آدمهاي پُرزِ قالي
سيد احمد بطحايي
«دل» بيش از هرجايي از ما تنگ ميشود. به هر بهانه و با كوچكترين درزي هوايي شده و ترمز گرفته، ميزند بغلِ جاده. دستي را ميكشد بالا و پياده شده و زل ميزند به سبزِ دشتي كه از آن آمده. باغِ- الان- بيبته و برگي كه از دور پيداست. زار ميزند و شيون سر ميدهد. بيكه بغضي كند و روضهاي بخواند.
با چرخ و فلكهاي زنگزده و رنگ و رو رفتهِ دورهگرد آن روزهاي اول عيد آسماني ميشويم با صابون گلنار زميني. ما آدمهاي لذت بردن از همهچيز بوديم. با ابداعِ اصوات از اعضا و احشاممان مست ميشديم و از عشق بازي با خوابِ پُرزِ قالي تازه شسته شده، هوايي. آدمهاي بازي با پونز و نخود و عدسي. صبح تا ظهر با گيرههاي لباس ور ميرفتيم و باقياش در كوچههاي خاكي، پيچيده بهم در بازيهايي كه نصفش به زدن ميرسيد و نيمياش به خوردن. ما آدمهاي همه و هيچ بوديم. بيهمهچيز و با لذت از هيچ. مردد بين دين و دنيا. انقلاب و ثبات. آزادي و محدوديت. درس را لاي نيمكتهاي زهوار در رفته از بر ميكرديم و عشق را لاي كاغذِ آدامسهاي پُلار و لاو ايز. اگر خيلي هم دريده بوديم از لاي درزهاي پنجرههاي كركرهاي. بلكه دمِ دري بيايد و بادي بوزد و دلبري كند. فاتحه مع الصلوات.
ولي هرچه كه نداشتيم، «همه» را داشتيم. همه شوري كه بود و لذت مدام و عيشِ قرار. با ترس و هيجان.
و الان دلمان براي خيلي چيزها تنگ ميشود. براي آدمهايي كه آنوقتها توي يك گوشه از شهر ميديديم. انميشينهاي شبكه دو و فستيوال كارتونهاي نوروزي از لامپِ تصويرِ سياه و سفيد پارس. از دون دون تا سمندون. بازيهاي خشن و پرتحركمان توي كوچه و لوليدن و پيچيدنِ بهم. حتي براي دعوا و درگيريهايمان. فحشهاي كشدار و شور و شيطنتمان. ما احساس ضعف ميكنيم. از طلب و خواستن نسبت به چيزي كه نيست. چيزهايي از دهه و روز و سال و ساعتي كه رفته و با خودش خيلي چيزها را هم برده. چيزي را ميخواهيم كه حتي نميتوانيم درست تعريفش كنيم و با مثال و مصداق سعي ميكنيم قابل فهم و بيانش كنيم. و لو با همين تصاويرِ- حالا- كليشهاي و دم دست.
خيليها نوستالژي را يك بيماري ميدانند كه آدمها با غم به گذشتهاي كه خيلي هم تعريفي نداشته؛ مينگرند و آن را طلب ميكنند. و لابد فردا به امروزشان. ولي برخلافِ اين خيليها «كامو» اعتقاد داشت كه نوستالژي يك بيماري ناشي از تبعيد نيست، بلكه فقر مسبب آن است و دارايي و موفقيتهاي اجتماعي ميتواند آن را از بين ببرد.
شايد ما حقيقتا خيلي هم آن گذشته را طلب نكنيم ولي ميدانيم كه ميتوانيم لااقل برايش مرثيه بخوانيم. براي معصوميتي كه دريده شده و رويايي كه ازاله. دل بيش از هرجايي از ما تنگ ميشود. بيبغض. بيروضه.