نميخواستم سوگواري
راه بيندازم
در ابتداي اين رمان به نظر ميرسد داريد خودتان را روايت ميكنيد. اين شگرد شما بود؟ چون گاهي نويسنده ما را وارد بازي ميكند.
بله كاملا بازي است. در رمان اولم، آنقدر راوي را شبيه خودم كردم كه حتي اسمش هم مال من بود. مترجم شعر بود و از آخماتوا ترجمه كرده بود. ولي بازي بود. عمدا اين كار را كردم تا آنقدر مطمئن باشيد كه راوي خود من است كه همه چيزهاي ديگر را هم باور كنيد. يعني وقتي داستان را 50 سال به عقب برميگردانم، بسيار راحت باور ميكنيد، همه دوستاني كه آن را خواندهاند، ميگفتند كاملا باور كردهاند كه نويسندهاي به 50 سال پيش بر ميگردد چون همهچيز باورپذير بود. اما در رمان دومم، اگر بخواهم درباره نويسندهاي بگويم كه ميخواسته رماني بنويسد و نتوانسته بنويسد، شايد بدون اينكه بخواهم، خودم الگو هستم. دارم يك نويسنده را مطرح ميكنم درست مثل اينكه وقتي ميخواهم افسري را در رمانم مطرح كنم، حتما بايد يك نفر را در ذهن داشته باشم تا كمك كند كه شخصيت و لباس او و نوع رفتارش را روايت كنم. اينجا هم وقتي درباره نويسنده صحبت ميكنم، بخش بسيار زيادي از خود من است.
بيشتر آدمهاي اين رمان ناچار به مهاجرت ميشوند و در پايان ميبينيم خود نويسنده هم تصميم به رفتن ميگيرد. گويي كه ديگر راهي وجود ندارد، زندگي اينها را به سمتي ميبرد كه تنها راهشان مهاجرت است.
نه. من چنين فكري نكردم نميدانم ممكن است چه برداشتي شود. در فصل اول مساله مهاجرت را به طور روشن بحث كردم. در فصلهاي مياني كه «حميد» و «سعيد» از مهاجرات سخن ميگويند كه «سعيد» بيشتر معتقد به جهان وطني است و «حميد» بيشتر از وطن ميگويد اما در مجموع، هركه مهاجرت كرده، يك حالت اجبار داشته است و مثلا «سعيد» براي درمان رفته. «حميد» همراه او بود و «مهري» ديگر نميتوانست از همسرش دور باشد. «نسرين» يا «ناهيد» و «حسن» يا حتي پدر «مهري» با تمام امكانات و ثروتش نميخواستند مهاجرت كنند ولي كلا فرصتي بود كه خود اين مساله را كه الان يكي از معضلات فكري ما است، قدري به محك و چالش بكشم. اينكه مساله مهاجرت چيست و ميبينيم «شهرزاد» جور ديگري صحبت ميكند.
ولي در كل وزنه جهان وطني سنگينتر است.
حق با شماست. اين كار را آگاهانه نكردهام ولي خود من معتقدم به جهان وطني. البته اين را هم بگويم كه معتقدم به ويژه وقتي نويسندهاي، كشور خودت بهترين جاست. چون اينجا ريشه داري و آب را از همين جا ميگيري و تجربياتت هم همين جاست. به همين دليل هرگز نميتواني در كشوري ديگر تجربه آنجا را داشته باشي. در واقع ريشه را كندهاي و بر دوشت گذاشتهاي و با خودت ميبري و شايد به ثمر نرسد چون ممكن است اصلا آب به آن نرسد. به اين معتقدم اما در عين حال به اين هم باور دارم كه زياد طول نميكشد كه انسان مرزها را برميدارد و چيزي به نام كشور من، كشور تو، ويزا، اجازه اقامت و... وجود نخواهد داشت. دنيا يك مرز خواهد شد.
يكي از اختلاف نظرهاي شما با آقاي ترامپ است.
بله. اين است كه ايشان وقتي در توييتر هستند، من نميروم!
اين گفتوگو در آستانه سالروز تولدتان منتشر ميشود. اگر بخواهيد مثل رمانتان به عقب برگرديد و نگاهي بيندازيد به سالهايي كه پشت سر گذاشتيد، اين روند براي خودتان چقدر راضيكننده است؟
سالهاي دانشجوييام در اروپا سالهاي طلايي من بود. اگر بخواهند به من فرصتي بدهند كه به گذشته برگردم- كه همه اينها رويا و تخيلي است و چقدر هم زيباست برعكس كساني كه ميگويند روياپردازي و نوستالژي خوب نيست، من عاشق رويا و نوستالژي هستم- اگر قرار باشد برگردم، ترجيح ميدهم به آن سالها برگردم كه سالهايي بود پر از شور و نشاط، پر از آفرينش، ديدن و تجربه كردن؛ سالهاي بسيار خوبي بود.
اگر دوباره به آن سالها برگرديد، چه ميكنيد؟
اگر به هجده سالگي برگردم، خيلي كارها ميتوان كرد اما ديگر خيلي دور از ذهن است. با اين حال همين هم شايد جرقهاي شود براي نوشتن يك رمان كه در آن يك نفر در اين شرايط و با تمام تجربياتش ناگهان به هجده سالگياش برگردد، نگارش چنين رماني بد نيست.