آخر تابستان...
سروش صحت
ديروز اول شهريور بود. راننده تاكسي گفت: «تابستان هم تمام شد.» مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «هنوز مونده... هنوز بايد بپزيم.» راننده گفت: «نه... ديگه تمومه... اگه ميخواين برين سفر، برين... اگر ميخوايد بپريد تو آب، بپرين... اگه ميخواين عشق گرما را برسين، برسين... اگه ميخواين به اين برگهاي سبز نگاه كنين، نگاه كنين... يه ماه ديگه هيچكدومشون نيست.» مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «دوباره تا چشم به هم بزنيم تابستان ميشه.» راننده گفت: «سال ديگه را ميگي؟» مرد گفت: «بله.» راننده لبخندي زد و چيزي نگفت. راننده پا به سن گذاشته بود و مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود جوان بود.