مرا ببر به دورها، به دورترها...
احسان حسينينسب
روزنامهنگار
در سالهاي كودكي دوست نداشتم مثل باقي همسالانم وقتي بزرگ شدم خلبان شوم، يا آتشنشان، يا پليس يا حتي دكتر. خودم را نه توي هواپيماي وسط آسمان، نه توي ماشين قرمزي كه به سوي آتش ميشتابد، نه در ميان معركه دستگير كردن دزدها و آدم بدها و نه در لباس سفيد پزشكها ميديدم. من كودك در مسير بزرگسالي شيفته فوتباليست شدن بودم. شيفته آنكه ميان زمين چمن فوتبال با توپ چهل تكه پاسهاي بلند بدهم. شبها قبل از خواب، توي خيالاتم خودم را با شورت ورزشي توي زمين فوتبال ميديدم. در تمام سالهاي كودكي دوست داشتم وقتي بزرگ شدم، فوتباليست شوم. با اين حال، هيچوقت نه فوتبال بازي ميكردم و نه فوتبال ديدن را دوست داشتم.
آن سالها آقاي كوتي گزارشگر فوتبال بود. وقتي بابا مينشست پاي تلويزيون و توي تلويزيون سياه و سفيد قديميمان فوتبال ميديد، صداي آقاي كوتي از وسط هال ميآمد توي اطاق: «امير قلعهنويي... توپ رو تند و تيز به جريان ميندازه... اون گوشه، اون گوشه يار خودي رو ميبينه... با يه پاس بلند منطقه بازي را عوض ميكنه... ». در اين دقايق من نشسته بودم توي اطاق. احتمالا ماشين پلاستيكي كوچكم را روي حاشيه فرش پارك ميكردم. طوري كه چرخهايش درست روي خط حاشيه فرش باشد. توي آن دقايق، وقتي صداي آقاي كوتي از هال سيلان ميكرد و به اطاق ميرسيد، وقتي تاكيد او بر «عوض كردن منطقه بازي» توسط فلان بازيكن را ميشنيدم، ماشين را و خيابان پشمي كوچك فرش را رها ميكردم و ميدويدم توي هال تا ببينم عوض كردن منطقه بازي چگونه است. من شيفته فوتباليست شدن بودم؛ تنها به خاطر اينكه بتوانم منطقه بازي را عوض كنم. در نظر من بازيكنهايي كه با يك پاس بلند منطقه بازي را عوض ميكردند بازيكنهاي مهمي بودند. اهميت آنها از هركسي بيشتر بود. فوتباليستي كه در يك بازي ده تا گل هم ميزد، به اندازه بازيكني كه يك بار در طول مسابقه، منطقه بازي را عوض ميكرد اهميت نداشت.
پس من دوست داشتم فوتباليست شوم؛ نه به خاطر اينكه پول دربياورم، يا محبوب شوم، يا مشهور، يا عكسم را بچهها بزنند توي اطاقشان. فوتباليست شدن را دوست داشتم، فقط به خاطر اينكه بتوانم «منطقه بازي را عوض كنم». در همه سالهاي كودكي فكر ميكردم عوض كردن منطقه بازي خيلي جسارت ميخواهد. خيلي.
حالا بيست و چند سال گذشته از عمر آن قهرمانها كه با يك پاس بلند منطقه بازي را عوض ميكردند. فوتباليستهاي محبوبم كه جرات عوض كردن منطقه بازي را داشتند، يا مربي شدهاند، يا كلا از فوتبال بازنشسته شدهاند و ساندويچ ميپيچند و ميدهند دست خلقالله. حالا بزرگ شدهام. حالا هم خيلي اهل فوتبال نيستم. به جاي راندن ماشين روي پشمهاي قالي، ماشين خودم را ميرانم. دغدغهام اين نيست كه چرخهاي ماشين روي حاشيه فرش بماند. دغدغهام اصلا ماشين نيست. نگران چيزهاي ديگري هستم. نگران چيزي كه در آن سالها دوست داشتم كه اين سالها به دست آورده باشم و به گمانم هيچوقت به آن نرسيدهام: «جسارت عوض كردن منطقه بازي». يك مرد بالغ كه مسووليتهاي اجتماعي و مدني بسياري دارد. همان كودك وامانده در ماليخولياي «عوض كردن منطقه بازي» كه جسارت عوض كردن منطقه بازي در او مرده است. من مطلقا جرات ندارم منطقه بازي را عوض كنم. دستهايم بسته است و پاهايم نميتواند وزن جسمم را براي عوض كردن منطقه بازي تحمل كند.
***
گوشه سمت راست كامپيوترم نوتيفيكيشن پيامش آمد بالا. نشسته بودم كنار پنجره، پاي لپتاپ. پرده را كنار زده بودم و از پنجره طبقه آخر ساختمان شهر را نگاه ميكردم. برج ميلاد در سياهي شب معلوم بود. يك رشته چراغ استوانهاي در هالهاي از تاريكي ميدرخشيد. چراغ برجها و باروهاي شهر كنار هم ميدرخشيدند. شب بود. تاريكي روي شهر سيطره داشت و چراغ ساختمانها، نميتوانستند تاريكي بيكران شب تهران را به عقب برانند. روشنايي چراغهاي شهر كم بود. شب سمج، پخش ميشد در شهر.
پيام را باز كردم. نوشته بود: «بارون پاريس بند نمياد... چقد غم داره اين شهر لعنتي زير بارون». فربد بود. رفيق همكلاسي دوران راهنمايي در مدرسه علامهحلي. بعد از جدا شدن از زنش فهميده بود كه بايد منطقه بازي را عوض كند. نشسته بودم پاي پنجره و شهر خاموش را نگاه ميكردم. برايش نوشتم: «مگه نميخواستي بري در بلاد فغانس درس بخوني؟ بيا. اينم از فغانس» نوشته بود: «مسخره! دست رو دلم نذار كه خون شده. خودت ميدوني چرا رفتم. ديگه نميتونستم. نميكشيدم. كم آورده بودم بيانصاف! كم آورده بودم بهعلي قسم.» راست ميگفت بيچاره. استيصالش را از خيلي وقت پيشها فهميده بودم. ميفهميدم كه ديگر نميتواند؛ و تمام شد آخرش همه اينها. يك روز صبح زود، خروسخوان، هوا هم باراني بود كم و بيش، بهاري. چقدر هم خوب بود آن روزها هوا... آمد پشت در خانه ما با كولهپشتي و چمدان بيست كيلويياش، كه همه سهمش از دنيا ميشد. بليطش، بليط خوشبختياش را از جيبش درآورد كه يعني: «مسافرم.»
«يه سال نشده مرد! كم آوردي؟ هييي. چي ميگي تو... » اينها را كه من ميگويم، ميگويد: «باختم، باختم احسان، همهچي رو باختم... ». وقتش نيست؛ ميدانم كه وقت اين حرف نيست اما بايد بگويم: «گفتم نرو... گفتم فربد، گفتم اينجوري نرو... گوش ندادي آخه! هيچوقت گوش ندادي... ». اما جوابش همان است كه اين روزها مدام مثل مار ميخزد توي گريبانم و نيشش را فرو ميكند توي قلبم: «بايد ميرفتم».
***
اينكه فربد حالا دارد در پاريس باراني، تنهايي را دود ميكند كه مهم نيست. اينكه از اين تنهايي به تنگ آمده و تشويش ادامه زيستن در تنهايي گريبانش را رها نميكند هم مهم نيست. اينكه ناچار، شبي موبايلش را باز ميكند و توي يكي از نرمافزارهاي پيامرسان، به رفيق دوران مدرسهاش از تنهايي بيكرانهاش مينويسد هم مهم نيست. اينكه نوشته بود دارد زير پاي تنهايي و غربت له ميشود، نوشته بود دوست دارد زير سنگفرشهاي خيابان Bûcherie، جلوي در كتابفروشي شكسپير و شركا دفن شود، نوشته بود كاشكي اين روزگار غربت تمام شود و... اينها هيچكدامشان مهم نيست. تنها در اين سياهه، يك خط، يك سطر نانوشته اهميت دارد: فربد 35ساله منطقه بازي را عوض كرده بود. پس اين رفيق دوران راهنمايي در مدرسه علامهحلي، حالا درست به اندازه فوتباليستهاي دهه شصتي كه با يك پاس بلند منطقه بازي را عوض ميكردند، براي كودك خردسالي كه حالا بزرگ شده، قهرمان بود. قهرماني كه تنهايي را در عسرت آن خيابان بلند در مركز پاريس كلاف ميكند. راستي... بايد يادم باشد قهرمان، هميشه تنها و مغموم است. بايد يادم بماند قهرمان هميشه پيروز نيست. قهرمان فقط كسي است كه داستان را تا آخر ادامه ميدهد. قهرمان، منطقه بازي را عوض ميكند و پاي اين هزينه عوض كردن منطقه بازي ميايستد. تا پايان.