پيرمرد و پسران بازيگوش
حسن لطفي
بيشتر كساني كه روي صندليهاي متروي در حال حركت نشستهاند جوانان سربهزيري هستند كه به صفحه گوشيهاي تلفن همراهشان چشم دوختهاند. آنها كه ايستادهاند هم بيكار نماندهاند. بازيهاي سرگرمكننده، چانه زدن با فروشندگاني در حال حركت و صحبت با هم مشغولشان كرده است. پيرمرد خوشچهرهاي كه به ميله نزديك در تكيه داده است نگاهش روي آدمها و تابلوهاي تبلغاتي سر ميخورد و بر ميگردد. با آنكه در هر ايستگاه عدهاي پياده ميشوند، تازهواردها نميگذارند راهروي مترو خالي شود. توي يكي از ايستگاهها چهار پسر بچه شيطان انگار كسي دنبالشان كرده باشد خودشان را پرت ميكنند توي مترو. سر و صدا و نحوه ورودشان خيليها را متوجه آنها ميكند. توي مسير هم دست از شيطنت برنميدارند. آنقدر جنب و جوش ميكنند كه صداي چند نفري در ميآيد. پسربچهها بعد از اعتراض مرد بيحوصلهاي ساكتتر ميشوند. اما اين سكوت فقط يك ايستگاه طول ميكشد. دوباره ميخندند و سربه سر هم ميگذارند. فقط حواسشان هست كه وقت شوخي با هم به كسي نخورند. چند نفري با اشاره به آنها از نحوه تربيت و بيادبيشان ميگويند. تنها كسي كه با اشتياق و لبخند نگاهشان ميكند پيرمرد است. حتي وقتي ديگران با صداي بلند به پسربچهها اعتراض ميكنند او زير لب ميگويد: كاري به كار شما كه ندارند. اين را ميگويد و با نگاهي كه لبخند رويش زيباترش كرده به پسربچهها نگاه ميكند. هر چقدر مترو جلوتر ميرود از تراكم آدمهاي ايستاده در راهروها كمتر ميشود. سه ايستگاه مانده به ايستگاه جوانمرد قصاب همه نشستهاند و فقط پيرمرد و چهار نوجوانان پرشور ايستادهاند. مترو كه توقف ميكند يك جاي خالي ديگر پيدا ميشود. چهار پسربچه با شيطنت و درحالي كه سعي ميكنند زودتر روي صندلي بنشينند به سمت صندلي خالي شده يورش ميبرند. يكيشان كه فرزتر است زودتر از بقيه روي صندلي مينشيند و به علامت پيروزي دستش را بلند ميكند. بعد انگار تازه پيرمرد را ديده باشد از جايش بلند ميشود و پيرمرد را به نشستن دعوت ميكند. پيرمرد با لبخند دعوتش را رد ميكند. پسر بچه قانع نميشود. چهار نفري به سمت او ميروند دستش را ميگيرند و روي تنها صندلي خالي كنار جوان سربزيري مينشانندش.