قصه آدمها
«شلتر» را بازي كردند
ليلي فرهادپور
روزنامهنگار
بليتم صندلي يك رديف يك بود. نشستم. او هم نشسته بود. روبهروي من در منتهااليه صحنه و روبهروي او كمي به چپ، دختر جواني شبيه خودش نشسته بود. خودش پا به سن گذاشته بود و رنگ چهرهاش تيره شده و لبهاي گوشتالودش آويزان. چاقي قديمياش عريان شده بود. اما دخترش گندم نمكي شاداب، تپل و چاقالو با لبهاي آنجليا جولي. لباسهايشان معلوم بود كه مال خودشان است. احتمالا بهترين لباسشان. لباس پلوخوريشان را براي اجراي نمايششان پوشيده بودند. كفشهايشان پاشنه بلند و نيمدار بود و روسريشان خيلي معمولي البته دخترك يك گل كوچك بافتني هم به گوشه روسرياش سنجاق كرده بود. آرايش غليظي هم داشت كه روي صورتش ماسيده بود. بقيه اما بازيگر بودند. با اندامهايي متناسب و لباسهاي طراحي شده گدايي و گريم سنگين تا به اندازه نماد يك كارتنخواب واقعي كل و كثيف باشند. زن و دختر اما خودشان بودند. كارگردان گفته بود «به اينها ميگوييم بهبوديافته» مسووليت يك شلتر (خانه امن) را برعهده داشت و به كارگردان كمك كرده بود كه با بيخانمانان حرف بزند. وقتي ازش خواستند بازي كنند خودش پيشنهاد داد كه دخترش هم باشد. نمايش كه شروع شد با لهجه جنوبياش شروع به حرف زدن كرد. خودش بود و اينقدر با خودش صادق بود كه همه را مات ميكرد. هرچه دلش خواست ميگفت. كارگردان بهش چنين اجازه داده بود. كلا بايد نمايش را به سمتي ميبرد كه كارگردان ميخواست ولي در حرف زدن آزاد بود. دخترش هم دنبال حرف مادر را ميگرفت و ميرفت. بعد از نمايش وقتي مردم ازش ميپرسيدند چطور اينقدر جلوي اين همه جمعيت راحت بازي ميكنند، مادر ميگفت: ما رد داديم. ما زندگي را رد داديم. وقتي سالها معتاد باشي و ساعتها خماري كشيده باشي، وقتي خودت را فروخته باشي، بچهات را فروخته باشي و رو نيمكت پارك تا صبح لرز زده باشي و قدر يك كارتن مقوايي را فهميده باشي. ديگر بازي كردن اين ماجراها كه ديگر كاري ندارد!
در روِرانس، با همان شكوه خراباتياش كف زدن تماشاگران را جواب داد. بازيگران جوان در آغوشش كشيدند و تماشاگران گريان به احترامش ايستادند و او با همان نگاه يخ كردهاش تشكر كرد. تو بروشور نمايش «شلتر» ازش تشكر شده بود.