پدرم، قهرمان زندگي ما 4 خواهر است
گفتوگوي «اعتماد» باخانواده مردي كه با اهداي اعضاي بدنش به سه بيمار زندگي بخشيد
هديه كيميايي
ارديبهشتماه پارسال بود. پدرم تازه از بانك بازنشسته شده بود و همزمان كار ساخت ويلايمان در كلاردشت تمام شده بود و قرار شد خانوادگي با آينه و قرآن برويم آنجا را تميز كنيم. وسايل خانه را هم از چالوس خريده بوديم و قرار بود تا عصر با وانت بياورند. ما چهار تا خواهريم. دوتايمان ازدواج كردهايم و دوتاي ديگرمان درس ميخوانند. دوخواهري كه ازدواج كرده بوديم همراه با بچههايمان توي ماشين پدرم نشستيم و همراه با مادرم از چالوس راهي كلاردشت شديم. با خودمان وسايل شوينده و جارو هم برداشتيم تا هر چه سريعتر ويلا آماده شود و بقيه اعضاي خانواده تا شب به ما ملحق شوند. من جلو نشسته بودم و مادرم در حالي كه بچه من را در آغوش داشت كنار خواهرم روي صندلي عقب نشسته بود. وسطهاي جاده بوديم كه يك كاميون باري در حالي كه به حالت زيگزاگي حركت ميكرد به ما نزديك شد. پدرم ماشينمان را كنار جاده كشاند تا با ما برخورد نكند. نميدانستيم آن وقت ظهر، رانندهاي كه پشت فرمان ماشين نشسته خواب است وگرنه فرار ميكرديم. چند ثانيه هم طول نكشيد كه كاميون به ما نزديك شد و با ماشين پدرم برخورد كرد. ماشين لرزيد و از جا پرتاب شد. مادرم همان سمتي نشسته بود كه ضربه كاميون به آن وارد شد و جادرجا فوت كرد و پدرم را به بيمارستان بردند.
دكترها گفتند ديگر برنميگردد
او بعد از تحمل دو ماه بيماري به كما رفت و دكترها تشخيص دادند كه امكان برگشتن او به زندگي خيلي كم است. وقتي به ما گفتند اعضايش را اهدا كنيم فقط اشك ميريختيم. اما بعد از مدتي به اين فكر كرديم كه پدرمان اگر زنده بود و در چنين موقعيتي قرار ميگرفت حتما همين راه را انتخاب ميكرد. ما در اين حادثه مادرمان را از دست داديم اما روزي كه برگه اهداي عضو قلب، كليه و قرنيهاش را به بيماران نيازمند امضا كرديم آرام بوديم و حالا در وقتهاي پريشاني به اين فكر ميكنيم كه پدرم مثل يك قهرمان زندگي كرد و تا آخرين لحظهها دست خيرش نجاتدهنده بود. اينها حرفهاي مهديه دارابي دختر 28 ساله عليدوست بابايي كارمند بازنشسته بانك ملي شهرستان چالوس است كه چند ماه بعد از بازنشستگي دچار مرگ مغزي شد و چندي بعد اعضاي بدنش را به سه بيمار پيوند زدند.
سردردهاي عجيب پدر تمامي نداشت
مهديه بعد از اين حادثه كارش را در بيمارستان امام خميني رها كرد و خانهنشين شد. حالا پشت گوشي تلفن صدايش گرفته است و گاهي از مرور خاطرات آن روزها آرام اشك ميريزد. ميگويد: «پدرم تا روز هفتم مادرم در بيمارستان بود و بعد مرخصش كردند و به خانه آمد. همه خيال ميكرديم كه خوب شده و ديگر قرار نيست پايمان به دكتر و بيمارستان باز شود. اما ماجرا چيز ديگري بود. پدرم شبها از سردردهاي عجيبش خواب نداشت و گاهي بينياش خونريزي ميكرد. او را در چالوس به بيمارستان برديم و گفتند مشكل خاصي نيست. اما پدرم همچنان از سردردهايش گلايه ميكرد و علاوه بر آن هميشه حالت خوابآلود داشت. خلاصه او را به بيمارستان شهريار تهران برديم و بعد از سيتي اسكن معلوم شد دو لخته خون در دو قسمت سرش دارد. سه ماه از تصادف گذشته بود و دكترها گفتند كه براي عمل دير شده.» صداي دختربچه مهديه از پشت تلفن ميآيد. اشكهاي يواشكي مادر را كه گوشي در دست گرفته ميبيند و مدام ميپرسد: مامان! چرا گريه ميكني؟ گريه نكن» مهديه ادامه ميدهد: «ما مادرمان را از دست داده بوديم و ميخواستيم پدرمان را كنارمان داشته باشيم. او را از بيمارستان شهريار به امام خميني منتقل و عملش كردند. از همان لحظهاي كه او را به ايسييو و بعد بخش بردند هر روز كه ميگذشت سطح هوشيارياش كمتر ميشد تا اينكه يك روز به كماي كامل رفت. وقتي به ديدنش ميرفتيم بالاي سرش ميايستاديم و التماس ميكرديم كه به خاطر ما هم كه شده برگردد. دعا ميكرديم و نذر و نياز كه پدرم چشمهايش را بازكند و به رويمان بخندد.»
پدرم به همه خدمت كرد
مهديه ماجراي روزي را تعريف ميكند كه دكتر پدرش همه اعضاي خانواده را در اتاقش فراخواند و به آنها پيشنهاد داد تا اعضاي بدن پدرشان را اهدا كنند: «يكي از روزهاي اوايل شهريورماه بود. پدرم يك ماهي ميشد كه به كما رفته بود. يك روز دكترش همه اعضاي خانواده ما را جمع كرد و گفت كه احتمال خوب شدن پدرم تقريبا وجود ندارد. ممكن است او ماهها روي تخت بيمارستان يا در خانه بماند و به هوش نيايد و به مرور اعضاي بدنش از كار بيفتد. آن روز دكتر به ما پيشنهاد داد كه اعضاي بدن پدرم را اهدا كنيم. هر كدام از ما ناراحت و پريشان گوشه خانه نشستيم و اشك ريختيم حتي يكي از خواهرانم نزديك بود با دكتر درگير شود چون حتي فكر چنين چيزي هم برايمان غيرممكن بود. ما مادرمان را از دست داده بوديم و نميخواستيم پدرمان را هم از دست بدهيم. خلاصه اين ماجرا مدتي طول كشيد تا اينكه ما 4 تا خواهر تصميم گرفتيم به بيمارستان برويم و فرمهاي اهداي عضو پدرم را پر كنيم.»
او درباره احساس 4 خواهر براي انجام اين كار ميگويد: «پدرم كارمند بانك بود و تا آنجا كه از دستش برميآمد به همه خدمت ميكرد. حتما اگر خودش هم در چنين موقعيتي قرار ميگرفت كاري كه ما انجام دادهايم را انجام ميداد. روز دوازدهم شهريور ماه بود. پدرم را به بيمارستان سينا منتقل كردند و همانجا اعضايش را برداشتند تا به بيماران نيازمند اهدا كنند. از همان روز اول من و خواهرهايم دنبال اين بوديم كه ببينيم اعضاي بدن پدرم را به چه كسي پيوند ميزنند.»
كسي كه كليه پدرم را گرفت همرزمش بود
مهديه حتي توانست مردي كه كليه پدرش را دريافت كرده را پيدا كند و با او صحبت كند. ميگويد: «من آن موقع در بيمارستان امام خميني تهران مشغول بودم و از طريق يكي از آشناهايم توانستم شماره تلفن مردي كه كليههاي پدرم را دريافت كرده پيدا كنم. شمارهاش را گرفتيم و با خواهرهايم شروع كرديم تلفني با او صحبت كردن. آن موقع همه مان گريه ميكرديم و اشك ميريختيم. آن مرد هم سن و سال پدرم بود و جالبتر اينكه او هم مانند پدرم در جنگ جانباز شده بود. آنها حتي در يكي از عملياتها هم با هم بودند. او به ما گفت كه ماهها در بيمارستان بستري بوده و ديگر نميتوانسته با آن كليهاش زندگي كند. گفت كه هفتهاي چند بار درد دياليز را تحمل ميكرده و آرزويش اين بوده كه روزي برسد تا مجبورنباشد اين درد را تحمل كند. ما آن روز نزديك به يك ساعت با اين مرد صحبت كرديم و انگار كه پدرم در كنار ما نشسته بود و همهچيز را تماشا ميكرد. ما از اين كار از اعماق وجودمان راضي بوديم چون بخش زندهاي از وجود پدر من در بدن يكي ديگر از دوستانش زندگي ميكرد و اين براي ما شاديآورترين چيزي بود كه در آن لحظههاي غم و غصه وجود داشت.»