باز هم «بوي عيدي»
چقدر آن زمان همه چيز
براي مردم مهم بود
رامبد خانلري
براي من سخت است كه از عيد بنويسم و ببينم نوشتهام شبيه تفسير ترانه «بوي عيدي» نشده است. سالها پيش «فرهاد مهراد» يك كاري كرده كه هروقت و هركجا كه ميخواهم از عيد بنويسم، به خودم ميگويم خب اينكه شد «بوي عيدي». عيد براي من بيشتر از هرچيزي يك بوي ترش و شيرين و خام است. تركيبي از بوي سبزه و سماق و سركه و سمنو. شايد باورتان نشود اما يك مرتبه با راني پرتقال رفتم داخل گلفروشي و به نظرم آمد كه لحظه تحويل است. به گمانم اواخر مهر بود. آنوقت بود كه فهميدم بوي لحظه تحويل سال چقدر به بوي گلفروشيها شبيه است فقط آن شيريني و ترشي را كم دارد. عيد براي من يعني همين بو است به علاوه تنگ ماهي گلي. نميدانم تا به حال دقت كردهايد يا كه نه؟ ما در خاطرههاي عيدمان بزرگ نميشويم. شايد عيد سال گذشته بيشتر از هر سال ديگري به من خوش گذشته باشد يا عيد سال قبلترش اما تمام خاطرههاي من از عيد مربوط ميشود به سالهاي كودكي حتي اگر خيلي بد گذشته باشند. عيد يعني لباس نو، كفش نو و كفش نو يعني كفشي كه پوشيدنش را از وسط خانه شروع ميكني، نه از جلوي در. عيد يعني عيدديدني رفتن به جاهايي كه دوستشان نداري اما ذوق پوشيدن لباس نو تو را آنجا ميكشاند، تا خانه دايي مادر و همسر پيرش كه هيچ بچهاي هم ندارد و آن وقت سال بخاري روشن كردهاند. عيد يعني دلهره، دلهره اينكه كمكم وقت خداحافظي ميرسد و اينها هنوز عيدي ندادهاند. عيد يعني ويژهبرنامههاي نوروزي تلويزيون؛ زماني بود كه تلويزيون ويژه برنامههاي نوروزش را با برنامههاي روتين پر نميكرد. عيد كه ميشد نوبت «پايتخت» چند و كلاهقرمزي نبود، تلويزيون با هر چيزي ميتوانست ذوقزدهات بكند حتي با پخش مرتبه چندم كارتون «رابينهود» البته «رابين هود» در غياب «ماريان»، آن سالها كلاه قرمزي هم اينهمه اور و ادا نداشت، هنوز سلبريتي نشده بود و نه براي آمدن به تلويزيون ميآيم، نميآيم ميكرد و نه هيچكدام از رفقايش ممنوعالتصوير ميشدند يا كه شايعه ممنوعالتصوير شدنشان دهان به دهان ميشد. هر سريال و هر برنامهاي كه براي عيد بود به دل مردم مينشست، چون عيدها مردم در دلشان را باز ميكردند كه چيزها راحتتر بيايند و آنجا بنشينند. اين را به گواه حرفهاي مهمانهاي عيدمان ميگويم. زنگ ميزدند و ميگفتند: «ما شب ميايم، يه جوري كه ورثه آقاي نيكبخت رو خونه شما نگاه كنيم» چقدر آن زمان برنامه تلويزيون براي مردم مهم بود. چقدر آن زمان همهچيز براي مردم مهم بود. يك تفريح خوب عيد چرتكه انداختن براي حساب عيديها بود؛ دويست توماني عمو و پانصد توماني خاله و پنجاه توماني خانم همسايه و صد توماني فلاني و فلاني و فلاني كه ميشد دو هزار و صد و پنجاه تومان. با دو هزار تومانش ميشد يك بازي «ميكرو» خريد. نميدانم چرا هيچوقت با عيديهايم آن چيزهايي را كه ميخواستم نخريدم. يادم هست اولين عيدي كه فهميدم اسكناس اصل را ميشود از طرح محوش تشخيص داد، دويست توماني نويي را كه عمويم عيدي داده بود گرفتم جلوي نور و پيش از آنكه طرح محوش را ببينم يك پسگردني يا همان «پسي» خودمان را خوردم. اينقدري محكم كه هنوز هم جرات نميكنم تقلبي يا اصل بودن يك اسكناس را تشخيص بدهم. بله، تمام عيد خوبي نبود. عيد كم بدي نداشت. يكي شمارش معكوس از سيزده تا صبح مدرسه. از فرداي سال تحويل هر روزي كه ميگذشت يك روز به رفتن سر كلاس درس نزديك ميشديم و غصه ميخورديم و هرچه به كلاس درس نزديك ميشديم استرس پيك شادي حل نشده و رنگ نشده بيشتر خودش را به رخ و روي ما ميكشيد. هنوز هم نميفهمم چرا اسم اين مصيبتنامه را ميگذاشتند «پيك شادي»؟ كدام شادي؟ نميدانم چرا اين مصيبتنامه را رنگي چاپ نميكردند كه ما مجبور به رنگ كردنش نباشيم. با رنگ كردن خرگوش و سيب و حاجي فيروز قرار بود پايه كدام درسمان قوي شود؟ هنر؟ براي همين رنگ كردنهاست كه حالا همه ما هنرمنديم؟ و اما غروب معروف سيزده فروردين؛ چه كسي گفته «سكنجبين» شيرين است؟ «سكنجبين» تلخترين خوراكي دنياست از زهرمار هم بدتر است. حتي يك مرتبه هم نشد كه سكنجبين را با يك برگ كاهو فرو بدهم و نگويم «اين لامصب چرا اينقدر تلخ است؟» حتي آن وقتي كه شيرينياش دلم را ميزد. من هيچوقت نميدانستم كه اين تلخي، تلخي غروب سيزدهم است و هرجوري كه آن را رد كني نحس است. شازده كوچولو ميگفت هر وقت كه دلش ميگيرد، صندلياش را كمي روي اختركش جابهجا ميكند تا دوباره غروب آفتاب را ببيند. ميگفت يكروز كه دلش خيلي گرفته بود 43 مرتبه صندلياش را جابهجا كرد تا غروب آفتاب را ببيند. شازده كوچولو نميدانست كه در زمين غروب آفتابي هست كه از 43 غروب آفتاب در اخترك «ب-612» هم تلختر است.