• ۱۴۰۳ يکشنبه ۲ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 21 -
  • ۱۴۰۲ سه شنبه ۳ مرداد

روايت «اعتماد» از كمك‌رساني رسول خادم و همراهانش به مناطق زلزله‌زده در خوي

شب، خارجي، زمين‌لرزه، خوي

برنده سيمرغ بلورين بهترين مستند از نگاه مردمي

وحيد جعفري

روزنامه‌نگار

خواب به چشمانم حرام شده، از وقتي سرماي استخوان‌سوز روستاي باستاني «خانقاه»، در شهرستان «خوي» را با پوست و استخوان حس كردم. حتما اين روزها علاقه‌مندان به «شمس تبريزي» كه در اين منطقه آرام گرفته، بيش از ديگران نگران مردم اين شهر مهم مرزي هستند؛ شهري با تمدني كهن و تاريخي به درازاي «جاده ابريشم». مردم خوي يك بار از زلزله و هر لحظه از سرما به خود مي‌لرزند و هر آن، از كم‌توجهي مسوولان و من هر بار اين سوال را از خود مي‌پرسم كه اگر زمين‌لرزه‌اي به ‌شدت زمين لرزه تركيه و سوريه، اين منطقه را لرزانده بود، چه مي‌شد؟ آيا اثري از آن همه گل آفتابگردان كه حالا يخ زده‌اند، باقي مي‌ماند! اگر زلزله‌اي به اين قدرت، تهران و شهرهاي ديگر ايران را بلرزاند، چه بر سر مردم بي‌پناه خواهد آمد؟! و هر شب با اين پرسش به خواب رفته و با كابوس چادرهاي يخ بسته از خواب مي‌پرم و به پيرمردي فكر مي‌كنم كه «پرويز پرستويي» مي‌گفت! واقعا «آقا رسول» به نكته درستي اشاره كرد كه ما مردم ايران، چند ده ميليون آدم تنها و بي‌يار و ياور هستيم.

 

روز، داخلي، پنجره، برف

ساعت ۴ بامداد يكشنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۱، از پنجره كه به بيرون نگاه مي‌كنم، حركت آهسته دانه‌هاي برف توجهم را جلب مي‌كند. يادم باشد حتما دستكش‌هايم را بردارم و بند پوتين‌هايم را محكم ببندم و حتما گوش‌هايم را تيز كرده و چشمانم را باز باز نگه ‌دارم و به خوبي يك دوربين آخرين مدل، همه‌ چيز را ثبت و ضبط كنم. آخر دوشادوش پهلوان حركت كردن و در مسيري كه جهان‌پهلوان «غلامرضا تختي» قدم زده، راه رفتن، شايد به حرف آسان باشد؛ اما به عمل نه كه غيرممكن، وليكن بسيار دشوار است و ارزشمند.

هرچه به فرودگاه نزديك مي‌شويم، بر شدت بارش برف افزوده مي‌شود. راننده اسنپ مي‌گويد «خيلي سرده، زده كه صددرصد برف مياد.»

قبل‌تر از آقارسول درباره زمان و مكان حركت سوال كرده بودم و برايم نوشته بود «پنج و بيست دقيقه رستوران (پس از گيت بازرسي).»

 

روز، داخلي، فرودگاه، رستوران

شايد باورتان نشود، در صف چك بليت به خودم آمدم و ديدم نه دستكش‌هايم را برداشته‌ام، نه بند پوتين‌هايم را سفت كرده‌ام و همه‌‌اش به خاطر اين است كه ما ايرانيان بي‌پشت و پناه، همه عمر دير رسيده‌ايم و من بين خجالت دير رسيدن و باز بودنِ بند پوتين‌هايم، دومي را ترجيح داده بودم. پيش خودم گفتم، كارت پرواز را كه گرفتم و خيالم راحت شد، بي‌آنكه ديده شوم، در گوشه‌اي بندهايم را محكم خواهم بست و به رستوران بعد گيت خواهم رفت، غافل از اينكه آقا رسول، همچون هميشه، آرام و سر به زير، در صف و درست پشت سرم بود!

پيش خودم گفتم «دِ به خشكي شانس.» از سر استيصال، سلامي كردم، كارت پرواز را گرفتم و براي بستن بندهايم به انتهاي سالن انتظار رفتم و همين شد كه با تاخير به رستوران رسيدم تا هم، خجالت كفش‌هاي نابسامان را بكشم و هم دير رسيدن را؛ اما من استاد بي‌سر و صدا حركت كردنم، پس به آرامي خزيدم و صندلي‌ ميز كناري را در فضاي بين رسول خادم و پرويز پرستويي گذاشتم و با سلامي آرام و لبخندي بر لب، تند و تيز و سر به زير، روي صندلي نشستم تا همه‌ چيز عادي جلوه كند. همين‌طور كه به زمين خيره بودم، تركيب كفش‌‌هاي دور ميز، توجهم را جلب كرد.

به كفش‌ها نگاه مي‌كنم، به كفش‌هايش و مي‌انديشم كه كفش‌ها يك دنيا سخن دارند. چه راه‌ها كه نپيمودند، كجا‌ها كه نرفته‌اند. از چه جاها كه سر
در نياورده‌اند، در گرماي تابستان، در سرماي زمستان، از جنوب به شمال، از شرق به غرب، از سيل تا زلزله، از مدارس استيجاري تا منزل بچه‌هاي بي‌سرپرست و بدسرپرست، از كوچه‌هاي تاريك تا گذرهاي باريك، از حاشيه‌نشين‌ها تا آجرپزخانه‌ها، از صف معتادين تا كف كارتن‌خواب‌ها.

يك جفت كفش كجاها كه نمي‌تواند رفته باشد و چه داستان‌ها كه نمي‌تواند روايت كند.

كفش‌ها راوي روايت پاهايي هستند كه با وجود خسته بودن، نااميد نشده و از پا نمي‌افتند.

... و ما هفت نفر، دقايقي بعد پرواز خواهيم كرد به «تبريز».

 

روز، خارجي، تبريز، برف

پهلوان رسول خادم از فرمول سنجيده‌اي براي كمك‌رساني به مردم محروم گوشه‌گوشه ايران استفاده مي‌كند؛ فرمولي سهل و ممتنع كه با تمام آسان به نظر رسيدن، سخت است و پيچيده و نياز به يك نگاه عميق، فكر زياد و برنامه‌ريزي دقيق دارد. آسان نيست هفت روز هفته يك پايت سيستان و بلوچستان باشد و پاي ديگرت در جاي‌جاي اين سرزمين پهناور، يك‌ چشمت، مردم در برف گير افتاده كوهرنگ را بپايد و چشم ديگرت، مردم زلزله‌زده خوي را، با يك دست كودكان يتيم را نوازش كني و با دست ديگرت كمك‌رساني و تمام دل و فكر و جانت مردم ايران باشد.

شما را نمي‌دانم؛ اما من با ديدن و شنيدنش سرم سوت مي‌كشد و تمام تنم درد مي‌گيرد. به هر حال پهلوان است و پهلوان واقعي وقتي پاشنه را بالا مي‌كشد، از آتش و باد و دريا و جنگل هراسي نداشته و عبور مي‌كند.

اما فرمول كدام است؟ او و همراهانش همواره ابتدا و سريع در محل كمك‌رساني حاضر مي‌شوند، حال مي‌خواهد سيل باشد يا زلزله، توفان باشد يا حادثه و يك گرفتاري ديگر. محروم‌ترين منطقه و افراد را شناسايي و نيازها را فاكتور كرده و در حد توان و در كمترين زمان به نيازمندان مي‌رسانند. تلاش مي‌كنند اقلام موردنياز را از نزديك‌ترين شهر تهيه كنند و اگر نبود از تهران خريداري كرده و به محل برسانند. ترجيح او، آباد كردن يك آبادي محروم است تا كمك‌رساني دست و پا شكسته به مناطق گسترده، براي همين پس از زمين‌لرزه خوي نيز دو روستا كه محروم‌ترند را شناسايي كرده و در حال كمك‌رساني اصولي به آنها هستند.

قبل از فرود در تبريز، پايتخت آذرآبادگان، كاپيتان پرواز، دماي شهر را كه زير روشناي آفتاب اول صبح، غرق در نور است را ۸ درجه زير صفر اعلام مي‌كند. از بالا كه نگاه مي‌كنم، شهر آرام و رام زير انبوه برف خفته است و باد نوازش‌اش مي‌كند. انگار نه انگار كه تبريز يكي، دو باري بر اثر زلزله با خاك يكي شده و مردم، شهر را با همت بلندشان دوباره ساخته‌اند؛ اما ما به خانه مشروطه نيامده‌ايم براي تبريز، آمده‌ايم تا به خوي برويم.

 

كافه ترانزيت

مسير حدود ۲ ساعته تا خوي را با يك خودروي ون طي مي‌كنيم. در همان ابتداي ورود به خوي، چادرهاي زلزله‌زدگان در گوشه و كنار خيابان توجهم را جلب مي‌كند. پيش خودم مي‌گويم: وحيد! به زادگاه «بهروز وثوقي» خوش آمدي؛ اما در چه شرايط و زمان بدي! البته قرار نيست ما در خوي بمانيم، محل كمك‌رساني روستاهاي محروم اطراف شهر هستند، هر چند خوي خود نيز نيازمند توجه است. پوري بنايي بازيگر پيشكسوت و سرشناس ايراني هم در سفري كه به خوي داشت از حجم بي‌توجهي‌ها گله كرده و گفته بود «نمي‌داند مردم چطور در اين شرايط زندگي مي‌كنند.»

گروهي به پيشوازمان مي‌آيند؛ جعفر وهاب‌پور كه در فيلم «كافه ترانزيت» نقش برادر پرستويي را بازي مي‌كرد و اهل خوي است به همراه مهندس پیرجانی عضو نظام مهندسی خوی با تني چند از همراهان. اصلا با كمك و هماهنگي او اين روستاهاي محروم شناسايي شده و گروه، براي كمك‌رساني به آنجا مي‌رود. حالا هم در بين همراهان خود يك مهندس ساختمان را آورده‌اند تا ميزان خسارت به خانه‌هاي روستا را برآورد كرده و اعلام كند تا موسسه «خادمين علي ابن ابيطالب» مبلغ مورد نياز را از محل كمك‌هاي مردمي دراختيار او و روستاييان قرار دهد تا خانه‌هاي آسيب‌ديده را بازسازي كنند. با ديدن جعفر ياد بازي پرستويي در كافه ترانزيت مي‌افتم و در يك آن، تمام بازي‌هاي پرستويي از مقابل چشمانم عبور مي‌كنند. از «ليلي با من است» كه بسيار دوستش دارم تا «مارمولك»، «آژانس شيشه‌اي»، «آدم برفي»، «روبان قرمز»، «بيد مجنون»، «به نام پدر»، «باديگارد» و...

پرستويي كه اصالتي همداني دارد، مي‌گويد كه براي بازي در كافه ترانزيت دو ماه در اين منطقه بوده و به كمك جعفر روي لهجه آذري خود كار كرده است.

 

روز، خارجي، روستا، كاميون

به اتفاق راهي روستاي خانقاه مي‌شويم؛ روستايي محروم و كوهستاني و به مراتب سردتر از تبريز و خوي، به خصوص حالا كه بالا و پايينش را برف سپيدپوش كرده و مسير پيچ در پيچش در اين يخبندان، لغزنده‌تر هم شده است. ماشين جعفر و همراهانش در برف متوقف مي‌شود و ما به سختي و كلي لغزيدن و سر خوردن به سمت دره‌هاي كوتاه و بلند كنار جاده، به روستا مي‌رسيم. چند دقيقه بعد از ما، كاميوني كه اقلام تهيه شده براي كمك‌رساني را حمل مي‌كرد، رسيد و پشت آن، جعفر و همراهانش.

تهيه كردن اقلام مورد نياز و برنامه‌ريزي اينكه كاميون‌ها چه چيزي را، سر وقت و كجا بياورند، كار آساني نيست. اين موضوع پيچيده‌تر مي‌شود، وقتي هر بار مقصد فرق مي‌كند و بايد زمان‌بندي دقيقي داشت. يك بار جنوب، يك بار شمال، بار ديگر غرب و يك بار هم شرق و اين‌بار شمال شرق در نقطه صفر مرزي. راستي پرستويي اين‌بار براي فرار از كدام زندان به اين منطقه آمده است. «رضا مارمولك» راست مي‌گفت كه به اندازه آدم‌هاي روي زمين، راه براي رسيدن به خدا وجود دارد و حالا او اين راه را انتخاب كرده است.

روز، خارجي، مسجد، برف

كاميون جلوي مسجد روستا متوقف مي‌شود. ناخودآگاه ياد فيلم «مارمولك» مي‌افتم و آن ترانه فولكلور معروف آذري كه در پايان‌بندي فيلم و در نمايي از بيرون مسجد به گوش مي‌رسد.

«كوچه لره؛ سو سپميشم/

يار گلنده؛ توز اولماسين/

يار گلنده؛ توز اولماسين

//

اله گلسين بله گتسين/

آراميزدا سوز اولماسين

//

ساماوارا؛ اوت آتميشام/

ايستكنه قند سالميشام/

ياريم گديپ تك قالميشام

//

نه عزيزدير يارين جاني/

نه شيرين، دير يارين جاني»

 

و چه غريب ترانه‌اي است در وصف جان‌هاي از دست رفته و ياران جدا افتاده.

سر مي‌چرخانم، كل روستا از چادرها به بيرون آمده و در زمين فرو رفته مقابل مسجد جمع شده‌اند. زن و مرد، پير و جوان، دختركان و پسركان، نگاه همه به دستان پهلوان است.

 

دختري با كفش‌هاي كتاني

به چند گروه تقسيم مي‌شويم. گروه اول متشكل از پرستويي، جعفر و مهندس، براي بازديد از خانه‌هاي آسيب ديده و تخمين هزينه بازسازي، راهي خانه‌هايي كه از قبل شناسايي شده بودند، مي‌شوند. در گروه دوم اكرم خدابنده كاپيتان سابق تيم ملي تكواندوي زنان، اميرحسين آصفي از بازيگران جوان و مهدي منادي نوازنده جواني كه بعضا در كمك‌رساني‌ها گروه را همراهي مي‌كنند، بسته‌هاي بهداشتي را كه در كوله‌پشتي‌هايي بزرگ قرار داده شده به در خانه‌ها و چادرها مي‌برند تا كاپيتان به زنان بدهد. آقا رسول هم درصدد جابه‌جا كردن وسايلي است كه كاميون آورده. همراه گروه دوم مي‌روم. از كوچه پس كوچه‌هاي يخي و پربرف روستاي كوهستاني، كه بالا مي‌رويم، كتاني‌هاي سفيدرنگِ خدابنده كه قبل‌تر در فرودگاه توجهم را جلب كرده بود، يك بار ديگر توجهم را جلب مي‌كند و با خود مي‌پرسم، اين دختر با اين كفش‌هاي كتاني اينجا چه كار مي‌كند؟ حتما دغدغه‌اي دارد، وگرنه مي‌توانست همچون خيلي ديگر از دختران، در اين روز سرد برفي در كنار شومينه بنشيند و قهوه‌اش را بنوشد. ياد «مسووليت اجتماعي» كه رسول خادم باور دارد وظيفه قهرمانان و‌ ورزشكاران است مي‌افتم، كاپيتان خدابنده در متني كه به مناسبت خداحافظي‌اش از تكواندو منتشر كرده بود، دغدغه‌هايش در اين زمينه را به خوبي نشان داده است. او‌ نوشته بود: «بعد از ۱۲ سال عضو تيم ملي تكواندو بودن اين‌بار به حرمت قلب‌هاي غمگين مردمم در اين روزهاي سرد و سخت استخوان‌سوز با قلبي پر از درد از تيم ملي ايران خداحافظي مي‌كنم و اين‌گونه مي‌نويسم به نام تكواندو و به نام رياضت‌هايش، سختي‌هايش، سكوهايش، مدال‌هايش، فرياد خاموش خود را بانگ مي‌زنم، خداحافظ عشق من و با تمام وجود و چشماني پر از اشك تو را فرياد و خداحافظي مي‌كنم و تو را به آغوش بي‌رحم و با رحم سرنوشت مي‌سپارم.» حالا او از روي شياپچانگ به ميدان مردم آمده و در زمين آنها بازي مي‌كند.

به عنوان مترجم، حرف‌هاي زن ميانسال كه سر درددلش با خدابنده باز شده را ترجمه مي‌كنم. مي‌گويد كه من از روستاي ديگري به اينجا آمده‌ام. خانه‌مان خراب شده، با وجود آسيب ديدگي خانه‌ پدر همسرم در اينجا، در چادر هم نمي‌توانيم بمانيم، چراكه هوا به ‌شدت سرد است و همسر من هم بيمار و مدام تشنج مي‌كند. پيش خود مي‌گويم آنهايي كه فكر مي‌كنند بدشانس هستند، حتما روزگار اين زن و اهالي اين روستا را نديده و نشنيده‌اند.

 

هميشه پاي يك زن در ميان است

اينكه هر بار چه تركيبي از آدم‌ها، گروه را همراهي كنند نيز حساب شده است و حتما يك زن در گروه خواهد بود تا وقت كمك‌رساني به بانوان، باتوجه به شرايط فرهنگي نقاط مختلف ايران، اين مهم راحت‌تر و بهتر انجام گيرد. نجمه خدمتي عضو تيم ملي تيراندازي و دارنده نشان طلاي جام جهاني و بازي‌هايي آسيايي هم از قهرماناني است كه در كمك‌رساني‌ها حضور پررنگي دارد. يگانه غريب گشته عضو سابق تيم كشتي بانوان نيز از بانواني است كه بعضا گروه را همراهي مي‌كند. علي دايي آقاي گل سابق فوتبال جهان، علي كريمي بازيكن اسبق تيم ملي فوتبال ايران پيش از خروج از كشور، كميل قاسمي دارنده نشان طلاي كشتي المپيك، حسن رحيمي قهرمان سابق كشتي جهان، سجاد گنج‌زاده دارنده نشان طلاي كاراته المپيك، اصغر بذري نايب قهرمان اسبق كشتي جهان، احسان لشگري دارنده نشان برنز كشتي المپيك، احد پاراج سرمربي اسبق تيم ملي كشتي فرنگي ايران، رضا لايق مربي اسبق تيم ملي كشتي آزاد ايران، مسعود اسماعيل‌پور دارنده نشان نقره جهان، پرويز هادي قهرمان بازي‌هاي آسيايي نايب قهرمان جهان در كشتي آزاد، امير توكليان مربي سابق تيم ملي كشتي آزاد و دارنده نشان نقره جهان، مصطفي حسين‌خاني دارنده نشان برنز كشتي آزاد جهان، عزت‌الله اكبري نايب قهرمان كشتي آزاد جهان، عباس طحان عضو سابق تيم ملي كشتي آزاد ايران، علي اشكان سرمربي سابق تيم ملي كشتي فرنگي ايران، حبيب‌الله اخلاقي دارنده نشان برنز كشتي فرنگي جهان، حسن طهماسبي قهرمان كشتي آزاد آسيا، سجاد سالاروند سريع‌ترين معلول ايران و ‌آسيا، ميثم نصيري قهرمان سابق كشتي آزاد آسيا، هادي حبيبي رييس اسبق انستيتو و كميته ليگ فدراسيون كشتي، هومن توكليان عضو ايراني-امريكايي كميسيون «ورزش براي همه» اتحاديه جهاني كشتي و... اسامي تعداد اندكي از ليست بلندبالايي است كه به صورت چرخشي و متناسب با شرايط و نوع فعاليت، در كمك‌رساني‌ها، رسول خادم را همراهي مي‌كنند. در كنار اين ورزشكاران، چهره‌هاي شاخص و هنرمندان بسياري نيز حضور دارند كه در طول سال در قالب موسسه خادمين
علي ابن ابيطالب به ياري مردم محروم ايران مي‌روند و يكي از شناخته شده‌‌ترين آنها پرويز پرستويي از معروف‌ترين بازيگران ايران است كه پاي ثابت موسسه در اين امر انسان‌دوستانه است.

 

بعدازظهر سگي

پس از خالي شدن كوله‌ها به اتفاق گروه دوم در حال بازگشت به محل پارك كاميون بوديم كه پيرزني با زبان و لهجه شيرين آذري خواست كه به خانه‌اش بروم و ببينم كه زلزله چه بر سر محل زندگي‌اش آورده. وارد حياط كه شدم، يك اتاق كاهگلي با پنجره‌اي بدون شيشه جايي بود كه پيرزن تك و تنها در آن زندگي مي‌كرد. وارد اتاق كه شدم قبل از ترك‌هاي گوشه گوشه اتاق، از غربت و فقر -كه سايه شومش بر در و ديوار سنگيني مي‌كرد- به خود لرزيدم. من ديگر آن آدم ابتداي سفر -كه مدام پيش خود مي‌گفت «تو در اين سفر فقط و فقط يك دوربين هستي، بي‌احساس و تنها بايد وقايع را ثبت و ضبط كني، بدون حرف و حركت اضافي» نبودم. انگار شارژم تمام شده بود. يك لحظه پيش خودم گفتم ‌اي كاش اصلا نيامده بودم. مدام اين را از خود مي‌پرسيدم كه اگر زلزله نيامده و گروه براي كمك‌رساني به اين روستا نيامده بودند، اين مردمان چگونه در اين زمستان استخوان‌سوز، زنده مانده و زندگي مي‌كردند. كار اهالي روستا دامداري و باغ‌داري بوده، اما بر اثر كم‌آبي ديگر نه باغي مانده و نه دامي. آنها با فقر همسايه شده‌اند. منِ ويران شده، شيب كوچه برفي كه قنديل‌ها از ديوارهايش آويزان بود را آن‌قدر سرد و بي‌روح طي كردم كه متوجه سگ لاغر و نحيفي كه از زور گرسنگي توان ايستادن نداشت و بر خشكي ورودي خانه‌اي افتاده بود، نديدم و پا رو دمش گذاشتم. واق واق پر از ناله‌اش به هوا بلند شد. پيش خودم گفتم «مگه كوري پسر، كم مونده بود حيوون زبون بسته رو له و لورده كني.» نفرين به فقر. هر چه خوراكي در جيب‌هايم داشتم را جلويش ريختم؛ اما هيچ كدام را نخورد. همين‌طور زل زده بود به من كه درست در شيب وسط كوچه تنگ پر از برف به تماشاي آوار شدن انسانيت ايستاده بودم.

به هر زحمتي كه شده خود را به بچه‌ها و كاميون رساندم. پاهايم از شدت سرما در پوتين‌هايم گز گز مي‌كرد. قرار شد كوله‌هاي جديد را ‌برداريم و به كوچه‌هاي پرشيب رو به روي مسجد برويم. مي‌گفتند در بالاترين خانه پيرزني معلول زندگي مي‌كند و نياز مبرم به بسته‌هايي كه موسسه براي معلولان تدارك ديده و آورده، دارد. شيرخشك براي شيرخواران، بسته‌هاي بهداشتي براي زنان، بخاري براي هر خانواده، اقلام خوراكي، بسته ويژه معلولان، شال و دستكش و كلاه، عمده وسايلي بود كه در كاميون ديده مي‌شد. كوله را به دوش انداختم، همين كه چرخيدم تا با بچه‌ها بروم، چشمانم با چشمان دختربچه‌اي كه جلوي چادرهاي امداد در آغوش مادرش بود، افتاد. دخترك چشم آبي مو طلايي! تو چطور در اين سرما، در اين چادرها زمستان را سر مي‌كني؟ من كه در همين چند ساعت تبديل به آدم برفي شده‌ام. ناز تو را بايد فرشته‌ها بكشند. خنده‌ات را بايد مادران ببينند و بشنوند و چشم‌هايت را پدران قربان بروند. مبهوت از اين همه بي‌عدالتي، به خودم مي‌آيم و مي‌بينم كه بچه‌ها كوله‌ها را به دوش انداخته و سربالايي پر برف دره رو به روي مسجد را دارند بالا مي‌روند. مهدي با پوتين‌هايي كه شبيه به پوتين سربازان است و اميرحسين با كتاني‌هاي ساق بلند خود، پشت سر خدابنده -كه با پاهاي بلند خود برف‌ها را مي‌شكافد و پيش مي‌رود- به بالاي روستا مي‌روند. صداي شمارش اعداد به آذري كه با لحني آشنا مي‌شمرد «اوتوز بير، اوتوز ايكي، اوتوز اوچ و...» توجهم را به داخل مسجد جلب كرد. وارد حياط كه شدم ديدم اهالي روستا براي كمك آمده‌اند و دارند بار كاميون را خالي مي‌كنند و پرويز پرستويي بالا پوش‌اش را درآورده، آستين‌ها را بالا زده، وسط گود ايستاده، اقلام را شمارش كرده و به دهيار و معتمدين تحويل مي‌دهد تا بين خانواده‌ها تقسيم كنند. براي ۱۴۱ خانوار، پتو، خوراكي، بخاري و‌ هر آنچه كه قبل‌تر اشاره داشتم با وسواس خاصي به صورت مجزا كف مسجد چيده شد تا موقع تقسيم مشكلي پيش نيايد. سر مي‌چرخانم و مي‌بينم الهام عادلي پوتين‌هايش را كه پر برف شده بود درآورده و گوشي به دست از كمك اهالي روستا در داخل مسجد تصوير مي‌گيرد و از پرستويي مي‌خواهد كه رو به دوربين براي مردم توضيح دهد كه چه كمك‌هايي تا به اينجاي كار صورت گرفته و مردم زلزله‌زده در ادامه به چه چيزهايي نياز دارند.

پرستويي هم شروع به توضيح دادن مي‌كند و در ادامه از اعضاي باشگاه پرسپوليس كه ۱۴۱ بخاري به زلزله‌زدگان كمك كرده‌اند، تشكر مي‌كند. از يحيي گل‌محمدي سرمربي پرسپوليس هم كه مبلغ قابل‌توجهي كمك كرده نام مي‌برد و...

 

برنده سيمرغ بلورين بهترين بازيگر مرد

گروه دوم بازمي‌گردد. حالا وقت آن رسيده كه به مردم سرما و زلزله‌زده روحيه داده و دست نوازشي بر سر كودكان غمگين كشيده شود. نمي‌دانم اين حس كه بعد از كمك به همنوع به آدم دست مي‌دهد، چه اندازه مي‌ارزد؛ اما خوب مي‌دانم كه با هيچ چيز نمي‌شود عوضش كرد.

ديگر زماني براي ماندن نمانده و براي اينكه به پرواز برگشت برسيم بايد جمع كنيم و برويم به سمت تبريز. اگر بخواهم كوتاه توضيح دهم، كاري كه گروه انجام داد اين بود كه وسايل مورد نياز را براي ۱۴۱ خانوار به روستا آورده و بين آنها تقسيم كرد. خانه‌هاي آسيب‌ديده بر اثر زلزله مجددا مورد بازديد قرار گرفته تا هرينه بازسازي‌شان برآورد شود.

نيازهاي اهالي شناسايي شد تا تهيه و در نوبت بعد به روستا آورده شود.

راه مي‌افتيم، در خوي توقف كوتاهي مي‌كنيم. مهندس ليست هزينه‌هاي بازسازي را به آقا رسول مي‌دهد، از چهره پهلوان متوجه مي‌شوم كه هزينه‌ها خيلي بيشتر از آنكه فكر مي‌كرده، است. پيش خودم مي‌گويم درست كه وضعيت اقتصادي مردم خوب نيست؛ اما ايرانيان همواره هواي هم را داشته‌اند و بي‌ترديد مردم به كمك پهلوان خادم خواهند آمد تا مردم زلزله‌زده بيش از اين نلرزند. از جعفر و همراهانش جدا مي‌شويم. جعفر مي‌گويد امروز هم كه نشد، چند روز بعد كه آمديد، افتخار داده و ميهمان ما باشيد و...

هرچه خورشيد به غروب نزديك‌تر مي‌شود ما از خوي دورتر مي‌شويم و هوا سردتر و برف هم دوباره شروع به باريدن مي‌گيرد و من با صداي پرستويي كه به آذري تصنيف مي‌خواند و سوز صدا و ترانه‌اش ويران‌ترم مي‌كند، به پيرزن تنها و دخترك چشم آبي مو طلايي فكر مي‌كنم و چهره‌شان براي يك لحظه هم كه شده از مقابل ديدگانم كنار نمي‌رود. پرستويي از حرف‌هاي حسابي «مجيد صالحي» بعد از بردن سيمرغ بلورين بهترين بازيگر نقش اول مرد جشنواره فيلم فجر و البته غيبت علي نصريان و بسياري از بزرگان در اين دوره از جشنواره مي‌گويد و...

آقا رسول در حال محاسبه يا مطالعه است. خدابنده از خستگي خوابش گرفته. عادلي به كمك آصفي در حال ويرايش تصاويري است كه گرفته. مهدي منادلي با موبايلش تمرين آهنگ‌سازي مي‌كند و من همچون دوربين فيلمبرداري در حال ثبت و ضبط هر آنچه كه اتفاق افتاده، هستم. از منادي مي‌پرسم «چند بار با گروه براي كمك‌رساني رفته‌اي؟» و جواب مي‌دهد «من پنجشنبه‌ها ميرم بندرگز و به بچه‌ها موسيقي آموزش مي‌دم. در كنارش هم كار و تحصيل مي‌كنم، با اين وجود هر زمان فرصتي دست بده در خدمتم.» هر چه هوا تاريك‌تر مي‌شود، بارش برف هم تندتر مي‌شود و پيش خودم مي‌گويم «عجب روزي بود؛ باور نكردني، حتي وقت نشد چند تا سوال براي بهتر شدن گزارشي كه مي‌خواهم بنويسم از آقا رسول و پرويز پرستويي بپرسم.»

يكي، دو تا مي‌كردم كه حالا و در ماشين بپرسم يا نه كه تلفن پرستويي زنگ خورد. بلند مي‌گويد «مجيد صالحيه! الو! سلام مجيد جان! قربانت. قبل از هر چيز مي‌خوام نه به خاطر جايزه كه يك عمر تلاش كردي و حقت بوده، بهت تبريك بگم؛ كه مي‌خوام بابت حرف‌هاي خوبي كه زدي تبريك بگم.» و مجيد كه جايزه خود را هم كه يك دستگاه خودرو بوده، به زلزله‌زدگان خوي اهدا كرده بود، تشكر مي‌كند و مي‌خواهد كه با آقا رسول هم صحبت كند. صالحي به خادم، خدا قوت مي‌گويد و آقا رسول هم به او تبريك و...

قبل از اينكه به تبريز برسيم خبر مي‌رسيد كه پروازها به دليل بارش سنگين برف يا كنسل شده‌اند يا تاخير خواهند داشت.

 

چشم‌هايش

ساعت 30: ‌4 دقيقه صبح است، پرواز مدام به تاخير مي‌افتد. بارش برف در تبريز و تهران باعث شده تا از ساعت ۹ شب در فرودگاه به انتظار بنشينيم و اين فرصت خوبي است تا گپي هر چند كوتاه با پرستويي داشته باشم. دور همان ميز رستوران فرودگاه كه گرد نشسته‌ايم، سوال مي‌كنم «اولين‌بار است كه در قالب موسسه به كمك مردم زلزله‌زده مي‌آيد؟» و پاسخ مي‌دهد «در قالب موسسه بله؛ اما قبلا و در سال ۱۳۹۱ در زلزله‌اي كه «اهر»، «ورزقان» و «هريس» را لرزاند هم حضور داشتم.» از او مي‌خواهم از دردواره‌هايي كه در اين زلزله تجربه كرده برايم بگويد. آهي مي‌كشد و داستان پيرمرد را برايم تعريف مي‌كند. مي‌گويد «پيرمردي كه پسرش را از دست داده بود و‌ عروس و نوه‌هايش با او زندگي مي‌كردند. زلزله، خانه و مغازه‌ پيرمرد را تخريب كرده بود، از همين رو، براي امرار معاش به اجبار يخچال خوار و بار فروشي‌اش را وسط كوچه گذاشته بود. با اين حال وقتي براي كمك‌رساني رفتيم، عزت نفسش اجازه نمي‌داد، كمك قبول كند، با اكراه يكي از بسته‌هاي تهيه شده را قبول كرد. خسته بود و درمانده. كمي بعد يك نفر آمد و گفت كه پسر پيرمرد فوت كرده و عروس و نوه‌هايش آمده‌اند پيش او و بهتر است بسته ديگري به آنها بدهم. اينكه با وجود تمام اين مصيبت‌ها، پيرمرد نمي‌توانست قبول كند كه كمك بگيرد، برايم بسيار دردآور بود.

يك زن و شوهر را هم ديديم كه بعد از كلي تلاش و كار شبانه‌روزي يك خانه نسبتا مناسب براي خود و دو فرزندشان درست كرده بودند. زلزله به خانه آسيب زده بود. وقتي براي بازديد به خانه رفتيم، گفتم نگران نباشيد، مشكلي نيست، كمك مي‌كنيم خانه را درست كنيد؛ اما آنها غم بزرگ‌تري در دل داشتند. خانه
هر طوري كه شده، درست مي‌شد؛ اما آنها دو كودك معلول در خانه داشتند كه هيچ‌وقت درست شدني نبودند!

من در اين چند وقت متوجه شدم كه اين مردم شايد زندگي مرفهي نداشتند، اما با اين حال براي‌شان خيلي سخت است كه كمك بگيرند و ارزاق قبول كنند. درست كه اين روزها زلزله آنها را به هم نزديك‌تر كرده و همدل و همراه‌تر شده‌اند، اما با توجه به فرهنگ، تعصب و آبروداري‌شان، سخت است كه سه خانواده در يك چادر بمانند، براي همين با وجود سرماي شديد اكثر وقت‌ها مي‌بينيم كه بيرون چادر مي‌مانند. اينجا شب‌ها به مراتب سردتر است، براي همين شب‌ها آتش روشن كرده و نمي‌خوابند كه مبادا فردي يخ بزند و بميرد.»

چيزهايي كه پرستويي با آن صداي گرم و گيراي خود برايم تعريف مي‌كند، دردي مي‌شود در گلويم. سرم را پايين مي‌اندازم و پيش خود مي‌گويم «او كه يك بازيگر موفق است و نيازي ندارد اينجور جاها باشد كه بخواهد تجربه‌هايي به اين شكل داشته باشد. مگر تك تك ما كم غم و غصه داريم؟» ۷ جفت كفش‌ زير ميز توجهم را به خود جلب مي‌كند. حالا آنها يك داستان ديگر براي روايت دارند. آفتابگردان‌هاي يخ‌زده خوي را تصور مي‌كنم كه اگر به داد مردم شهر رسيده نشود، وقت گرما كسي به سراغ‌شان نخواهد رفت تا دانه‌هاي خوشمزه‌شان را چيده و براي مردم ساير شهرها بفرستند كه موقع ديدن فيلم‌هاي پرستويي بشكنند و لذت ببرند. خانه‌هاي ويران شده بايد آباد شوند؛ اما قبل از آن بايد دل مردم را خوش كرد و اميدوار.

به پوتين‌هاي نسبتا نو و باكيفيت پرستويي نگاه مي‌كنم كه بندهايش را به خوبي سفت كرده است. سرم را كه بلند مي‌كنم نگاهم به نگاه آقاي بازيگر تلاقي مي‌كند. حالا بعد از كلي كلنجار و ساعت‌ها گفت‌وگو در سكوت! پرستويي را يك بازيگر حرفه‌اي، باهوش، پر از حس و البته احساساتي مي‌بينم، از همين رو متوجه شده‌ام شايد يك جاهايي در مواجهه با يك‌سري مسائل احساساتي برخورد كرده باشد؛ اما دست‌كم دستگير من يكي شده كه دلش تماما با مردم است.

كفش‌هايش

روي صندلي‌هاي فرودگاه، انتظار كش مي‌آيد و حوصله بيشتر سر مي‌رود، به خصوص وقتي بيش از ۲۴ ساعت نخوابيده‌اي و يك ماجراجويي خيرخواهانه را ديده‌اي و درست وقتي مي‌خواهي به خانه بروي و پرسش‌هاي بي‌جواب داخل سرت را به دست خواب بسپاري و از بدشانسي‌ات پروازت مدام تاخير مي‌خورد. آقا رسول يك كيف دستي دارد كه در تمام سفرهاي موسسه با اوست. يك كيف پر از اولويه‌هاي خوشمزه خانگي كه در طول سفر نمي‌گذارد كسي گرسنه بماند يا ضعف كند.

به آرامي مي‌خزم، كيف دستي اولويه‌ها را جا‌به‌جا كرده و كنار آقا رسول مي‌نشينم. مي‌دانم كمتر تن به مصاحبه مي‌دهد و قبل‌تر هم وقتي گفته بودم مصاحبه كنيم، گفته بود عذر من را بپذير؛ اما مي‌خواهم‌ در مورد مسائل مهمي با آقا رسول صحبت كنم.

به كفش‌ها نگاه مي‌كنم، به كفش‌هايش و مي‌انديشم كه كفش‌ها حرف‌هاي زيادي براي گفتن دارند. وقتي خوب توجه مي‌كنم، مي‌بينم كه قبل‌تر و در گرماي تابستان زاهدان هم آقا رسول را با همين كفش‌ها
-كه حالا در سرماي زلزله خوي مي‌بينم- ديده بودم.

مي‌دانيد؟ كفش‌ها هميشه با آدم حرف مي‌زنند، بيشتر از هر نگاهي. همين كفش‌ها هستند كه خبر از سر درون آدم‌ها مي‌دهند و اينجا كفش‌هاي آقا رسول است كه حرف مي‌زند و از درد و رنج محرومان -كه همواره حامي‌شان بوده و هميشه چشم به دستان پهلوان خادم داشتند- سخن مي‌گويد.

او همچون بسياري از مسوولان كه از كمك‌رساني به زلزله‌زدگان و محرومان، فقط حرف زدن و وعده دادنش را بلد هستند، نيست. رسول خادم، چشم و چراغ فقرا است و براي روشن كردن دل آنها هر كاري مي‌كند، او همه ‌چيز ما بوده و هست.

براي اين است كه رسول خادم را دوست دارم، خادم در راه جهان پهلوان قدم مي‌زند و در هواي تختي نفس مي‌كشد. راست است كه مي‌گويند آقا تختي را شنيديم و آقا رسول را ديديم. تختي در زلزله بويين‌زهرا كلاه از سر برداشت و براي زلزله‌زدگان كمك جمع كرد و حالا خادم براي زلزله‌زدگان خوي، آستين‌ها را بالا زده.

با آقا رسول حرف‌هاي مهمي مي‌زنيم، حرف‌هايي كه در اين ناروزگار نمي‌توان نوشت، پس به امانت نزد من مي‌ماند تا روزي كه بتوان آنها را نوشت و‌ منتشر كرد، با تمام اين تفاسير و همه سنگ‌اندازي‌ها و بي‌مهري‌ها و كم‌لطفي‌ها، نيك‌ مي‌دانم كه پهلوان خادم، از پا نخواهد نشست و در كنار چند ده ميليون مردم بي‌يار و ياور ايران خواهد بود. مي‌دانم كه سخت دلش براي خداي خودش! تنگ شده است؛ اما فردا هم او را نخواهد ديد، چراكه تاخير در پرواز باعث شده تا برنامه‌ريزي‌ها كمي تحت تاثير قرار گيرد و آقا رسول به تهران نرسيده، خوابيده نخوابيده، استراحت كرده نكرده، بايد برود به هزار جريب در شمال كشور و كمك‌رساني به روستايياني كه در ارتفاعات نيازمند كمك هستند و بعد راهي كوهرنگ خواهد شد تا آنهايي كه زير برف مانده‌اند را ياري كند و بعد به خوي خواهد بازگشت تا به كمك زلزله‌زدگان روستاي زاويه فيرورق برود.

ديدار او با خداي خود و خاطرات اين ديدارها با آن دخترك شيرين‌زبان بي‌سرپرست كه نامش يكي از اسم‌هاي خداست، حتما از ناب‌ترين لحظات انساني است كه يك انسان مي‌تواند تجربه كند.

... و ما هفت نفر، دقايقي بعد پرواز خواهيم كرد به «تهران».

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری