درباره «سرش را گذاشت روي فلز سرد»
از كشتن و رفتن
مجتبي مقدم / مجموعه از دو بخش «از كشتن و از رفتن» كه اولي سه و دومي هفت داستان دارد تشكيل شده است. داستان سرش را گذاشت روي فلز سرد، داستان اول بخش از كشتن با يك ورودي آغاز ميشود. تكهاي از يك حكايت از ادبيات كهن. حكايتي كه در ادامه داستان توسط راديوي يكي از شخصيتها بازگو ميشود و اثرش را در ساخت لحن و فضا و انگيزه سيا و مصيب نشان ميدهد. شكل نوشتار داستان بهصورت تك سطرهاي زير هم، به شكل وسط، راست و چپچينند. ديالوگها و روايت در اين سطرها مستتر شده و سوالهاي برجستهاي كه پرسيده ميشود ظن يك بازپرسي را ايجاد ميكند. شكل نوشتار و لحن سرد اثر باعث شده جنون و دهشتناكي قتلهاي پي در پي دو قاتل كوبنده و گزنده از كار دربيايد و شروعي قوي براي مجموعه باشد.
در داستان دوم، سميه سرفه نكرد، نويسنده از شكل نوشتاري كه تا حدي به فيلمنامهنويسي نزديك است استفاده ميكند. از تيتر تا توضيح آدمها و مكانها و وسايط نقليه به طريق بيوگرافي وار در پرانتزها. بهعبارتي ويژگيهاي آنها در چند واژه تلگرافوار بيان ميشود. روند داستان بهصورت سكون پيش از فاجعه، فاجعه و فاجعهتر است. پس از معرفي آدمها و مناسبات شان در پيش از فاجعه، با تعرض گروهي چند مرد جوان به سميه و شفيقه در فاجعه، خودكشي شفيقه و
زنده به گور كردن سميه توسط پدر بخش فاجعهتر را رقم ميزند. اين داستان همچون داستان قبلي دو بخشي و دوفضايي ميشود؛ داستان اول از بخش داستان چند كارگر يك خياطخانه به داستان دو قاتل سريالي و در داستان دوم از يك داستان خانوادگي به داستاني مربوط به تجاوز و خودكشي و قتل. پيوند اين دوگانگي به خوبي رخ داده و ضربهاش را به مخاطب با شوك و بهت و غافلگيري وارد ميكند.
داستان سوم، دوشنبهها، داستان مرگ محمود است در روز دوشنبه. بيشتر اتفاقهاي خاص زندگي محمود دوشنبهها رخ داده. از مرگ پدرش تا تولد پسر بزرگش و البته مرگ خودش. پرهيز از اغراق و جادويي كردن اين روز و برخورد لطيف و شاعرانه با مرگ لحن اندوه باري به آن – برخلاف دو داستان قبلي- داده است.
بخش دوم: از رفتن، داستان اول، آبگير، جسدي توي يك آبگير و تلاش پليس براي در آوردن آن. اين داستان ساخته تصاوير ريز پردازانه و فضاسازي است. تصاويري با جزييات كه حس فضاي وهم آلود آبگيري در جنگل را به خوبي منتقل ميكند.
داستان دوم: اون ماشينه رو نديدين؟، كافهاي در يك روز پاييزي ِ آفتابي و باراني و دو دوست. مردي كه زنش فراموشي گرفته و او را ترك كرده براي دوستش درد دل ميكند. اين داستان نشان ميدهد كه شايد سهمگينتر از مرگ فراموشي باشد يا بهانه فراموشي براي فرار كردن از يك زندگي و رفتن. رفتني كه به سويه تاريك زندگي اشاره دارد و نويسنده در پايان با مرد سردرگمي در خيابان كه دنبال ماشين قرمزرنگي ميگردد آن را تعميم ميدهد.
داستان سوم، وقتي كاسكو رفت، ميتواند به لحاظ تماتيك قل ديگر داستان قبلي باشد. با اين تفاوت كه اينجا يك پرنده، كاسكو، مردش (رحمان) را ترك ميكند. اتفاقي كه قرار است اين ايده را به مخاطب منتقل كند كه درك پيامدهاي رخ دادنش براي همه يكسان نيست. برخلاف داستان قبلي اين يكي در سطح ميماند و علاقه شديد رحمان باور پذير در نميآيد.
داستان چهارم: زن افتاد و پرندهها پريدند، زني از توي يك ساختمان چند طبقه به پياده رو سقوط ميكند و باعث پريدن پرندههاي زيادي از روي درخت ميشود. جسد زن با وجود سقوط زخمي بر خود ندارد. همينطور معلوم نيست كه او كيست، از كجا آمده و چرا مرده و براي اهالي ساختمان و سرايدار افغانش غريبه است و از اين طريق معما شكل ميگيرد. حالا بهجاي اهميت مرگ زن، راز اينكه كيست و از كجا آمده مهمتر ميشود و ذهن مخاطب را به چالش ميكشد.
داستان پنجم: شبتر از آن بود كه چيزي ببينيم، اين داستان هم با داستان قبلياش در مورد سقوط پيوند دارد. اينبار چند كارمند در طبقات بالايي يك ساختمان ميخواهند بدانند اگر كسي از اين ارتفاع سقوط كند چه ميشود. شبتر از... داستان زمانهاي مردهاي است كه چند كارمند درگير ِ كار حين خوردن و نوشيدن و دود كردن سيگار در يك محيط بسته و از قاب محدود يك پنجره به خيابان زير پا و آسمان بالاي سر و پنجرهها و... نگاه ميكنند. تا روزي پرندهاي روال عاديشان را به هم ميزند؛ حضور پرندهاي كه ميتواند معناي نماديني پيدا كند و به محصور بودن اين آدمها طعنه بزند. جزييات اين تضاد بهطور مناسب برجسته شده است و شايد يك ذهن ربطدهنده زن ساختمان روبهرو را زن داستان پيش بداند كه سقوط كرده است!
داستان ششم: ساز، داستاني با جاهاي خالي كه بايد مخاطب آنها را پر كند. دو مرد و يك دختر بچه. يكيشان پدر و ديگري عمو و مردي گيتار به دست. ساز گيتار و گپ پدر و عمو و دختر بچه در مورد آن و نگاه حسرت خوار پدر به جاي خالي مرد و گيتارش اين ايده را به مخاطب ميدهد تا براي سوال دختربچه از عمو، كه چرا پدر را با خودش به كلاس گيتار نميبرد پاسخي بسازد كه بشود يك داستان!
داستان هفتم: سير و سلوك، آخرين داستان بخش از رفتن و مجموعه، توي دستهبندي داستانهاي فراداستان قرار ميگيرد اگر اين تعريف را براي فراداستان قايل باشيم كه در آن داستان ساخته شدن يك داستان بازگو ميشود. نويسنده در اين داستان، داستان ساختن يك داستان را ميگويد و با معرفي ايده و مصالح طالب تشريك مساعي مخاطب ميشود. در اين داستان باز هم رفتن و فرار را كه در يكي دو داستان ديگر هم تكرار شده بود ميبينيم.
هر چند پررنگترين مساله در تمامي داستانها مساله مرگ است؛ مرگي كه با اشكال مختلف آن روبهرو ميشويم و در نهايت بسته به ارتباط ما شايد پالايشي را برايمان رقم بزند: «دوستم ميگفت و من نگاهش ميكردم. خودش يك جا بود و نگاهش يك جا و صدايش يك جاي ديگر» (صفحه 112).