نگاه
سروش صحت
جلوي تاكسي نشسته بودم، سرم را به شيشه تكيه داده بودم و بيرون را نگاه ميكردم؛ به ماشينهايي كه از كنار تاكسي ما رد ميشدند، به آدمهايي كه توي اين ماشينها نشسته بودند. با خودم فكر كردم، اين همه آدم، اين همه زندگي،اين همه غم، اين همه شادي،اين همه اميد، اين همه آرزو... فكر كردم اين آدمها از كجا ميآيند و كجا ميروند؟ دلم ميخواست ميتوانستم توي ذهن آنها را بخوانم، دلم ميخواست ميدانستم به چه فكر ميكنند... تاكسي ما پشت چراغ قرمز ايستاد، يك تاكسي ديگر كنار تاكسي ما پشت چراغ ايستاده بود. چشمم به مردي كه عقب آن تاكسي نشسته بود و سرش را به شيشه چسبانده بود و بيرون را نگاه ميكرد، افتاد. آن مرد به من خيره شده بود... همانطور كه تا آن لحظه من بقيه را نگاه كرده بودم حالا او داشت من را نگاه ميكرد. من كه بودم؟ از كجا ميآمدم و به كجا ميرفتم. چراغ سبز شد و ماشينها رفتند.