داستان بغضي فروخورده
ساره بهروزي
داستان «بايد حرفاي ديشبمو جدي ميگرفتي!» عنوان كتابي است كه 17 فصل دارد. نگارش اين اثر در سال 1383 به پايان ميرسد. اما اين داستان ايراني، تازگي به بازار چاپ و نشر راه پيدا كرده است.
دو ديدگاه از دو راوي در روايت وجود دارد تا رخدادهاي واقعا حادث شده بيروني و كشمكشهاي دروني شخصيتها، تا حدودي بازنمايي شود. راوي اول شخص كه شخصيت اصلي هم هست و ديگري راوي سوم شخصي كه به كاركرد خود در روايت وقوفي آگاهانه دارد. از اين جهت راوي سومشخص خودآگاه محسوب ميشود. هر دو راوي به طور موازي در داستان پيش ميروند. زبان روايت ساده و بيشتر بر پايه محاوره شخصيتها با گويش آباداني شكل گرفته است.
رخدادهايي مانند جنگ، اجبار به ترك شهر، غم دوري از زادگاه، واقعگرايانه است كه تلخي گزندهاي دارد. در اين ميان قتل دختر نوجوان براي پايبندي به اصول قومي و قبيلهاي، احساس شخصيت اصلي «آذر» به شهرآبادان، همچنين نوع رابطهاي كه با ديگر شخصيتها برقرار ميكند. دلايلي بر باورپذيري و قابل لمس بودن رويداد هستند.
يكي از مسائل تاسفبرانگيز دنيا كشته شدن و اجبار به ترك زادگاه شدن است. وقوع جنگها هميشه واقعيتهاي ناراحتكنندهاي هستند كه آسيبهاي جدي بر افراد دارند. محروميت عاطفي و اقتصادي، تنها دو نمونه از چندين محروميتي هستند كه براي افراد مضرند اما در جنگ به سرعت رواج پيدا ميكنند. پيامد جنگ اين بلاي خانمانسوز هميشه خرابيهايي است كه ساليان
طولاني باقي ميماند.
در جريان اين مهاجرت اجباري كه تلخترين رنج جهان هم هست، چگونگي پذيرش افراد نيز مهم به نظر ميرسد. همانطور كه آلفرد آدلر، روانشناس در اين باره ميگويد «كنار آمدن با ديگران نخستين تكليفي است كه با آن روبهرو ميشويم. سازگاري اجتماعي بعدي ما كه بخشي از سبك زندگي ما نيز هست، بر رويكرد ما به تمام مشكلات زندگي تاثير ميگذارد. علاقه اجتماعي، استعداد فطري همكاريكردن با ديگران براي رسيدن به هدفهاي شخصي و اجتماعي است.»
سيمين، دوست قديمي آذر، نمونه خوبي براي اين سازگاري اجتماعي است. او به خوبي با شهر جديد و آدمها ارتباط برقرار كرده و همچنين او تنها كسي است كه پس از سالها به آذر نيز كمك قابل توجهي ميكند. «... در بدترين اوضاع و احوالم باز حفظ ظاهر ميكرديم... سيمين ادامه ميدهد«تازه كجاشه ديدي؟ هنوز چند سال از جنگ نميگذشت كه چندتا دوست شيرازي پيدا كردم. اولش يه كم با هم گارد داشتيم، اما يه خُرده كه گذشت اوقدر باهم رفيق جنگ شده بوديم كه دعواهاي سالهاي اول برامون شده بود
اسباب خنده.»
اما آذر كه بغضي فروخورده دارد در بيشتر موارد ساكت است. سردي رابطه او و همسرش علي نشان از پنهاني غمي دارد كه شرايط را براي او غيرقابل تحمل كرده است. آذر دچار آسيبهاي زيادي شده است. جدايي از خانواده و تنهايي، انتخاب نامناسب براي ازدواج، پنهانكردن اين غم از مادر و پدرش، همگي بار اين بغض دروني را سنگينتر ميكند. علاوه بر تمام موارد او مجبور به ترك شغل مورد علاقهاش به اجبار همسر، نيز شده است. اين شخصيت، دوبار مهاجرت كرده يكبار با خانواده و بارديگر تنها. از مهاجرت اولي چيز زيادي نميدانيم اما پيامد دومي در روايت بيشتر بازنمايي ميشود.
«آذر جلدي از خانه بيرون ميزند كه نه چشم توچشم علي بشود و نه ناغافل مهماني از راه برسد و مجبور شود خانه بماند. دلش تنگ است و ميخواهد هرطور شده جايي برود. جايي كه دلتنگياش كمتر شود.»
جستوجوي مداوم او در شهر نشان از گمگشتگي دارد. به نظر ميرسد؛ او به دنبال حقيقتي است كه خودش از آن بيخبر است. كشف حقيقت چيزي است كه او در شهر ميجويد تا پيدا كند. با وجود غم و رنج راوي و رابطه گسستهاي كه با همسرش دارد، در هر حال آذر يك شخصيت پويا
محسوب ميشود.
او چندين مرتبه به محل وقوع قتل دختر نوجوان ميرود تا از ماجرا بيشتر بداند، به بهانهاي وارد خانه دختر كشته شده ميشود و با مادرش هرچند كوتاه گفتوگو ميكند. به دنبال دوستان قديمي كوچههاي شهر آبادان را ميگردد. اما بيشتر از همه اين پويايي در خاطرات است كه خود را نشان ميدهند. خاطراتي كه نقشي اساسي در كل روايت دارند. بر اساس همين گريز به خاطرات، مرگ برادرانش و بيتابي مادر را بازگو ميكند.
در اين ميان حمايتهاي عاطفي دوست صميمي را نميتوان ناديده انگاشت. هر چند سيمين يا همان دوست قديمي، خود بخشي از گذشته و خاطرات فراموششده آذر هستند. ولي بازگشت آنان، يا در واقع پيداكردن سيمين توسط آذر، خود نوعي شادي وشور در وجودش ايجاد كرده است. اما سيمين كه سازگارتر و محكمتر از آذر به نظر ميرسد نقش مهمي دارد. زيرا او با صداقت و مهرباني، آذر هميشه ساكت را ترغيب ميكند تا مسووليت اشتباه خود را بپذيرد؛ اشتباهي كه پذيرش آن ترس فراواني براي آذر دارد. به عقيده نگارنده؛ اين صميميت براي شخص آذر يك ارزش ميآفريند. همين ارزش كمككننده وقتي به وجود ميآيد، سبب ميشود تا او بتواند در برابر مشكلاتش بايستد نه اينكه پنهانكاري كند. در بيشتر موارد زماني كه فرد ميخواهد در مقابل مشكلاتش ايستادگي كند بايد لااقل بتواند فشار مسووليت شخصي و اجتماعي خود را تحمل كند. آدلر در اين زمينه عقيده دارد «وقتي فرد آگاه ميشود كه در نهايت خود خلاق او مسوول تغييردادن واقعيتهاي زندگي به رويدادهاي معنيدار است.»
«آذر خودش را نميبازد. خونسرد و مطمئن ميگويد: «تو تنها ميري. همين كه گفتم.» مكثي طولاني ميكند. سپس ادامه ميدهد: «اينبار بايد هردومون تصميم عاقلانهاي بگيريم. شايد دور از هم كه باشيم، كار راحتتر باشه.»
در نهايت حقيقت عشق به زندگي است كه ميتواند نجاتبخش باشد. سردرگمي ناشي از ضربههاي سنگين بر وجود آدمي هميشگياند. اما اين ضربهها در صورتي تغيير ميكنند كه آدمي به جاي غرق شدن در نااميدي بتواند ارزش زيستن را باور كند. همچنين با سختكوشي بايد بر مشكلات نگاهي مسووليتپذير انداخت. اگر چنين شد، دستيابي به هويت در چرخه زندگي سبب ميشود تا فرد يا افراد انرژي خود را براي ساختن زندگي دوباره صرف كنند تا دچار يكساني
و ركود نشوند.