الي احسن الحال
روف شاهسواري
پرستو كه خيال كوچ به سرش ميافتد، آسمان دل توي دلش نيست و از بسياري شوق به لاجورد ميزند. كوه كه در ابهت خود سر به ستاره ميسايد، ميخواهد آب شود قاطي دريا. حتي سفيد هم رشك ميورزد به لاجورد آبي آب. كوچهباغ ياسهاي رازقي به دشت لاله راه ميبرد و گل سرخ غنچگي را برنميتابد از آن رو كه، شعر شكفتن را زير لب به ترنم دارد. شمشاد خود را در قد و قواره سرو ميبيند و ياسمن با نسرين و نسترن در درآويختن به سنبله و صنوبر، پيچك را به مغازله ميخواند تا شميم بهار شامه نوازتر شود و... تا در اين چشم و همچشمي و در اين غايت همنوايي، اعتدال ربيعي شكل گيرد و جهان به نوروز رسد... چشم و همچشمي را از طبيعت بياموزيم، از آن رو كه، در رساندن خود به فرادستان، دستگيريم فرودستان را در رسيدن به خود، تا عيد شود، تا حال به احسن احوال درآيد و... تعادل برقرار شود.