سرشت گل اسطوره
احسان صارمي
مرد كوزهگر دست در گل خام ميكند تا از دل اين آميخته خاك با آب، هستي بيافريند. خاك عنصري است مرده، سرد و بيجان. حياتي برايش متصور نيستيم. جنبشي ندارد. نه ميزايد و نه زاده ميشود. محصول مرگ است. در كنارش آب، حياتبخش است؛ اما از خود حياتي ندارد. با اينكه در نهان خود عنصر نفس را تعبيه كرده است؛ اما از خود دم و بازدمي ندارد. نميتواند بزايد؛ اگرچه عامل اصلي زايش است. او دستيار حيات است. حال در دست مرد كوزهگر خاك و آب آميزهاي ميشود براي خلق و آفرينش هستي. مرد كوزهگر سرشتي را ظاهر ميكند كه عجيب نفس ميكشد، جان دارد، جنبش دارد، تكان ميخورد. موجود برآمده از مشت و مالهاي كوزهگر، روح دارد. اين آرزوي هميشگي بشر بوده است. آفريدن موجودي غير كه نفسي برايش قائل باشد. همين امسال بود كه سينماي انگلستان با Blade Runner چنين مفهومي را دگرگون كرد. جايي كه يك روبات باردار ميشود و در كالبد موجودي انساننما، روح دميده است. اين پرسشي حل شده در جهان تخيل و علم است. در سوي ديگر، تاريخ نشان ميدهد كه اسطوره همواره محصول چنين نگاهي بوده است. نگاهي كه ميتوان آن را در نمايش «گل» ياسر خاسب جستوجو كرد. نمايشي كه دو پاراگراف فوق، خلاصهاي از سير و رويه آن است. «گل» داستان مردي است كه از دل گل موجودي خلق ميكند كه ناچار ميشود در جهت نابودياش قدم بردارد. اين يك داستان كهن و اسطورهاي است. اگر تاريخ سينما را ورق بزنيم، در فصل اكسپرسيونيسم آلمانياش به فيلمي به نام گولم (Golem) محصول 1915 برميخوريم. فيلم داستان ترسناكي است كه در آن دلال عتيقهاي مجسمهاي گلي مييابد و به وسيله آيين كابالا، حيات را به وجود مجسمه اهدا ميكند. گولم نقش خدمتكار را براي عتيقهفروش ايفا ميكند؛ اما عاشق همسر عتيقهفروش ميشود؛ اما چون زن عشق گولم را پس ميزند، در نتيجه موجود دست به چند قتل ميزند. گولم در افسانههاي يهودي به نوعي موجود شبهانسان گفته ميشود كه با استفاده از سحر از اشياي بيجان ساخته ميشود. در مزامير از اين موجود يك بار نام برده شده است كه در آنجا گولم «بدن فرم نيافته من» معنا ميدهد. اشكال ديگر داستان را ميتوانيم در فرانكشتاين و پيگماليون جستوجو كرد كه هر يك به سبك خود، موجود تازه جان گرفته را در حالت خير و شر نشان ميدهد. «گل» ياسر خاسب نيز در همين راستاست. شخصيت كوزهگر همانند پدر ژپتو داستان كارلو كولدي، در نقش صنعتگري ظاهر ميشود كه ميخواهد توانايي خود در آفرينش را به اوج برساند. او همانند يك خدا موجودي زنده خلق ميكند، بدون آنكه در اين مسير از دخالت يك زن بهره برد. او شرايط معمول را كنار ميگذارد. او قرار است در كار خلقت دست ببرد. او انساني است در مسير خدا شدن. پس پدر ژپتوي داستان خاسب موجود خود را در چنگ ميگيرد؛ اما در اينجا با پينوكيو روبهرو نيستيم. موجود پدر گلبازي يك فرانكشتاين است/ يك بدن فرمنيافته كه روحش، روح انسان نيست. آنان درگير ميشوند و درگيري دو بازيگر نمايش يك نتيجه ميخواهد: عدم. «گل» همان رويه اسطورهاي است؛ اسطورهاي كه خود را در ميان قضا و قدر ميبيند. شباهتي با داستان كولدي فقيد ندارد كه خود را در ميانه راه اومانيسم ميبيند. پينوكيوي او بايد انتخاب كند، او وجود يافته تا برگزيند، او يك شخصيت اگزيستانسيال است. در مقابل شخصيت گل محصول دترمنيسم است. او در جبري متولد ميشود كه او را به سوي عدم ميكشاند. هستي او از همان ابتدا نيستي است. هستي او براي ديگران نيستي به ارمغان ميآورد؛ پس همان بهتر كه به نيستي بپيوندد. «گل» و «گولم» يك رويه را دنبال ميكنند. موجوداتي كه ميآيند تا نظم بشريت را برهم زنند. آنان محصول بشر هستند و واقعيت آن است كه در جهان جبرگرا براي انسان قدرت آفريدن چيزي غير از انسان وجود ندارد. دخالت در طبيعت به معناي از بين بردن تعادل است. ياسر خاسب نيز در چنين شرايطي به درك درستي رسيده است. شايد به علم به اشتراك داستان در اساطير مختلف و داستانهاي متعددي كه ما نيز آنها را ميشناسيم، اثري خلق ميكند كه به مفهوم واقعي واژه «گولم» نزديك است: «بدن فرمنيافته من.»كليت نمايش درگير فرمهاي بدني است كه دو شخصيت در طول نمايش به منصهظهور ميرسانند. آنان بدن نرم خود را كه همچون گل نسرشته ميماند، تكان ميدهند، خم ميكنند و چپ و راست ميشوند تا درامشان شكل بگيرد. مرد متولد شده از گل چنان قوسي ميگيرد كه گويي هنوز از تنور داغ درنيامده است. هنوز خام است و البته خطرناك. او نميشكند و اين برگبرندهاي است براي او. خاسب سعي ميكند به اين بدن فرمي دهد؛ فرمي كه موجود خلق شده را به من انسان نزديك كند. به ياد داشته باشيم كه ما نيز طبق اعتقادات خود ابوترابيم. ما نيز از خاك و گل سرشته شدهايم. گويي قرار است يك باور در شكل و فرمي ديگر روي صحنه به تصوير كشيده شود. آنچه مهم است ادراك مخاطب از وضعيت به تصوير درآمده است. براي كسي چندان معما نيست كه اين بدنهاي در هم گره خورده و مواج چه ميگويند. برگ برنده خاسب در «گل» نيز همين است. «گل» از آثار موفق ايراني در كشورهاي غيرفارسيزبان بوده است. نمايش در چندين كشور روي صحنه رفته است و به ادعاي خاسب، براي مدت زماني طولاني در سياتل امريكا اجرا شده است؛ گويي داستان و محتواي آن براي ديگران نيز آشناست. آنان نيز در اسطورههاي خود نشاني از موجودات ساختِ دستِ بشر مييابند كه اتفاقاتي شوم را رقم خواهند زد. پس بدون محدوديت ارتباط زبان كلام، با زبان بدن ادراك ميكنند، اين گلپوشان نمايش چه ميكنند. آنان در جهان امروزي، جبرگرايي گذشته اساطيري را بازخواني ميكنند؛ گويي براي بشر خلاصي و رهايي وجود ندارد. او چون از طبيعت تخطي ميكند، گرفتار ميشود همانند جهان امروز كه محصول ساختههاي دست بشر است. جهاني كه ميكشد و خون به پا ميكند و ما آشفتهتر از هميشه، از ساختههاي دست خود رنج ميكشيم همانند مرد كوزهگري كه هستي را با نيستي جابهجا ميكند.