آخر سر...
سروش صحت
پسر جواني كه جلوي تاكسي نشسته بود، دستهايش را به هم ماليد و گفت: «دو، سه روزه هوا سرد شده.» راننده گفت: «ولي ديگه آخرشه.» زن كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «حيف... چشم به هم بزني دوباره بايد شر و شر عرق بريزيم.» پسر جوان پرسيد: «شما سرما را دوست داريد؟» زن گفت: «خيلي.» بعد گفت: «نميدونم چرا دنيا اينجوريه، هر چي كه آدم دوست داره زود تموم ميشه ولي از هر چي بدت مياد هيچوقت تمومي نداره.» راننده گفت: «هم چيزهايي كه دوست داري زود تموم ميشه، هم چيزهايي كه ازش بدت ميياد زود تموم ميشه... همه چي زود تموم ميشه.» زن نگاهي به راننده كرد و گفت: «هيچي هم بدتر از زود تموم شدن نيست.» راننده گفت: «چرا، عادت كردن از اون هم بدتره... هر چند كه اون هم زود تموم ميشه.»