بهبهانه فيلم «هجوم» ساخته شهرام مكري
اينها را مينويسم كه يادم بماند
شهريار حنيفه
«واضحه؟» صدايش از دور ميآيد؛ سرم را بالا ميآورم: «بله». خشمگين، دوباره تكرار ميكند: «واضحه؟» صداي بقيه هم بلند ميشود: «بله». يادم نبود كه بقيه هم هستند، يادم نبود كه بايد با بقيه جواب دهم، يكصدا، مثل هميشه؛ بايد «بله» را تيمي ميگفتيم، يادم نبود ولي چرا؟ چرا من زودتر جواب دادم؟ فكرم كجا رفته بود كه براي لحظهاي تكرارِ اين بازي صدباره را به هم زدم و صدبار ديگر تكرارش كردم... يادم نيست... كجا بود فكرم... الان كجاست... به خودم برميگردم و لمسِ دستِ يكي از بچهها را احساس ميكنم كه من را گرفته و با خود كشانده به وسط يك حلقه و ميبينم افسري را كه دربرابرِ نظمِ حلقه ايستاده و از ما ميخواهد به عكسِ در دستش نگاه كنيم و بگوييم كه تصويرِ سامان هست يا نه. عكس را نگاه نميكنم و به حالِ خودم برميگردم، نه بهخاطر خستگي از اين تكرار كه اصلا دروغ چرا، به آن عادت كردهام و گردشش برايم تداعيكننده خيلي چيزهاست؛ و نه بهخاطر بيحوصلگي حتي؛ فقط حواسم نيست، مثل دفعههاي قبل، مثل دفعههاي بعدي، حالِ خودم را اگر بتوانم در اين شلوغي جمع و جور كنم هنر كردهام، بعد ديگر همهچيز درست ميشود، اطمينان دارم. نگاه كردن به عكس اما چيزي را درست نميكند و فعلا بيفايده است، چه عكس سامان باشد و چه عكس كس ديگري... سامان؟ نكند مشغولِ فكر كردن به سامان بودم كه از ياد بردم دارم خارج از تيم، جواب «بله»ي افسر پليس را ميدهم؛ شايد. كم نبوده وقتهايي كه ياد سامان مرا پرت كرده به جاهاي ديگر و از اطرافم جدا. آخرين بار او را كجا ديدم؟ سامان را؛ فكر كنم بعد از اينكه چسب را پيدا كردم و قبل از اينكه برگردم به زمين و چسب را بگذارم روي سكو: «چسب؛ براي پايه چمدون». كسي خطاب به نگار گفت، خطاب را يادم هست، ولي نميدانم كداممان بوديم و كداممان به نگار گفتيمش. نگار برايم آشناست، اما او را هم بهياد نميآورم؛ هنوز نديدمش، اصلا خبر نداشتم وجود دارد كه بخواهم ببينمش، تازه از آنطرفِ حصار آمده، هرچند خودش كتمان ميكند، ميگويد قبلا اينجا آمده، بارها. او بوده كه هفتهاي دو بار يك شيشه خون دادنمان را تبديل كرده به هفتهاي دو بار و دو شيشه خون؛ خودش اين را ميگويد. اگر دروغ نگويد كه... گرفتاري پشت گرفتاري؛ بايد دستهجمعي فكري برايش بكنيم؛ ميخواستم همين را به سامان بگويم، همين چند دقيقه پيش كه ديدمش خواستم بگويم كه بايد فكري كرد، عجله نداشت و من هم چسب را پيدا كرده بودم و كار خاصي نداشتم اما... گوشه دهانش خوني بود، نميخواستم در اين شرايط به حرف بِكشمش تا خون را موقع حرف زدنش تماشا كنم، آخر هنوز كه هنوز است چشمم به ديدن خون عادت ندارد؛ بگذار دفعه بعد ميپرسم. الان فكرم حسابي پرت است، اطرافِ خودم نيست... ميخواهم بروم، فقط ميخواهم بروم. ديگر تحمل اين فضاي بسته و تودرتو، اين بخارهاي آلوده، اين رنگهاي مصنوعي، اين آسمان تيره، اين آدمها... تحملشان را ديگر ندارم؛ راه ميروم، خستهام و براي رفع خستگي راه ميروم و خستهتر ميشوم، در اين راهروهايي كه راه بهجايي نميبرند، يكبار تنها و يكبار نه، يكبار مانه قرمز رنگي را حمل ميكنم و يكبار نه، يكبار بهدنبال چيزي و يكبار نه، تنها خودِ راه رفتن است كه ادامه دارد و ثابت است.
نگار پشت سرم بود و داشت بلند بلند ميخنديد. احساس ميكردم پشتم عرق كرده، انگار كه هوا گرمتر شده... دلم تنگ است براي سرماي دقايقي كه در حال نزديك شدناند، دقيقههاي بعدم، دقيقههاي بعدمان: بهجلو حركت ميكنيم و چيزي ميگوييم و قلبِ لرزانمان را حس ميكنيم و دراز ميكشيم و سرمان را ميگذاريم روي پاي خودمان؛ زمين كثيف بود درست، بچهها مسخرهبازي درميآوردند درست، افسرِكارت شناساييمان را بدون اينكه خودش هم بداند چرا ميخواست درست، اما مهم نيست، هرچقدر هم اعصابخردكن باشد اين شرايطِ لعنتي مهم نيست، ديگر صداهاشان را نميشنويم، دارند محو ميشوند، سكوت و تاريكي آرامشبخشي چيره ميشود بر عواطفمان، ديگر خبري نيست از كسي، حتي از كامبيز و صادق كه يكلحظه هم از چشماندازمان خارج نميشدند، خبري نيست و تنها سكوت و تاريكي است؛ فقط سختياش اين است كه جسمم را احساس نميكنم و نميتوانم خودم را تكان دهم، ولي عيبي ندارد، عادت ميكنم، ميبينم وقتي را كه بايد روي همين رخوت تمركز كنم و خودم را در بيحالتي تمام كنار نگار جاي بدهم، داخل يك چمدانِ جادويي. ولي هنوز مانده، هنوز آن لحظه نرسيده، هنوز كارم تمام نشده، كليدي كه داديم از رويش يكي ديگر بسازند را بايد بروم پس بگيرم، كليد كمد را، بگيرم و بدمش به يكي از بچهها تا او هم بدهد به كس ديگري و همينطور دست به دست بچرخانيمش تا بتوانيم در كمدمان را باز كنيم و برگه را دربياوريم و به نگار نشان دهيم حرف دلمان را: «ما قول داده بوديم بهخاطرش بميريم، اگه بقيه يادشون رفته، من هنوز حاضرم، به بچهها هم كاري ندارم، فقط من». همين است. هنوز كارم تمام نشده، بايد يك نقش ديگر هم داشته باشم.