درباره يك عكس
نه من خوابم، نه تو بيداري
ندا آل طيب
روزنامهنگار
هيچوقت تو زندگيم شجاع نبودم. از همون اول دل هيچ كار جسورانهايرو نداشتم. هميشه ترسيدم از خيلي چيزهايي كه هيچ كدوم اتفاق نيفتادن. حالا هم نميدونم چي شد كه دارم اين حرفها را به تو ميگم. اينجا همه چي يه جور ديگهاس. يه جوري كه خيلي فرق داره با اون جوري كه تو ميشناسي. اما يه چيزي هست كه هيچ موقع تغييري نكرده. ديگه ميدونم كه تغييري هم نميكنه...
راستش الان ديگه نميدونم كار درستي كردم يا نه. شايد از دستم دلگير شدي كه حرفتو گوش نكردم اما نميدونم كله صبح اون روز سهشنبه چي شد كه يهو سر از اونجا درآوردم. ميدوني همون لحظه اول پشيمون شدم. خواستم برگردم ولي ديگه نميشد. دير شده بود، خيلي دير. انگار يه راه يكطرفه بود كه وقتي افتادي تو دل جاده ديگه نميشد برگردي و پشت سرتو ببيني. فقط ميتونستي جلوي روتو ببيني كه يه جاده بيانتها بود...
نميدونم ميدوني يا نه، من ديگه بزرگ نميشم يعني از اين بزرگتر نميشم هميشه همين جورم. نوزده ساله. خوبه. نه؟ فكرشو بكن هميشه جوونم. جوون چيه؟؟ نوجوونم. كاشكي تو هم هميشه همون جوري ميموندي. همون جوري جوون و تيز و فرز. با اون گيسهاي بافته و خوشعطر. با اون چشمهايي كه هميشه ميخنديدند. حالا اما ديگه چشمهات نميخندن. چشمهاي من هر روز چشمهاي تو رو ميبينن كه خيره شده به يه راه دور. هيشكي ندونه من كه بيشتر از همه ميبينم اون تب و تاب انتظارتو... ميدوني با من چي كار ميكني هر لحظه كه بيقرار ميشي. با مني كه از همون اول پر از ترديد بودم و حالا پر از درد و رنج.
دلم براي صدات تنگ شده. ميدونم كه هر لحظه داري منو صدا ميكني. ميبينم كه شبها به خيال من ميخوابي و صبحها به يادم چشمهاتو باز ميكني. ميدونم هر سال روز تولدم كه چله تابستونه لوبياپلو ميذاري...
نميدونم چند ساله نديدمت از بس همهاش جلوي چشمم هستي. ميدونم كه ميبيني منو. تو هم مثل من بودي. يعني در واقع من مثل تو بودم. تو هم شجاع نبودي توي زندگيت. هيچوقت نبودي. چه اون موقع كه دختر خونه بودي و چشمت به گوش آقاجانت بود. چه وقتي كه زن باباي من شدي و هميشه كمتر از چشم نگفتي. ميبيني من و تو هر دو مثل هم بوديم. هيچوقت نتونستيم با واقعيت روبهرو بشيم.
اين همه زندگي ماست كه نه زمان داره نه مكان. نميدونم من توي خيال تو هستم يا تو توي روياي من. اما اينو ميدونم كه همين زندگي رو دوست دارم. همين زندگي كه همهچيزش موهومه.
مي دوني عاشق اون شبهايي هستم كه برام لالايي علي شيرخدا را ميخوني. چشمهامو ميذارم روي هم و ياد اون زيرزمين خونه خانومجان ميافتم. صدات ميپيچيد توي تموم زيرزمين. ميدوني آقا جانم هم عاشق همون لالايي بود. گاهي يواشكي به من ميگفت به مامانت بگو علي شيرخدا را بخونه.
صدات مثل آبشار ميريخت توي گوشم. انگار توي باغ بهشت بودم. چرا ديگه نميخوني؟؟ من كه هميشه گوش به زنگ صدات هستم!
حتي اون روز توي اون اتوبوس لكنته هم صدات تو گوشم بود. گاهي برميگشتم عقب كه ببينمت ولي تو نبودي. پسر سيداسماعيل بود با رخت تازهاي كه براش كهنه و گشاد بود.
ميدونم خانومجان و خاله فخري برات دلسوزي ميكنن. فكر ميكنن بيخود چشم به راه مني. اما هيشكي مثل من تو رو درك نميكنه. من نخواستم بفهمم كه رفتهام، تو هم نتونستي بفهمي كه من رفتهام. ما هر دو مثل هم بوديم. هيچوقت واقعيت و نديديم. اما چه اهميت داره كه واقعيت چيه؟! توي اين حالي كه ما داريم. اصلا بيخيال همه، بذار همين جور خوش باشيم. فقط ديگه آنقدر رو به روي عكسم نشين. ميبيني كه هر لحظه ميبينمت. تو فقط باش. هر جا كه باشي، من پيشتم.
فقط دوباره مثل همه اون شبهاي ديگه، لالايي علي شيرخدا رو بخون برام. من سالهاست كه خوابيدم اما خواب نيستم. خواب تو رو ميبينم اما خواب نيستم. نميدونم من توي خواب تو هستم يا تو توي خواب مني، اما نه تو بيداري و نه من خوابم.