعتصاب كوبنده روزنامه‌نگاران، روايت‌هاي ديگري هم در ذهن روزنامه‌نگار كهنه كار جوانه مي‌زند و گريزي هم به اين روايت‌ها مي‌زند، اما با نقل اين روايت‌ها رشته كلامش را گم نمي‌كند. از ميان حرف‌هايش مي‌شود روزشمار اعتصاب را بيرون كشيد، دقيق و با جزييات تصوير مهر 57 را پيش چشمان‌مان مي‌چيند: بچه‌ها آن سال‌ها با شوق در روزنامه كار مي‌كردند، حتي اگر زندان هم مي‌رفتيم يا بازجويي‌مان مي‌كردند باز بي‌انگيزه نمي‌شديم. چون هدف ما بيدار كردن جامعه بود. دستگاه خبرگيري آن روزها وجود نداشت. راديو و تلويزيون كه دولتي بودند. راديو فرانسه يك شبكه فارسي داشت كه كيفيت صدايش خيلي پايين بود و همه مردم هم به آن دسترسي نداشتند. فقط روزنامه‌ها بودند كه رابط بين مردم و سياست بودند.
ما دو اعتصاب داشتيم، يكي اعتصاب شش روزه، كه از 19 مهر 57 زمان نخست‌وزيري شريف‌امامي شروع شد و ديگري هم اعتصاب دو ماهه بود كه در زمان نخست وزيري ازهاري بود. اعتصاب دوم صنفي نبود و براي همراهي با مردم اعتصاب كرديم. اما ماجراي اعتصاب اول خيلي كوبنده بود. آن روزها شرايط مملكت خيلي حساس بود. شاه دو مهره را وارد ميدان كرد. يك مهره نظامي به نام ارتشبد اويسي، به عنوان فرماندار نظامي تهران و يك مهره ظاهرالصلاح به نام شريف‌امامي، به عنوان نخست‌وزير. همزمان كه اويسي با تمام ژنرال‌هاي ارتش برنامه يك كودتاي نظامي را مي‌ريخت. شريف‌امامي با علماي قم ديدار كرد.
اما در مورد روزنامه‌ها هنوز تصميمي نگرفته بودند. آن سال هم روزنامه‌ها به سيم آخر زده بودند. تمام اخبار شلوغي‌هاي تهران و شهرستان‌ها را
ريز به ريز مي‌نوشتيم. شريف‌امامي سعي كرد جلوي شلوغي‌ها را بگيرد. از طرفي هم اويسي زير گوش شاه مي‌خواند كه شريف‌امامي نمي‌تواند كاري بكند و به ما اجازه بدهيد وارد عمل شويم و...
 17 مهر بود كه شريف‌امامي گفت‌وگو با اهالي مطبوعات را شروع كرد، لايحه‌اي هم براي آزادي مطبوعات تهيه كرد كه مي‌خواست سريع به مجلس بدهد. با افتخار هم در مورد اين لايحه صحبت مي‌كرد. مي‌خواست هر چه سريع‌تر روزنامه‌ها را مهار كند.
روز19 مهر بود، من در روزنامه نشسته بودم، ميز من رو به پنجره و پشت به تحريريه بود. اخبار و عكس‌ها را براي من مي‌آوردند و من مي‌ديدم و روي‌شان كار مي‌كردم. ساعت 8 صبح بود تازه كار روزنامه را شروع كرده بوديم. ديديم دو نفر نظامي يك سرگرد و يك سرهنگ وارد تحريريه شدند و رفتند در اتاق شيشه‌اي سردبيري و به كسي كه اخبار را از من مي‌گرفت و مي‌برد به قسمت حروفچيني، چيزي گفتند و به سمت ميز من اشاره كردند. متوجه شديم كه اين افراد را اويسي به روزنامه‌ها فرستاده كه روزنامه‌ها را از داخل تحريريه كنترل كنند و قبل از چاپ و صفحه بندي، مطالب را بخوانند. اويسي به اين نتيجه رسيده بود كه نمي‌توانند روزنامه‌ها را كنترل كنند و از طرفي آبي از شريف‌امامي و گفت‌وگوهايش با مطبوعاتي‌ها گرم نمي‌شود. اين بود كه اين تصميم را گرفته بود كه از داخل روزنامه‌ها را كنترل كند. ماموران سانسور آمده بودند داخل روزنامه. بايد كاري مي‌كرديم، اما هنوز نمي‌دانستم چه كاري، همين‌طور كه داشتم فكر مي‌كردم كه با اين شرايط بايد چطور ادامه بدهيم، ناگهان تحريريه ساكت شد. آن روزها خبرنگاران ماشين تحرير داشتند. ديدم صداي ماشين‌هاي تحرير نمي‌آيد. سكوت شده بود. برگشتم ديدم همه اعضاي تحريريه دست از كار كشيده‌اند و ايستاده‌اند. تحريريه اعتصاب كرد. خبرنگاران مي‌گفتند اگر ما كار را با اين شرايط ادامه دهيم آبروريزي براي ما است، نشانه بي‌غيرتي ما است. من هم تشويق‌شان كردم و گفتم كار بسيار خوبي مي‌كنيد. سرو صداي ما به روزنامه اطلاعات هم رسيد. معاون سردبير اطلاعات با من تماس گرفت و گفت اين سرهنگ‌ها آمده‌اند روزنامه، گفتم اينجا هم آمده‌اند و بچه‌ها براي اعتراض به اين كار اعتصاب كرده‌اند، گفت خبرنگارهاي ما هم مي‌خواهند اعتصاب كنند. من هم گفتم اين خيلي خوب است چون اگر ما اعتصاب كنيم و شما همراه‌مان نباشيد كار پيش نمي‌رود. شريف‌امامي هم خبردار شد. با اين اتفاق همه نقشه‌هاي او به هم مي‌ريخت. همان روز به ديدار شاه رفت و گفت اويسي برنامه‌هاي ما را به هم ريخته، من داشتم با روزنامه‌نگاران صحبت مي‌كردم، اما اويسي با اين كار برنامه‌هاي ما را به هم زده. شاه اويسي را احضار كرد و گفت به سرهنگ‌ها بگوييد از روزنامه‌ها بيايند بيرون. همزمان با اين دستور ما در تحريريه نشسته بوديم، ديدم دكتر مصباح زاده، مدير روزنامه وارد تحريريه شد و رفت به سمت اتاق شيشه‌اي و به سرهنگ‌ها چيزي گفت، از طرف اويسي هم به سرهنگ‌ها تلفن شده بود. مدير روزنامه همراه اين دو نظامي از اتاق شيشه‌اي بيرون آمد و همراه آنها تا دم در رفت و بعد از رفتن آنها در را بست و برگشت داخل تحريريه. اين لحظه واقعا تاريخي بود.
حال و هواي تحريريه ديدني بود. خبرنگاران از بيرون رفتن نظامي‌ها از روزنامه شعفي عجيب داشتند. من خيلي آدم آتشي مزاجي نيستم، اما آن لحظه خيلي تاريخي بود، من هيجان زده رفتم روي ميز گفتم: دوستان سانسور هنوز هست. سرهنگ‌ها رفتند، اما هنوز سانسور از بيرون روي روزنامه‌ها هست. اعتصاب ما بايد تا زماني كه دولت تعهد كتبي به ما نداده كه روزنامه‌ها را سانسور نمي‌كند، ادامه داشته باشد. همه قبول كردند و تصميم بر اين شد كه اعتصاب تا زماني كه دولت به ما تضمين نداده، ادامه پيدا كند. روزنامه اطلاعات و آيندگان هم تصميم گرفتند اعتصاب‌شان را همراه ما ادامه دهند. تلفن‌هاي روزنامه يك لحظه آرام نبودند. مردم مدام تماس مي‌گرفتند و جوياي اخبار اعتصاب ما بودند و مي‌گفتند ما از شما حمايت مي‌كنيم. جلسه‌اي در دفتر روزنامه با حضور اعضاي سنديكاي روزنامه‌نگاران و مديران روزنامه‌هاي اطلاعات و آيندگان تشكيل داديم. تصميم گرفتيم براي اينكه مردم در جريان اتفاقات باشند اعلاميه‌اي منتشر كنيم و كل ماجرا و دلايل اعتصاب‌مان را روايت كنيم و بگوييم تا زماني كه دولت به صورت كتبي اعلام نكند كه سانسور مطبوعات را متوقف مي‌كند، اعتصاب ما ادامه خواهد داشت. اعلاميه مان را آماده كرديم. چاپخانه‌ها هم اعتصاب كرده بودند، به همين خاطر اعلاميه‌مان را با دستگاه استنسيل چاپ كرديم و روزنامه‌فروش‌ها به جاي روزنامه اين اعلاميه را بين مردم توزيع كردند.
شريف‌امامي با روزنامه تماس گرفت. به من گفت: «حالا كه نظامي‌ها از روزنامه رفته‌اند، شما كارتان را ادامه دهيد.» گفتم: «رفتند، اما سانسور هنوز وجود دارد. شما بايد به ما تضمين بدهيد كه در مطبوعات سانسور به هيچ شكلي نباشد.» مي‌توانم بگويم نخست‌وزير به التماس افتاده بود. گفت: «شما مي‌دانيد ما چه وضعيتي داريم، ارتش مي‌خواهد كودتا كند. مملكت آشوب است.» من هم گفتم: «ما روزنامه‌نويس هستيم و كار خودمان را مي‌كنيم.» عصباني شد و گوشي را قطع كرد. فرداي آن روز از نخست وزيري تماس گرفتند و گفتند شريف‌امامي مي‌خواهد با ما گفت‌وگو كند. من به نمايندگي از تحريريه كيهان رفتم و از تحريريه اطلاعات و آيندگان و قسمت‌هاي فني و چاپخانه هم نمايندگاني آمدند كه با نخست وزير صحبت كنيم. شريف‌امامي و معاونش آقاي آزمون كمي در مورد شرايط بحراني صحبت كردند و گفتند: «اگر شرايط به همين شكل پيش برود همه ما را اعدام مي‌كنند.» اما حرف ما اين بود كه به ما تضمين بدهند كه سانسوري كه تا به حال در مطبوعات بوده را متوقف كنند، تا ما به كارمان ادامه دهيم. اما آنها مي‌گفتند: «ما نمي‌توانيم اين را بگوييم، اين جمله به اين معناست كه تاييد كنيم تا به حال سانسور بوده و ما از اين به بعد آن را متوقف مي‌كنيم.» ما همه با هم يكصدا سر حرف‌مان ايستاديم. جلسات ما با شريف‌امامي چند روز ادامه داشت. آخرين روزي كه جلسه داشتيم، شريف‌امامي از دربار احضار شد و جلسه را ترك كرد، اما جلسه ما با معاونش ادامه پيدا كرد. 20 دقيقه بعد از رفتن نخست وزير از دربار تلفن شد و شريف‌امامي به معاونش گفت كه ژنرال‌هاي ارتش رفته‌اند پيش شاه و گفته‌اند كه ما بايد برخورد نظامي را شروع كنيم و مردم را سركوب كنيم، شريف‌امامي هم نتوانست كاري كند و روزنامه‌نگارها تسليم نشدند و به معاونش دستور داد تا تضميني كه ما مي‌خواستيم را به ما بدهد تا دربار و اويسي را در مقابل عمل انجام شده قرار دهد. اين نامه تضمين، يك سند تاريخي مهم در مطبوعات ايران است. بعد از اين تضمين ما به اعتصاب‌مان پايان داديم. در تحريريه‌ها جشن شادي گرفتيم. از تلويزيون و راديو آمدند با ما مصاحبه كردند تا به مردم اعلام كنند كه دولت با كاركنان روزنامه‌ها به توافق رسيده است. دفتر روزنامه غرق گل بود. مردم هم از اين اتفاق خيلي خوشحال بودند، براي ما گل مي‌فرستادند. يكي از تجربيات شيرين من در زندگي همين اعتصاب است.»
جوان‌هايي كه در رستوران نشسته‌اند كم و بيش صداي مرد را مي‌شنوند، مردي كه از روزهاي دور مي‌گويد، از خاطراتي كه شايد در ميان انبوه خاطرات و تاريخ سال 57 مغفول مانده، بعضي سرك مي‌كشند تا چهره راوي ماجراها را ببينند و بعضي هم هنگام خروج با تعجب از كنار ميز عبور مي‌كنند و در چشمان و چهره مرد دقيق مي‌شوند تا بدانند كيست كه چنين اتفاقاتي را از سر گذرانده. اما پرسشگري چشمان‌شان در پچ‌پچ‌شان در گوش هم خلاصه مي‌شود و بعد هم از در بيرون مي‌روند. ذهن مرد متمركز است و شلوغي رستوران تمركزش را به هم نمي‌زند، در روزهاي دور و خاطرات آن روزها مي‌گردد تا نكته‌اي پيدا و روايتش كند.
روزهاي نزديك به بهمن تاريخ ملتهبي دارد. هر لحظه يك اتفاق. هرساعت چندين خبر. ابزاري براي دسترسي به اخبار نقاط مختلف كشور نيست. اما مردم هستند. اخبار را مردم از راه‌هاي دور به روزنامه مي‌رسانند. روزنامه‌نگاران فعاليت‌هاي‌شان را در حوزه‌هاي مختلف تعطيل كرده‌اند و تنها به انعكاس اتفاقات مرتبط با انقلاب مي‌پردازند. معاون سردبير روزنامه كيهان روزهاي ملتهب 57 را اين‌طور تصوير مي‌كند: «كار مطبوعاتي كردن در آن مقطع از زمان خيلي چيزها را به ما ياد داد. دوره خاصي بود كه نه قبلا تجربه شده بود و نه بعدها اتفاق افتاد. روزهاي 57 استثنايي بود. انقلاب مردم مدام اوج مي‌گرفت. پنجره را كه باز مي‌كرديم، شهر بوي باروت و خون مي‌داد. عكاس روزنامه آشفته وارد تحريريه مي‌شد، تمام تنش بوي باروت مي‌داد. دستانش خوني. بچه‌ها همه افسرده و عصبي بودند، حق هم داشتند، وقتي در يك شرايطي قرار مي‌گرفتند كه كسي زخمي شده بود، نمي‌توانستند كاري نكنند، به مردم كمك مي‌كردند. حتي با چند نفر رفته بودند سردخانه بيمارستان و حتي ديده بودند كه يكي از زخمي‌ها فوت نكرده اما در سردخانه است. آن سال 6 عكاس در روزنامه داشتيم، همه اينها مدام در خيابان بودند و از تظاهرات عكس مي‌گرفتند. الان در روزنامه‌ها به عكس توجهي نمي‌شود. هر چند كه حالا تجهيزات عكاسي پيشرفت كرده و از جزيي‌ترين اتفاقات مي‌شود عكس گرفت. اما به محتواي عكس توجهي نمي‌شود. عكس‌هايي براي روزنامه‌ها انتخاب مي‌شد كه در ذهن خواننده‌ها باقي بماند. عكس‌هاي صفحه اول هيجان‌انگيز بود و نگاه‌ها را خيره مي‌كرد. من معتقدم يك عكس مي‌تواند به اندازه سه ستون مطلب گويا باشد.
آن روزها خبرنگاران هيچ حوزه خاصي نداشتند. حوزه همه خبرنگارها خيابان و اجتماع و انقلاب مردم بود. شرايط بحراني بود. خبرنگارها همه تحت تاثير فضاي شهر بودند. به محض اينكه مي‌رسيدند روزنامه، مي‌زدند زير گريه. هنوز يادم نمي‌رود كه دستان خوني‌شان را به من نشان مي‌دادند و
گريه مي‌كردند و مي‌نشستند و چيزهايي كه در خيابان ديده بودند را مي‌نوشتند. آن روزها ديگر نظارتي هم از طرف حكومت به روزنامه‌ها نبود. خبرنگاران هرچه مي‌ديدند مي‌نوشتند.»
يكي از بخش‌هايي كه در روزنامه‌هاي سال 57 بيشتر خودنمايي مي‌كند، تيتر روزنامه‌هاست، تيترهايي كه بخشي از تاريخ‌اند و پشت هر كدام از آنها قصه و روايتي هست: «آن روزها رقابت بين روزنامه‌ها آنقدر زياد بود كه تيترها محرمانه و سري بود. ما صفحه‌آراي روزنامه را بعد از صفحه‌بندي تا زمان چاپ در زيرزمين قرنطينه مي‌كرديم كه تيترها لو نرود. از طرفي شرايط به قدري بي‌ثبات بود و اتفاقات لحظه‌اي مي‌افتاد كه صفحه يك روزنامه را با چند فرم و تيتر مختلف مي‌بستيم. در مورد تيتر «شاه رفت» دو تيتر يك براي روزنامه انتخاب كرديم، يكي «شاه رفت» يكي هم «شاه امروز مي‌رود» كه اگر رفتنش قطعي نشد يا ساعت تغيير كرد براي روزنامه بد نشود. تيتر «شاه رفت» را هر دو روزنامه كيهان و اطلاعات نوشتند اما متاسفانه مردم تصور مي‌كنند فقط روزنامه اطلاعات اين تيتر را چاپ كرده است. گاهي هم پيش مي‌آمد كه بعضي اتفاقات را كه پيش بيني مي‌كرديم بيفتد، از قبل مطالب مرتبط با آن را آماده مي‌كرديم و صفحه را هم مي‌بستيم كه در زمان مناسب منتشر كنيم. مثلا در مورد رفتن شاه اين كار را كرديم، پيشينه سلطنت شاه را آماده كرديم و نوشتيم كه در اين مدت محمدرضا چه كار كرده، سلطنتش از چه زماني شروع شده و چه كارهايي كرده، چه اتفاقاتي در اين مدت برايش افتاده و... اينها را در سه صفحه روزنامه آماده كرديم تا روزي كه شاه رفت منتشر كنيم.»
در مورد تيتر «امام آمد» هم همين كار را كرديم با توجه به وضعيت فرودگاه‌ها و حرف‌هاي شاپور بختيار، يك تيترمان «امام آمد» بود و ديگري «امام مي‌آيد». در مورد تيتر امام آمد من با رحمان هاتفي همفكري كرديم، چون قرار بود تيتر بزرگ يا تخته‌اي كار شود، ديديم اگر بخواهيم بنويسيم آيت‌الله العظمي خميني خيلي بزرگ مي‌شود و نمي‌توانيم با آن سايز فونت در صفحه كار كنيم. اين بود كه تصميم گرفتيم بنويسيم «امام آمد».
در بين تيترهاي سال 57  و در اوج درگيري‌هاي خياباني بين 12 تا 22 بهمن، يكي از تيترهاي خاطره‌انگيز روزنامه كيهان «نزن، سرباز...» بود، تيتري تاثيرگذار كه وقتي صحبت از آن مي‌شود، بلوري گويي تصاوير آن روز شفاف و دقيق برايش تداعي مي‌شود، قصه اين تيتر را اين‌طور نقل مي‌كند: «يكي از همان روزهاي اوج درگيري‌ها بود. سربازها رفته بودند جلوي دانشگاه. اين ماجرا را عكاس اين عكس براي من تعريف كرد. دانشجوها كه متفرق شدند، يكي از دانشجوها كه مي‌خواست از دست سربازها فرار كند در يك جايي گير افتاد، راه فراري نداشت كه با سرباز رو در رو شد و سرباز هم طبق فرماني كه داشت اسلحه را به سمت او گرفت، دانشجو هم به نشانه تسليم دستش را بالا برد. عكاس كيهان اين لحظه را ثبت كرده بود. وقتي اين عكس را ديدم تمام عكس‌هايي كه به عنوان گزينه براي صفحه يك در نظر گرفته بودم، كنار گذاشتم و براي اين عكس تيتري كه به ذهنم رسيد همين بود: «نزن، سرباز... .»
قصه پشت تيترهاي تخته‌اي روزنامه‌هاي سال 57، قصه اضطراب‌ها و هيجان‌هاست. خبرها، صحبت‌ها، تمييز دادن دروغ از حقيقت، انتخاب ايستادن كنار مردم، با مردم بودن، حقيقت را از تنها رسانه مردمي منعكس كردن. اينها همه سختي‌هايي بود كه روزنامه‌نگاراني كه سال 57 را در تحريريه‌ها پشت سرگذاشتند و با آنها زندگي كردند، تجربه كرده‌اند. تجربه‌اي كه در ميان صفحات تاريخ ماندگار شد. اما جاي رواياتي كه وراي اين تجربه وجود دارند، در تاريخ خالي است. محمد بلوري تنها بخشي از اين روايات را بيان كرد. تكه‌اي از يك پازل ديدني و شنيدني و جذاب، با هزاران خاطره كه تاريخ شفاهي و مستندات آن روزهاي مطبوعات ايران را تشكيل مي‌دهد، تكميل مي‌شود. معاون سردبير سال‌هاي طلايي كيهان، حالا سياه جامه است با موي سپيد. هنوز شور و شر يك خبرنگار حوزه حوادث را مي‌شود در چشمانش ديد. از شوري كه در روزهاي دور او را به عنوان خبرنگار حوزه حادثه، از نيروهاي امنيتي و پليس هم پيش‌تر مي‌برد. از در رستوران بيرون مي‌آيد، دقت نگاه يك خبرنگار هنوز در نگاهش به آدم‌ها و خيابان وجود دارد. حرف‌هايش هنوز ناتمام است و هنوز همه آنچه را در ذهن آماده كرده بود، روايت نكرده است. فرصتي ديگر و بهانه‌اي ديگر مي‌تواند او را باز هم مجاب كند براي مرور تاريخ شفاهي مطبوعات ايران.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون