جاي مداد در سر نيست
ابراهيم عمران
علم و آموزگار؛ دو واژهاي كه ميتوان معنايي پر از يادگيري و آموزش از آن برداشت كرد. ياد دادن گويا در قاموس برخي كه در كسوت آموزش هستند؛ ملهم از رفتارهايي است كه در كنش و واكنش ارتباطي، آموزهاي جز خشونت و پرخاشگري ندارند و چه امري از اين بدتر كه اين «مروجان خشونت» سكاندار تعليم به فرزنداني شوند كه در جغرافياي گوناگون اين سرزمين مشغول علمآموزي هستند.
خبر رسيد كه «خبري» تازه هم نبود و از زيادي تكرار ديگر خبر نيست و «خطر» است؛ كه در جنوب كرمان؛ جايي كه لامحاله از منطقه كويرياش مهر و عطوفت، سرازير ميشود؛ فردي كه افسوسانه نام معلم را يدك ميكشد به سر دانشآموزي خواسته و ناخواسته «مداد» فرو كرد! آري چه ميتوان نوشت از اين همه كممحبتي به نسلي كه قرار است در آتيه نزديك، جاي افراد ديگري را بگيرد كه قرار است نسل به نسل امر مهم آموزش را به سرانجام برساند؟ از آموزههاي ديني و ايرانيمان در كدام نوشته و يادگار مانده از اين نياكان، آمده كه بايد با دانشآموز و شاگرد مكتب چنين رفتاري نمود؟ آيا اصولا فلسفه ياددهي با خشونت و ابراز خشم و قهر سازگاري دارد؟
به حتم در هيچ يك از آموزههاي دانشگاهي و مكانهاي علم امروزيمان چنين برداشتي از ياد دادن وجود ندارد و اگر افرادي دست به چنين كردار نادرستي ميزنند؛ بايد در وهله اول خويش را در آيينه خود، مشاهده نمايند كه چه شده تا بدين نقطه رسيدهاند؟
رسيدگي به چنين پروندههايي، اگر فقط منجر به درج در كارنامه سنواتي و نهايت امر، انتقال از جايي به جاي دگر باشد؛ طرفي بسته نخواهد شد از اين رهگذر وآنچه كه بايد انجام پذيرد واكاوي روحي اين آدميان در لباس آموزش است. عملي كه تاكنون شاهد آن نبوديم و اين طور كه از سوابق بر ميآيد؛ نخواهيم بود.
طنز ماجرا از آنجايي ناشي ميشود كه فرد خاطي به حتم اين آموزه سعدي را در دوره تحصيل بيمحتوايش خوانده كه: هر كه در خرديش ادب نكنند/ در بزرگي فلاح از او برخاست/ چوب تر را چنانكه خواهي پيچ/ نشود جز به آتش راست.