گريز از معنا در فرمهاي تمثيلي
علي جهانگيري
آيا كارهاي عليرضا مجابي (م. آذرفر) انتزاعي است؟ يا تلفيقي از سنت و آبستره است؟ همين نمود ما را دچار دو نگاه يا پرسش اساسي ميكند؛ خلق بستري براي گريز يا انتزاع و نگارش معنا بر اين بيمعنا؟
يقينا بيمعنا گسترهاي بينهايت است اما مجابي بر اين بينهايت چرخ ميزند و با ابزارهاي معنايي چون خط و اشكال هندسي ميخواهد بگويد و نگفته باشد، محدود كند و از حد بگذرد. نوعي تعليق آشكار در برخي از كارهاي مجابي تا حدودي مرا ميبرد به كولاژ. البته تعليق صفت اصلي كارهاي كولاژ نيست اما نام آن را هرچه بگذارم، خصوصيات سبكي خود را دارد و امضاي او را در خويش پنهان كرده است. گفتم تعليق و بر اين نكته پافشاري ميكنم زيرا عناصر مختلف در بعضي از تابلوهاي او به كار نفي يكديگر نميآيند بلكه پيشفرضهاي ما را از معناهاي رايج معلق ميكنند، گفتم كولاژ، زيرا عناصر كارهاي مجابي همگن و از يك جنس نيستند. خطوط منظم هندسي يا خطنويسيها آنهم با رسمالخط خاص خود به كار انكار آبستره نيامده است. آبستره نيز در حد نقش و نگار و ابر و باد كاغذ خطاطي فروكاست نيافته است، به گمانم هر كدام به كار تعليق ديگري برميآيد، دو عنصر عليالظاهر متضاد به نفع شكلي ديگر، شالودههاي يكديگر را دچار تعليق ميكنند. نه سنت و كلاسيك است نه مدرن، عقب ميرود اما به جلو.
چيزي در اين دسته كارها هست كه پيوست را از عبارت نقش و رنگ گرفته است، متن را برهنه ميكند از خود و حال، مخاطب است كه لباس ذهني خود را بر تن متن ميپوشاند و از همين رو در بسياري از كارهاي او، با همه نشانههاي آشكاري كه در خود دارد، همچون نماي معماري كهن يا استفاده از حروف اما ميل به نوعي سياهمشق چه در خط و چه در معماري معنا در آنها آشكار است. اكثر اين دسته از كارها بيش از هر چيز به خود اشاره ميكنند. مصداقها را در خود ايجاد ميكنند، در خود چرخ ميزنند و خلق معنايي ميكنند كه ربطي به معناهاي از پيش تعيين شده ندارند و از همين جهت است كه معتقدم درصدد انكار بستر آبستره كار برنميآيند بلكه بازتعريفي از همان بستر ميشوند.
اگر آبستره در تعريفي ابتدايي گريز از واقعيت باشد، در كارهاي مجابي از واقعيت نيز براي گريز از واقعيت استفاده شده است، حرف براي گريز از حرف، معماري براي گريز از معماري و...
در كنار همه اينها، سنت معنوي و شرقي مجابي در كارها حفظ شده است. البته مرادم از معنوي اشاره به معنا نيست، نوعي عمقگرايي و عرفان رنگها، جايي كه رنگها كمكم محو ميشوند، خطوط و شكل محو ميشوند و دستي كه ميكشد را با خود محو ميكنند.
هرچه هست در من چنان اثر داشته كه بنويسم. مخصوصا وقتي از نزديك اين كارها را توانستم لمس كنم. ديدن اين كارها كافي نيست، بايد آنها را لمس كرد، نوعي شيدايي در اين كارهاست كه بياعتنا به شكلهاي متداول رنگ را ميپاشد و ميچرخد و ميگريزد، ميگريزد! زيرا تابلو با همه امكانات استقرار در ريختار معنا در خود، تنها محل پرتاب است به ديگر جا.
مثلا در تابلويي به نام «مولانا» نوع رنگ و حركت خطوط در آبستره و تلفيق رنگها و جهت آنها به سمت بالا كه آميزهاي از كوبيسم و آبستره است، چرخ را در تن رقصنده، جداي از هستي نمود ميدهد، انگار هستي به سويي ميرود و رقصنده به كار هستي ديگري است.
گاه نيز همچون تذهيب كاري ماهر، حروف دستنوشتههايش را به شكل شمسه در تابلو مينگارد كه در اينگونه كارها نيز چرخش شمسه با حركت رنگها مسيرهاي متفاوتي را ايجاد ميكند.
دايره و مركز در بسياري از كارهايش مبناي حركت است، در بسياري از آثار او مركزگرايي مشهود است اما در كنار همين تمركز، عناصر بسترساز در حال گريز هستند و اكثر اين گريزها ريختاري غيردايرهاي دارند.
در تابلوي ديگري كه گويي بدون عنوان است و در ذهنم آن را «هستِ نيست» نام گذاشتهام؛ در قالب اشكال هندسي و رنگهاي سرد مانند خاكستري و آبي كدر، مجابي پارهاي حروف رابه رسمالخط ويژه خود نگاشته است اما فقط حروف و حركت و سايه. پارهاي از اشكال با رنگ پر شده و پارهاي نيز رها شده است.
در چشم من شاعري است كه سرايش بعضي از سطرها را به ما سپرده است، خطاطي است كه خط نوشته است اما براي ننوشتن، نقشي براي محو، گفتني براي «نه» گفتن.
شاعر و اسطورهشناس