تاملي درباره انقلاب قسمت آخر
علي شكوهي
ديروز گفتم كه برخي مخالفان انقلاب اسلامي بر اين باورند اگر شاه آدمي شبيه ديكتاتورهاي اين عصر بود و اقدام به كشتار مردم ميكرد ميتوانست به حكومتش ادامه بدهد. به نظر آنان محمدرضا شاه فردي متزلزل بود و خشونت به خرج نداد و الا با سركوب شديد مردم قادر به ماندن بود. در نفي اين نظر تاكيد كردم كه بسياري از جمله عباس ميلاني، نويسنده كتاب «شاه» معتقدند كه «راهحل شاه خشونت نبود، راهحل شاه مصالحه بود.» در عين حال در حوزه استفاده از خشونت هم به گمان ما بايد در نظر داشت كه اولا شاه با استفاده از ساواك و دستگاههاي امنيتي اقدام به سركوب مخالفان ميكرد. ثانيا كشتار خياباني و تيراندازي به مردم و اعدام مبارزان و سركوب تظاهرات و حركتهاي اعتراضي مردم هم در دستور كار شاه قرار داشت و به آن متوسل شده بود.
ثالثا اقدامات نظامي شاه، مخالفان را هم به سوي جنگ مسلحانه سوق ميداد و اين نيز موجب تسريع در براندازي نظام ميشد. رابعا در درون ارتش و نيروهاي مسلح اختلاف نظر وجود داشت و بخشي از ژنرالهاي شاه معتقد بودند كه سركوب شديد موجب ايجاد انسجام در مخالفان و فاصله گرفتن بخشي از ارتش از رژيم شاه خواهد شد. نكته آخر اينكه ارتش در ايران داراي ساختاري مستقل از مردم نبود و به شاه اين اجازه را نميداد كه آن را كاملا در مقابل مردم قرار دهد.
در تكميل آن مباحث چند نكته ديگر را هم بايد مورد توجه قرار داد.
1- با تشديد مبارزه و منازعات ميان مردم و رژيم شاه، بسياري از كادرها و سربازان ارتش به صف مردم پيوستند و از سركوب مردم خودداري كردند. به همين دليل در مقاطعي اتفاقاتي مانند حمله به رستوران پادگان لويزان در روز عاشوراي سال 57 رخ داد. در آن ماجرا يك كادر و يك سرباز از جان گذشته با حمله به رستوران پادگان لويزان، تعداد زيادي از افسران و درجهداران گارد را كه در سركوب مردم نقش داشتند، كشتند. همزمان با همين حوادث بود كه با دستور امام خميني، سربازان محل خدمت خود در پادگانها را ترك كردند و به همين دليل در ماههاي آخر عمر رژيم شاه، سران ارتش اساسا براي سركوب اعتراضات مردم فاقد نيروي نظامي كافي بودند. بسياري از مردم در آن روزها به خاطر دارند كه سربازان و حتي بخشي از فرماندهان با مردم همراه بودند و مردم هم با آنان برخوردهاي انساني و عاطفي ميكردند. نمونههايي مانند قرار دادن گل در درون لولههاي تفنگ سربازان و همراه شدن ارتش و مردم معترض در برخي صحنههاي تظاهرات، يك نماد از وجود همبستگي و پيوند عميق ميان مردم و نظاميان بود و اين پيام را براي رژيم شاه داشت كه اين ارتش به كار سركوب بيشتر مردم نميخورد.
2- شاه در 17 شهريور به صورت وسيع اقدام به كشتن مردم در تهران كرد و بعد از آن هم دولت نظامي ازهاري را سركار آورد تا بتواند كنترل اوضاع را به دست بگيرد اما ناكام ماند. اين ناكامي از سر «نخواستن» نبود بلكه به خاطر «نتوانستن» بود. دولت نظامي آخرين تير تركش رژيم شاه براي تثبيت قدرت بود اما در فاصلهاي اندك و با وجود كشتار مردم در ماه محرم و در بسياري از شهرهاي كشور، آن تير هم به سنگ خورد و شاه بسيار ديرهنگام به فكر تشكيل دولتي متفاوت افتاد. معرفي بختيار به عنوان نخستوزير اگر در سالهاي قبل واقع ميشد ميتوانست منجر به مصالحه ملي و بقاي رژيم شود اما انتخاب يك عضو جبهه ملي به نخستوزيري آن هم بعد از خشونت و كشتار دولت نظامي ازهاري، نوشداروي بعد از مرگ سهراب محسوب ميشد و نتيجه نداد.
3- ارتش بهشدت وابسته به شخص شاه بود و طبعا با خروج شاه از ايران، بسياري از امراي ارتش كه خود را وفادار به شاه قلمداد ميكردند، فرار را بر قرار ترجيح دادند و از كشور خارج شدند. در آن شرايط، امريكاييان هم كه نه ماندن شاه را ممكن ميدانستند و نه سركوب نظامي را ميسر ميديدند براي حفظ ساختار ارتش وابسته به خود و حمايت از دولت بختيار، سران ارتش را به همكاري با دولت بختيار تشويق ميكردند اما ديگر براي انجام اين بازيها دير شده بود. با استعفاي رييس شوراي سلطنت و بازگشت امام و معرفي دولت موقت و اعلام بيطرفي ارتش در پايان كار رژيم، سقوط شاه نهايي شد.
4- البته آخرين ضربه براي سقوط شاه را همافران زدند كه از متن همين ارتش برخاسته بودند. وقتي آنان به مردم پيوستند كار ارتش و گارد جاويدان شاه هم تمام شد و مانند برف آب شدند. حمايت مردم از همافران باعث شد كه رژيم شاه سقوط كند و همهچيز تمام شود.
مختصر آنكه رژيم شاه تا وقتي توانست اقدام به كشتن و سركوب مردم كرد اما بيش از اين از توان ارتش و نيروهاي نظامي و انتظامي آن خارج بود. درباره ميزان كارايي اين روش هم ترديد زيادي وجود داشت و كمتر كسي باور ميكرد كه از طريق كشتار وسيع مردم ميتوان موجوديت رژيم را حفظ كرد. شاه قطعا نميتوانست بماند مگر اينكه از ابتدا با تكيه به راي مردم و مطابق قانون عمل ميكرد تا هم مخالفانش خلع سلاح شوند و هم مردم جانب او را بگيرند ولي او به عنوان يك پادشاه دستنشانده، بيشتر به نيروهاي خارجي حامي خود تكيه داشت و حمايت مردم از خود را مفروض گرفته بود و مخالفان را كوچك ميشمرد و همين امر كار را به جايي رساند كه هيچ كس نتوانست براي نجات او كاري كند، نه دولتهاي خارجي و نه ارتش سركوبگر و نه ساواك شكنجهگر و نه نيروهاي سياسي داخلي كه در وقتي ديگر ميتوانستند به درد شاه بخورند و شاه آنان را هم از دور خارج كرده بود.