گفتوگو در كاتدرال
علي شمس
نمايشنامه نويس
آقايان، خانمها باور كنيد اداره جهان به دست ديوانگان افتاده. هر جور حساب ميكنم نميشود يكي مثل ترامپ از رينگ كشتي كج و استيج ميس ورلد بلند شود و پشت ميزي بنشيند كه روزگاري لينكلن و روزولت مينشستهاند. يارو از هفت دولت آزاد است.
نوام چامسكي عصبانيتر از هميشه دستش را به نشانه بيچارگي توي هوا ميپراند و هوارش را اينطور تمام ميكند كه اين بابا بدترين اتفاقي بود كه ميتوانست براي امريكا بيفتد. خمير ريش را خوب روي صورتش ميمالد و پف كف از دهن نيمهبازش تو ميرود. مزه خنك كف با مزه ترامپ قاطي ميشود و حالش را به هم ميآورد. تف محكمي توي سينك ميكند و ژيلت را از بالاي گونه با حرص پايين ميكشد. خدا را شكر فوكو نيست كه اين ژوراسيك تمام عيار را ببيند. خدا را شكر كه خيليها نيستند. حالا بوش پسر با خيال راحت ميخوابد. حيف از اوباما نبود.
كاش ميشد همه اينها را توي سخنراني گفت. كاش ميشد فكري كه آدم پيش خودش ميكند را بلند و بياصلاح بگويد. كاش ميتوانست همين فحشها را با همين كيفيت توي سخنرانياش بياورد. با دقت ژيلت را روي سيبكش ميكشد و توي آينه عصباني نگاه ميكند. هيچ بدش نميآيد اين سيبك سيبك ترامپ بود و او تيغ را محكم و بيتعارف فشار ميداد كه تا ته خرخره ببُرد. ديوار... ديوار. ديوانه ديوار كش كم بود با آن ديوار حايلش، اين هم به ماجرا اضافه شده. جمله خوبي از خاطرش ميگذرد. تنها احمقها به فكر كشيدن ديوارند. اين را بايد بلافاصله بعد از عبارت اتفاق مهيب، توي سخنرانياش بياورد. بايد ديوار را استعارهاي از جهل بگيرد. غبطه ميخورد كه مولانا را نميشناسد و موسي و شبانش را نخوانده.
با خودش ميگويد كاش مولوي را ميشناختم و موسي و شبانش را خوانده بودم. آن وقت ميتوانستم بيت ما براي وصل كردن آمديم را همينجا پشت بند فقط احمقها به فكر ديوارند، استفاده كنم. روي گونه چپ از حرصي كه ميخورد، لغزش دستي دارد و خراش ميافتد. با انگشت رد كوچك زخم را پاك ميكند و لبها را تو ميدهد و گاز ميگيرد تا بالاي لب را اصلاح كند. كسي كه پدربزرگش از دهات ژرمن آمده و اصلا بدتر از آن زنش، زني كه خود مهاجر است و انگليسي را معيوب و شكسته حرف ميزند، اين آدم، اين دموكراسي بدنام كه آمده از ضرورت ممانعت از مهاجران حرف ميزند. از حرص دارد لبها را گاز سفت ميگيرد. نميداند، ميتواند اين چهارسال را بدون سكته سر كند يا نه. ته دلش اميد به يك رسوايي دارد. كاش واترگيتي چيزي سرش ميآمد و نيكسون وار نيامده، ميرفت. چامسكي راسته سد اسمال را نميشناسد وگرنه ميگفت مردك دنيا را با راسته سد اسمال جابهجا گرفته. كار اصلاح تمام است. حوله را بر ميدارد و صورتش را پاك ميكند. چپ و راست چهرهاش را توي آينه دقيق ميشود و اصلاح را ارزيابي ميكند. اصلاح بدي نيست. هنوز تصميم نگرفته تا از صفت آشغال كله در سخنرانياش استفاده كند يا نه. احساس ميكند كلمه در توصيف اين نره غول كاسب مسلك كم دارد.
ديشب موقع خواب هرجور كرده بود تا ترامپ را با يكي از 43 رييسجمهور پيش از او مقايسه كند، نتوانسته بود.
دم صبح هم كه جفرسون توي خوابش آمد و به خاطر هم نشاني او با ترامپ نفرينش كرد و بلا به دور گفت و گفت كه از چامسكي بدجور به دل گرفته است. اگر مذهبي بود باور ميكرد كه امريكا عاق شده است. افتر شيوش را كف دست ميمالد و آرام روي لپها ضربه ميزند. جاي بريدگي ذق ذق ميكند. سوز دارد. زور دارد. بايد انتهاي سخنرانياش اضافه كند رييسجمهور شدن ترامپ يعني اينكه ديگر از هيچ چيز تعجب نخواهد كرد. وقتي ارنعوتي مثل او همه رمزهاي كلاهكهاي هستهاي را داشته باشد، يعني اينكه حتما يك جاي جهان بدجور ميلنگد. باز غبطه ميخورد كه چرا مولانا را نميشناسد و گرنه مينوشت تيغ دادن در كف زنگي مست. دلخوش بود كه اين دهه آخر زندگي را كمتر حرف ميزند و بيشتر بازنشستگي ميكند. بيشتر حرصش ميگيرد كه هرچه رشته بود را اين وصله نچسب پنبه كرده. ياد مارس 68 ميافتد.
شايد امريكا به جنبش چريكي مسلحانه نياز دارد. از اين حرف خندهاش ميگيرد. مستر مثلن پرزيدنت منطق و ثبات ذهنياش را به هم ريخته. نگاه كن وادارم كرده به چه اراجيفي فكر كنم. كاش هانا آرنت بود و درباره اين ماجرا هم گزارشي مينوشت. دستها را ميشويد و ميرود تا متن سخنراني را تمام كند. طبق عادت آخرين بار توي آينه نگاه ميكند و ميداند اگر بميرد از دست ترامپ مرده. بد تيتري نيست. ترامپ عزراييل امريكاست.