«سي» و پرهيز از ذوقزدگي
امير پوريا
اجراي كنسرت/نمايش «سي» توسط همايون شجريان، سهراب پورناظري و اصغر دشتي در محوطه كاخ سعدآباد، روزها و هفتههاي پاياني تابستان 96 را براي بسياري هنردوستان ايراني، خاطرهساز كرده است. تجربه شنيدن صداي خوب صدابرداري شده در فضاي باز، مشاهده تلفيقي از جنس اپرا، تماشاي وسعت و عظمت صحنهاي با چندين متر ارتفاع و عمق و تصوير در تصوير و... البته هوش رُبايي ِ آواي همايون شجريان، همه براي تماشاگر سرشار از طراوت است. با اين اوصاف، سهل است كه نخستين واكنش بسياري بر اثر همين شگفتزدگي، به ستايش محض بينجامد و درست مكث نكردن بر روند و اجزاي اجرا، عملا «سي» را از قرار گرفتن در بوته نقد، محروم كند. اين يادداشت كوتاه به قصد پرهيز از اين ذوقزدگي شكل گرفته است. براي مردماني كه ديگر به ندرت شعر ميخوانند و از ميان آنها كه ميخوانند، به ندرت شعر كهن ميخوانند و از ميان آنها كه اگر شعر كهن هم بخوانند، به ندرت از غزليات حافظ به سمت شاهنامه فردوسي ميل ميكنند، نكته اول اين است كه ببينيم اين ميزان داعيه بازخواني روايات شاهنامهاي در «سي» تا چه اندازه حقانيت دارد؟ در حقيقت بخش عمدهاي از آنچه با نقب زدن به اعماق شاهنامه اينجا بازگو ميشود، بر دو رويكرد استوار است: نخست نوعي خوانشاولشخص يا بهتر است بگويم بازخواني توام با تفسير؛ كه عملا دارد برداشت درامپرداز را از «مفاهيم» جاري در شاهنامه به ما منتقل ميكند و فقط به گزيدهگويي «قصه» متكي نيست. وقتي آن تعبير البته تاملبرانگيز مطرح ميشود كه اگر در روايت شاهنامه، سهراب بود كه رستم را ميكشت، فرهنگ سرزمين ما چگونه از اسطوره پسركشي به سوي پدركشي تمايل مييافت، ما داريم ذهنيات و فرضيات نويسنده/كارگردان بخش نمايشي كار را ميشنويم و انگار در كليت ماجرا هم گوشههايي از شاهنامه را از دريچه چشم او ميخوانيم و همزمان، انگار حاشيهنويسيهاي او در اطراف اشعار را ميبينيم. اين كار طبعا و قطعا براي هر درامپردازي مجاز است. اصلا تعريف بازروايت متون كهن، همين است و جز اين نيست. اما در اين صورت، نقش كارگردان و اساسا خصلت «تماشاي تئاتر» بسيار كليديتر ميشود. اينجا اين طور نيست. درصد بسيار بالايي از آن همه كه صندليهاي محوطه را پر ميكنند، مخاطب تئاتر نيستند و حتي زمان اعلام نام دشتي توسط بازيگران در رِوِرانس هم نميدانند دارند براي كسي دست ميزنند كه چيدمان و ترتيبات آنچه ديدهاند با او بوده. يعني به نظر ميرسد كه بنا بوده بخش نمايشي تنها نوعي تلخيص بدون موضع باشد؛ اما حالا به تلفيقي از فردوسي و تفسير ِ آراي فردوسي بدل شده است. نكته دوم را بايد در پسزمينه دشتي و كل نگاه او به مقوله روايت/ضد روايت در هنر نمايش جست و يافت. او از افراد شاخص تئاتر «فارغ از» قصهگويي سرراست در دوران ما است. شيوههاي بسيار خاص خود را براي خلق پارههاي روايتي جدا از هم و در عين حال مرتبط، روي صحنه دارد و عموما از سرفصلهاي مهم تئاتر تجربي ما شناخته شده است. به اين اعتبار، حضور او به عنوان راوي گوشههايي از مهمترين منظومه روايي تاريخ ادبيات ايران (در كنار آثار نظامي)، پيشاپيش يعني حتي قبل از آنكه اجرا را ديده باشيم، از يك خصلت نهايي كار خبر ميدهد: اينكه «سي» نوعي كولاژ از حكايات حكيم طوس ارايه خواهد داد. با آنكه شروع با بازگويي سرنوشت ضحاك توسط خودش و ادامه روايت از مقطع عاشقانههاي زال و رودابه، نويد اين را ميدهد كه به جاي كولاژي از هر كنج و كنار شاهنامه، قرار است شاهد بازروايت دو سه داستان مشخص آن باشيم. اما بعدتر و وقتي خط زمان ميشكند و رستم، در بيزماني و بيمكاني، دو كشته به دست خويش يعني سهراب و اسفنديار را به شهادت دادن فرا ميخواند، عملا با اين دغدغه مواجهيم كه بازيسازان ميخواهند نسيمي از تورق تمام صفحات شاهنامه به صورت مخاطب برسانند. همچون بادي كه در اوراق كتاب بپيچد و يك دور از ابتدا تا انتهاي آن را پيش چشمان ما ورق بزند و تصادفي و بيحساب، نگاه مان چندين واژه و نيم بيت و نام و حادثه را از لا به لاي صفحاتي كه ميروند، بخواند. اين، كنشي زيبا اما نابسنده است. نه آن هدف همنشيني مخاطب ِشعرنخوانده با شاهنامه حتي اندكي تامين ميشود و نه شخصيتها ميتوانند درونيات و روحيه خويش را به ياد بيننده شاهنامهشناس بياورند. عرضم را به خطا نگيريد. خطا از نقشآفرينان اين صحنه نيست. كوشش ارزنده بازيگران – به ويژه صابر ابر، سحر دولتشاهي و بهرام رادان كه اين آخري در نخستين تجربه صحنهاي، كار صعبي پيش رو داشته- در باوراندن آدمهاي افسانه كهن به بار نشسته است. اما در چنين ساختار پيشتر تجربهنشدهاي، نميتوان به واقع «شخصيت» پرداخت و «سرگذشت» گفت. شايد به همين دليل است كه بخش شنيداري كار، به تصنيفهايي با اشعاري از مولوي يا دوست و شاعر معاصر پوريا سوري هم سر زدهاند و از ترانههاي آلبوم مشترك پورناظري و همايون هم دو سهتايي را بهكار بستهاند و به ويژه، در اجراي قطعه دريغانگيز «آهاي خبردار» دنبال به دست آوردن دل مخاطب بودهاند تا از پول بليتي كه خريداري كرده، راضي باشد. حتي بينندهاي كه دركي از نسبت آن قطعه با رنجهاي عاشقي در زندگي شخصيت مينا (ليلا حاتمي) در فيلم «رگ خواب» نداشته و احيانا حتي فيلم را نديده است، ميتواند به اين قطعه دل بدهد و در بازي نور و سايههاي روي ديوار و ستون عمارت سعدآباد، به ترنم آن دل ببازد. يعني وقتي نميشود سرگذشت را روايت كرد، موسيقي و تكيه كردن به خاطرات شنيداري آشنا و اخير مخاطب را به «نخ تسبيح»اي براي پيوند برشهاي گسسته و پراكنده تبديل كنيم. اين تصميم، هم طبيعيترين و هم سادهترين راهحلي است كه گروه پرتلاش سازنده «سي» پيشنهاد كردهاند. با آنكه هميشه هم سادهترين راه، بهترين نتيجه را به بار نميآورد، بايد ضمن يادآوري اينكه هنوز قدرت موسيقيايي كار بر وجه نمايشي آن ميچربد، از اين «نخستين» تجربه اينچنيني معاصر، استقبال كرد و ممنون آن بود.