پ: مثل پلاسكو، پايان، پريشان
ديگه خسه شدم بس كه اينجا واسادم به هر وانت كه ميگم بار منو ببره ميگه كدوم بار آقا؟ نزديكه پياده برو.
از كف بازار تا اينجا كوبيدم پياده اومدم. اينجا كجاس؟ اصغر همون طور مثل مجسمه نشسته، سنگ شده. به من ميگه تو كي هستي؟ بابا من چل و دوسال با تو كار كردم منو نميشناسي؟ اما اصغر داره باز با خودش حرف ميزنه ميگه گفتم نرو پسرم، گوش نكرد رفت، رفت، رفت... ...
اينجا اين روبهرو كه من نشستم يه ديوار سيماني كشيدن جلو پياده رو و اون طرف ديگه هيچي پيدا نيست رو بلندي ديوار يه حفره دهن باز كرده، يه سياچاله ظاهر شده چقدر بزرگه تهش اصن معلوم نيست مثل دهن يه اژدهاس هي تاريك روشن ميشه. درست كه دقت ميكنم انگار چن تا از بچهها هنوز تو اون تاريكي دارن كار ميكنند پسر اصغر نزديك گاب صندوق واستاده منوچ و حبيب انگار كه پشت چرخاشون نشسته دارن پارچه هارو چرخ ميكنن، هي با هم شوخي ميكنن.
پيادهرو مثل هميشه شلوغه، بعضيها، يه مكثي ميكنن بالاي ديوارو نگاه ميكنن و چيزي زير لب ميگن و رد ميشن، اما بعضي هم اون طرف خيابون واستادن تكون نميخورن مثل اصغر، انگار سنگ شدن چسبيدن زمين. اين همه نگاه ناباوري هيچوقت نديده بودم. آخه من بعضيشونو ميشناسم وقتي ميرم جلوشون انگار مات شدن تو اون حفره دنبال چيزي مي گردن شايد اونا هم دوستي آشنايي اونجا ميبينن. يعني اونا هم مثل اصغر آقان؟
راسي اينجا اولش چي بوده كي ميدونه؟ انگار يه اتفاقي افتاده. اينجا و اونجا گلهگله آدما دور هم جمع شدن اما فقط انگار يك حرف از دهنشون در مياد حالا چي كار كنيم؟ ولي هيچ كس جواب نداره... ...
وقت و ساعت از يادم رفته فقط ميدونم هوا تاريك شده و بايد برم اما كجا برم؟ كي برگردم؟ برگردم چي كار بكنم؟ چرا آقا ملك گفت برو بعد از عيد بيا؟ يعني بعد عيد اوضاع عوض ميشه؟ اون سالها گم نميشن؟ راسي چند سال و چند ماه و چند روز بود؟ ديروز تو يه جمع پنج ششنفره اون طرف خيابون صحبتهايي ميشنيدم. اونا هم مثل اصغر سنگ شده بودند يكي ميگفت تموم شد، به حفره بالاي ديوار نگا ميكرد و ميگفت، سي سال كار و زحمتم از بين رفت. ديگري ميگفت من سي و هشت سالم هيچ شد. راسي كار چن نفر هيچ شده؟ هزارتا سي سال، هفصد تا بيس سال، دويستا تا چل سال...