باد...
سروش صحت
آمدهام سفر. اينجا تاكسي نيست، اينترنت هم ندارم، يعني اصلا آنتن ندارم. طبيعتا روزنامه هم به دستم نميرسد. اما ميخواهم يادداشتي براي ستون پنجشنبه بنويسم و به دست بچههاي روزنامه برسانم. چون نميتوانم سوار تاكسي شوم به جاي يادداشت، اين شعر صائب تبريزي را روي كاغذ نوشتم «من كه با ياد تو دنيا را فراموش كردهام/ از مروت نيست از خاطر به در كردن مرا» و فكر كردم همين يك بيت اگر چاپ شود براي من كه در اين كنج غربت گير كردهام، بس است. اما چطور اين شعر را به دست بچههاي روزنامه برسانم؟ كاش ميشد يادداشتم را داخل يك بطري بگذارم و بطري را به آب بيندازم، اما اينجا نه رودخانهاي هست و نه دريايي... كاش كبوتر نامهبري بود، كاش جادهاي بود و يك تاكسي رد ميشد... ولي هيچكدام نيست، اينجا فقط خاك است و باد.
خاك و خاك و باد و باد و باد... همينها را خواهم نوشت و اين كاغذ را به باد ميسپارم. آيا خواهد رسيد؟.... «من كه با ياد تو دنيا را فراموش كردهام/ از مروت نيست از خاطر به در كردن مرا...»