تناقضهايي بيپايان
احسان زيورعالم
«آيسلند» نه نام يك كشور كه اينبار نام نمايشي است از آيدا كيخايي كه زمستان امسال در تماشاخانه باران به صحنه رفت. متن اثر از نيكلاس بيلون است كه با اجازه خود او، كيخايي آن را كارگرداني كرده است و داستان نمايش رابطه درهمتنيده سه شخصيت از سه جهان متفاوت است كه براساس يك رويداد در ايسلند، رويدادي كه شايد حتي نميتوان باور كرد توانايي ايجاد چنين رابطهاي داشته باشد، با يكديگر برخورد ميكنند. نمايشنامه بيلون سه جهان متفاوت را به تصوير ميكشد، جهاني از شرق و اسلام، جهاني از كشورهاي استقلال يافته شوروي سابق با تناقضهايش و جهان غربي كه انگارههاي كاتوليكياش حضور پرقدرتي دارد. بيلون در اين اثر خود فضاي مملو از تناقض ميآفريند كه در آن سه شخصيت دوبهدو روبهروي هم چيده ميشوند تا تناقضاتشان بروز پيدا كند. مرد پاكستاني مسلمان كه در جامعه خود نمود افراطگري مذهبي است به تنها چيزي كه فكر نميكند خداست. خداي او پول است و از خود چهرهاي ضدماركسيستي و ليبراليستي ارايه ميدهد. او به هر قيمتي ميخواهد كسب مال كند و در اين مسير هر چيزي را ميتواند از بين ببرد؛ حتي ايسلند را. در مقابل زني را ميبينيم كه از جامعهاي ليبرال سربرآورده است؛ اما به هيچ عنوان ليبرال نيست. او درگير سنت است و با ديدن زني هرجايي آدمكشي خود را توجيهپذير نيز ميداند؛ چرا كه بر اين باور است هر آنچه از خط مستقيم منحرف شده است چيزي جز گناه نيست. راس سوم مثلث زني تحصيلكرده و گريزان از فقر كشوري اسير انگارههاي ديروز كمونيسم است كه اكنون در جهان آزادي- بخوانيد ليبراليسم - به قصد تحصيل ناچار به تنفروشي ميشود. با نگاهي به مجموعه شخصيتها ميتوان دريافت با متني مملو از تناقض روبهروييم. تناقض عامل اصلي شكلگيري داستاني است كه در آن سرمايهگذاري در يك كشور جزيرهاي منجر به يك جنايت ميشود و رابطه
درهم تنيدهاي از شخصيت حاضر و غايب به وجود ميآورد. اين فرآيند بهشدت وامدار نظريه «اثر پروانهاي» است كه در آن دو عامل نامرتبط به واسطه مسيري نامشخص بر هم اثر ميگذارند و اين محصول نوعي آشوب است. در اين آشوب كسي يا چيزي در جايگاه خود نيست. نسبت به آنچه تصور ميكنيم، بسيار متفاوت است. اين جهاني پسامدرن است كه تمام انگارههاي انسان مدرن در آن از بين رفته است. جهاني كه قرار بود با شعارهاي انسانمحورش، آنان را كنار هم بنشاند، اكنون در ورطه تناقضي است كه خود از درك آن عاجز است. آدمهايش با هم حرف نميزنند. آنان درگير مونولوگگويي هستند و اين تناقض دارد با نگاه ديالوگگويي كه انسان مدرن در پي آن بود. در اين جهان پسامدرن كه قرار بود نژاد و زبان در آن هيچ جايگاهي نداشته باشد، نه تنها اهميت دوچندان پيدا كرده است؛ بلكه جايگاهها دستخوش تغييرات عمده نيز شده است. مرد مسلماني كه به چيزي اعتقاد ندارد يا زن تحصيلكردهاي كه تنفروشي ميكند. اينها چيزي نيست كه انسان پسامدرن به دنبالش بوده؛ بلكه همان جهان مملو از بلبشويي است كه پيش از عدول از باورهاي قرون وسطي درگيرش بوده است. به نظر ميرسد نمايشنامه بيلون، امروزي را نشان ميدهد كه تفاوتي با ديروزمان ندارد. همهچيز هماني است كه بوده يا بهتر است بگوييم «خر همان خر است و تنها پالانش عوض شده است. » گويي انسان رشد نكرده باقي مانده و از چارچوبي كه از ابتدا بوده نتوانسته خارج شود. اين چارچوب در اجرا به مثلثي ختم ميشود كه سه شخصيت در آن اسير شدهاند. آنان حتي به صندليهاي خود دوخته شدهاند و نميتوانند از حريمش گريزي داشته باشند. آنان تنهاي تنها هستند. نميشنويم يا نميبينيم كسي را نزد خود داشته باشند. حتي با وجود مواجهه با يكديگر فاقد هر گونه ديالوگ هستند. آنان پشت به هم صحبت ميكنند و در اين چرخه بيپايان تنها خاموشي است كه عامل تغيير و تبدل ميشود. پس كيخايي به عنوان كارگردان به نظر با آنچه بيلون در «آيسلند» ارايه ميدهد، نزديك ميشود. پيام نمايش صريح و ساده است، پس نيازي به استعارهسازيهاي مغلق و غامض چون اين واژگان نيست. همهچيز در بياني صريح و داستاني سرراست خلاصه ميشود.
آنچه كيخايي نمايش ميدهد امري قابللمس براي طبقه متوسط شهرنشين ايراني است. جهاني كه آدمهاي متفاوت از يكديگر در كنار هم نفس ميكشند؛ اما آنان چيزي نيستند كه به نظر ميرسند. آنان تناقضي از ظاهر خود را حمل ميكنند و اين خطري است كه هر آن ممكن است فراگير شود.