انديشيدن با هانا آرنت
آتوسا احمدپناهي
انسان امروز از انفراد ميگريزد؛ گريز از خود به هر بهايي. از مدوساي منجمدشده در چشمهايش ميگريزد كه او را به ديالوگي خاموش با خود و از نگريستن بيعمل به خود واميدارد؛ انسان امروز از انديشيدن ميگريزد.
زيستن با ديگران و آميختن با امنيت تثبيتشده، حقيقت همگاني عدم مسووليت را برملا ميكند. ويژگي اصلي انديشيدن، آنگونه كه آرنت تاكيد ميورزد، ترك عمل و ترك فعاليتهاي عادي از هرگونه است؛ زندگي رهاشده از «ضرورت»ها.
و انسان هيچوقت به اندازه وقتي كه اهل عمل نيست، «عمل» نميكند... انديشيدن به مثابه عملكردن؛ عمل بيحاصل!
انديشنده از اين حيث ضروريات زندگي را پشت سر مينهد و حتي با آن بيگانه است. هرچند كه انتظارات انبوه، پيگير حاصلخيزي و سودجويي باشند!
آنچه مقوم ديالوگ خاموش است، درگيرشدن من با «ديگري» است. ديگري به مثابه وجدان، آگاهي از مسووليت، ...؛ ديگرياي كه در هيات امري ناپيدا و غايب، ساحل امن ناانديشگي را به مخاطره مياندازد؛ چراكه «توفان انديشه» نظم آرميدن را برميآشوبد؛ و زخمزدن انديشه انسان را از امنيت آنچه او را محافظت ميكرده، «ميرهاند» و آويختن به هرچه گريز از اين گفتوگو را ممكن ميكند، مُهر تضميني بر حفظ و تداوم آن نظم خواهد بود. به بيان آرنت «آنچه انديشيده نشود، فراموش خواهد شد.»
آرنت در توصيف روزمرّگي و ابتذال شر از آيشمن سخن ميگويد؛ از انساني معمولي كه مامور و معذور بوده و از كشتن ديگران پشيمان نيست.
او بدون انگيزه «بدي» كرده و «كارمندانه» و نامسوولانه به اجراي دستورات آري گفته است. ضرورتيافتن نگاه ديگري و «دايورتكردن» بار مسووليت خويش بر دوش او. ديگرياي در مقام آنكه پيشاپيش تصميمها را گرفته و به جاي «مهره»ها انديشيده است؛ حركت هر مهره را از خانهاي به خانه ديگر پيشگويي كرده و راه «شدن» را بر «بودن» بسته است.
«خود-رو»ها در «خط- بايد»هاي مستقيم تعريفشده ميرانند و هر تصادفي به ضرورتي ترجمهشده ميانجامد كه پيشاپيش در «خط-بايد»ي ديگر مندرج بوده است، تا مسووليت از شانه مجري بر شانه مجرا جاي گيرد.
آيشمن از مهرهبودنش سخن ميگويد؛ از اينكه مامور بوده است و معذور و دادگاه اين توجيه را نميپذيرد و او را به عنوان «فرد» محاكمه ميكند؛ محاكمه «فرد» تاكيد بر مسووليتي است همبسته «فرد». «فرد»ي كه با «انتخاب» بيمسووليتي، خود را از عواقب آنچه ميكند، مصون داشته است. توفان و اژدرماهي هر دو مظاهر آنچه را پيش از خود بوده از بين ميبرند.
آنچه تجربه ميشود، زينپس، ديگر آن مأمن گرمونرم و پناهدهنده نيست. نظم آرميدن برآشفته است و در نظم (موقت) نوين، پديدهها در نوري جديد پديدار ميشوند و فرصت ظهور مييابند. آنچه پيش از توفان بديهي بود، اكنون غريبگي خود را مينماياند.
با فروپاشي هنجارها، امر بيسابقه شكل ميگيرد و همزمان دوراهي (از يكسو) آويختن به امنيت آنچه در شُرُف ناپديدشدن است و (از سوي ديگر) پذيرفتن «ديگري» و آريگفتن به آنچه در آغاز دهشتناك و پيشبينيناپذير پديدار شده است. آيشمن ميگويد اصول ارادهاش بايد بتواند به اصول «قوانين كلي» بدل شود. و «چيزي كه مردم به آن خو ميگيرند... داشتن قواعدي است كه بتوان موارد خاص را تابع آن كرد.» او در پيام خداحافظياش ميگويد هر آنچه به مردم من سود ميرساند، براي من «نظم» و «قانوني» «مقدس» بهشمار ميرود.
تثبيتشدههاي انتقادناپذير و كنسروهاي انقضاناپذير را هالهاي احاطه كرده كه پيشاپيش «مصرفكننده» را از ضرورت تصميمگيري معاف كرده است. حال آنكه آنچه «اخلاقي (éthique) زيستن» را ممكن ميكند، پذيرفتن مسووليت است.
گسترش شر در جهان نه حاصل كار نيروهاي اهريمني، بلكه نتيجه «كاركرد» انسانهايي معمولي است كه كارمندانه از بار تصميم، از «دشواري وظيفه» شانه خالي كردهاند...