از واقعيتي حتمي تا سوگ ملي
شيوه رفتنمان از اين دنيا را به همان ندانستههايمان از «مرگ» مرتبط ميكنيم و رمز و رازهاي بيشتري را به آن پيوند ميدهيم و از آن داستاني ميسازيم. اما باز هم از بسياري از ماجراهاي مرتبط با مرگ غافليم. هر روز از آلودگي هوا ناراضي از خانهمان بيرون آمده و سوار خودرومان راهي همان هواي آلوده ميشويم ولي نميدانيم همين كار ما باعث تسريع در مرگ چندنفر ميشود. جادههايمان دستكم روزي 43 قرباني ميگيرد و خانوادههايي را عزادار ميكند. در مرگ آنها هيچ عمدي نبوده و حادثهاي موجب آن شده است. باز هم داستان از دست دادن است؛ ماجراي تنها شدن اما پرسش اينجاست كه چرا هر روز براين فقدان پرتعداد نام و لقبي نميگذاريم و از كنار آن ساده ميگذريم؟ چه ميشود كه به ناگاه بر يك حادثه بارگذاري احساسي متفاوتي ميكنيم. يكي را «سوگ ملي» ميناميم و عزاي عمومي برايش ميسازيم ولي بر حادثهاي ديگر كه اتفاقا از منظر ازدستدادن كمتعداد نيست نامي نميگذاريم. كجاي اين رفتار ايراد دارد. اگر ازدست دادن عزيزانمان در زلزله تلخ است ازدست دادن عزيزانمان در حوادث جادهاي هم تلخ است. در هيچ يك عمدي نيست. كجا را اشتباه وزن ميدهيم؟ شايد تصور ميكنيم كه در حادثهاي ميتوانستيم كسي يا كساني را از حادثهاي رها كنيم و به «زندگي» بازگردانيم و از همين تصور عذاب وجدان ميگيريم. يكسال قبل در همينروزها ساختمان «پلاسكو» در تهران دچار سانحه حريق شد و فروريخت. يك هفته تمام شبكه خبر به صورت زنده تصوير آواربرداري از اين ساختمان ويرانشده را جلوي چشممان زنده نگه داشت. چرا تا اين اندازه فروريختن «پلاسكو» باراحساسي داشت كه بايد يك هفته تمام مردم بارسنگين آن را از طريق رسانه ملي متحمل ميشدند؟ به نظر ميرسد ما اشتباهات پيدرپي در بارگذاري احساسي رويدادها ميكنيم و بعد مجبور ميشويم مرتب «لقب» بسازيم و به مردم و بازماندگانشان از رويدادها و حوادث بدهيم تا مساله بارگذاري احساسي نادرست از يكسو و اطلاعرساني غلط از سوي ديگر كه منجر به تزريق اميد نابجا شده را جبران كنيم. با تصويرسازيهاي غلط ذهن و ذهنيتها را از واقعيت دور ميكنيم و به همين دليل تصميمگيريهايمان بيشتر رنگ «احساس» به خود ميگيرد تا مولفهاي از واقعيت در خود جاي داده باشد. همين وضع موجب آن ميشود كه برآورد درستي هم از يك واقعه نداشته باشيم و در نهايت پيشبينيمان از گام بعدي يا مرحله بعدي حادثه و رويداد اشتباه و تاسفبار از آب درآيد. سادهترين نمود اين شيوه در رفتار پزشكان و اطرافيان يك بيمار با عارضه مزمن او را ميتوان ملموس يافت. آنها به جاي آنكه برآورد صحيحي از وضعيت بيماري ارايه دهند واقعيتها را پنهان ميكنند و عدم توانايي خود در كنترل بيماري را با نزديك و هرچه محتملتر بودن عوامل فرازميني و ماوراءالطبيعه كمرنگ ميكنند. واقعيت اين است كه حتميتر از «مرگ» هيچ رويداد ديگري پيش روي ما نيست ولي به نظر ميرسد ازآنجايي كه نسبت به انجام ندادن وظايفي كه برعهده داشتهايم عذاب وجدان داريم يا آنجا كه واكنش درستي براي يك اتفاق نياموختهايم يا نتوانستهايم به درستي عمل كنيم دست به دامن احساسات و بارگذاري آن ميشويم تا چيزي را پنهان كنيم.