پديده پديدارشناسي
مجتبا حديدي
دغدغه ساكالوفسكي نه تعريف پديدارشناسي، بلكه تشريح پيرامون آن است. در اين كتاب، خود پديدارشناسي يك پديده محسوب ميشود و در پردازشهاي پيرامتني توضيح داده ميشود. سرآغاز پديدارشناسي هوسرل است چراكه هايدگر، شلر، اينگاردين، مرلوپنتي، سارتر و گادامر او را پدر پديدارشناسي ميدانند. در بخش نخست بحث روي آورندگي و ارتباط آن با پديدارشناسي تشريح ميشود. «اصطلاح رويآورندگي ارتباط بسيار نزديكي با پديدارشناسي دارد. آموزه مهم پديدارشناسي اين موضوع را ميشناساند كه هركنشي از آگاهي، يا تجربهاي اساسا {آگاهي از} يا {تجربه از} چيزي يا ديگري است.» (ص46) يكي از موضوعات طرح شده در پديدارشناسي كه به مفاهيم زبانشناسي تنه ميزند بحث اينهماني و چندگانگي است. در اين قضيه نمادهاي متمايز از يك مكعب شناسايي شده است و مخاطب را با آن از دلالتهاي فلسفي برخوردار ميكند. نگاه متفاوت به فلسفه گويا از دريچه پديدارشناسي ممكن است. مفصل بندي، ميانجيگري و نزديك شدن به چيستي فهم، از خصيصههاي پديدارشناسي محسوب ميشوند. «هنگامي كه ميخواهيم چيزي را ابراز كنيم، معمولا بين ابراز كردن و آنچه ابراز يا تجربه ميشود تفاوت قايل ميشويم. براي مثال وقتي ميگوييم، برف خيابان را پوشانده است، خيابان با برف پوشيده شده است، درواقع سه بيان متفاوت را ادا كردهايم...»
پديدارشناسي بحث راجع به معرفتشناسي نيست و قيام آن پرسش و پاسخ و رهيافت به حقيقت نيست. مواضع پديدارشناسي اگر با كليدواژههاي معرفتشناسي گره خوردهاند به خاطر حضور مشتركشان در يك برهه از تاريخ بوده است. اكنون از خاستگاه خود فراتر رفته و به توافق با فلسفه مدرن رسيده است. خصوصيتهاي پديدارشناسي نامحدودند. در بخش «پديدارشناسي خود» فراتر از موضوع شك دكارتي بر وجود بدن به مساله پديده تن نگاه ميشود. حتي فاصلهگذاري بين بدن و وجود آدمي نيز در اين بحث پيگيري نميشود. بلكه من فرارونده يعني مني كه فاعل حقيقت است به بحث وارد ميشود چراكه هر انساني بدن خود را از بيرون و درون لمس ميكند. اينكه هر انساني بدن خود را تجربه ميكند متفاوت است با تجربه اشياي ديگر در گيتي. تبديل دو حسكننده به يكديگر در يك بدن (مثلا دست چپم دست راستم را لمس ميكند) قوانين بساوايي و ادبيات آن را معكوس جلوه ميدهد. ميتوان گفت: دست راستم به توسط دست چپم لمس ميشود. «تنها در بدن من و با توجه به حس لامسه، يعني ابتداييترين حسهاست كه اين وارونپذيري ممكن ميشود. در آغوش گرفتن شخص ديگر نيز به همين صورت است. اين امر ميتواند مثال خوبي براي نشان دادن وحدت ما با خودمان باشد. ممكن است به صورت استعاري بگوييم كه من با شخصي كه او را در آغوش گرفتهام يك بدن مشترك شدهايم اما هيچگاه اين دو بدن يگانه نميشوند. شكسپير در نمايشنامه تروليوس و كرسيدا به اين ابهام در حس لامسه اشاره ميكند؛ آنجا كه كرسيدا ميپرسد: آيا در بوسيدن، تو دهنده هستي ياگيرنده؟»
با عبور از شناخت زيست و روان در ساحت انديشه قرار ميگيريم. در زندگي با انديشه ميتوانيم تمجيد يا ملامت كنيم و از زندگي ذهني خود دور بشويم. اگر يك گزاره هميشه واحد باشد نميتوان مفهوم «تفاوت» را به عنوان «تفاوت» درك كرد. چرا كه بارها ممكن است از يك گزاره استفاده بكنيم و آن را به ديگري انتقال بدهيم يا در يك نوشته از آن استفاده كنيم و آن را تاييد يا تكذيب كنيم. البته ممكن است يك گزاره هنگام بررسي به گزارههايي چند معنايي تبديل شود. لذا از رهگذار زبان ميتوان به درك انتقال نايل شد. هرچند رياضيدانها و فيزيكدانها به اين مساله مانند فيلسوفها اهميت نميدهند. در ادامه بحث، ساكالوفسكي به دوگونه خرد و دو گونه هويدايي ميپردازد. درنهايت سوالي كه مطرح ميشود اين است: چگونه پديدارشناسي خودش را با فلسفه مدرن هماهنگ كرده است؟ چرا كه رويكرد فلسفي به جاي رويكرد طبيعي از ابداعات كانت و رنه دكارت در سدههاي پيش بود. آيا پديدارشناسي ميرود جايگزين فلسفه شود؟ ارتباط آن با تاريخ مدرن چيست؟
پديدارشناسي فلسفه را به شكل ديگري درك ميكند و ميخواهد خرد فلسفي سالم باقي بماند. در اين بين شناسايي خاستگاه فلسفههاي مدرن و پستمدرن كه انقلابي در برابر انديشه قرون وسطايي بودند از دروازه پديدارشناسي ممكن ميشود. ماكياولي به نظم شيوه خود ميباليد و فرانسيس بيكن و دكارت روشهاي جديد انديشه را عنوان كردند. اما اكنون دستگاههاي فكري آنان پاسخگو نيست. اين موضوع ثابت ميكند كه بايد عقل سليم و موروثي را رها سازيم و روش جديدي اتخاذ كنيم چراكه انديشه هميشه معطوف به دانش بوده است.