دلنوشته
زلزله شد
سقف ريخت
روي
عروسكم
خدا را شكر طوري نشد
او يك پايش شكست
من مُردم
مادرم به آسمان افتاد
پدرم
بالاترين شاخههاي درخت را
در آغوش كشيد
و
شب شد
شب سختي بود
عروسكم دنبال من ميگشت
پدرم دنبال لانه شكسته پرستوها
مادرم دنبال موهايش
كه زير ديوار سيماني گم شده بود
بعد از زلزله
ما
بيشتر شده بوديم
كه هيچكس
هيچكس را پيدا نميكرد!
نادر پناهزاده