نگاهي به فيلم سينمايي «طلا» ساخته پرويز شهبازي
حيف از فرصتي
كه هدر رفت
حافظ روحاني
«طلا» (1397) پيش از هر چيز قرباني كارنامه كاري كارگردانش، پرويز شهبازي ميشود؛ انگار كه قضاوت درباره هر اثر او، سخت به كارنامه كارياش بستگي دارد، كارنامهاي كه سايه سنگينش را ميتوان همچنان در هر سطر هر نوشته درباره او و فيلمهايش حس كرد. پس انگار «طلا» پيش از هر چيز بايد اثري باشد در ادامه فيلمهاي پيشين او. انبوه نوشتهها و گفتههايي كه هنوز اين فيلم را با ساختههاي پيشينش قياس ميكنند بيش از هر چيز خود فيلم را قرباني ميكنند. براي جماعتي از منتقدان شهبازي همچنان با فيلمهاي پيشين و سلسلهاي از نشانهها و ويژگيها شناخته ميشود و «طلا» هم انگار و لاجرم بايد در اين محدود بگنجد، بيكموكاست. پس عمده نوشتهها درباره «طلا» يا آن را به همين مجموعه از نشانههاي ثابت در ديگر آثار پيشين فيلمسازش محدود ميكنند يا در قالب ريويو ايرادات(عمدتا فيلمنامهاي) فيلم را ميشمارند. هر چند كه هر كدام از اين دو نوع قضاوت يا نوشته درباره «طلا» بخشي از واقعيتها درباره اين فيلم را برملا ميكنند اما هيچكدام به سراغ موضع فيلم نميروند و در نهايت ترجيح ميدهند، نگاه فيلم را از اساس ناديده بگيرند. پس با اينكه به قول نوشتههاي گروه اول «طلا» واجد نشانههاي آشناي فيلمهاي پيشين فيلمسازش هست و پيرو گفتههاي گروه دوم، دچار معضلاتي در روايت اما انگار تلاشي است براي بيان يك معضل بزرگتر يا يك وضعيت بغرنج كه در سينماي ايران نمونههاي كمتري را ميتوان براي قياساش در نظر گرفت.
از طرف ديگر «طلا» انگار بيانگر شكل توليدش هم هست. «مالاريا» (1394) فيلم قبلي شهبازي تلاشي بود براي درهم تنيدن شكل و روايت و مستحيل كردن يكي در ديگري. با اينحال فضاي سهل و آسان «مالاريا» كه قرار بود بيانگر سبك زندگي سودا/ شيداي شخصيتهايش باشد كه در ميانه سرخوشي، اميدي جز يك پايان محتوم ندارند در اجرا به نوعي شلختگي ختم ميشد و تلاش شهبازي براي پرداخت فضا و محدود كردن روايت به مجموعهاي از حوادث كه قرار بود، حسوحال كلي را خلق كنند به ملالي بيپايان منجر ميشد. با اين وجود ميتوان اين نكته را در «مالاريا» حس كرد كه شهبازي در تلاش است تا حتي شكل توليد را بر اساس حسوحال تغيير دهد؛ از رو آوردن دوبارهاش به بازيگران گمنامتر يا نابازيگران گرفته تا دوربين روي دست و كثرت نماهاي خارجي كه نشان ميداد در تلاش است تا از حجم يك توليد دستوپاگير كم كند و در عوض شكلي از سهولت و سادگي در اجرا را جايگزيناش كند؛ انگار كه بخواهد همان سهولت و سادگياي را بازآفريني كند كه آن جوانان نوپا به مددش سالها پيش ذهن و روح ميليونها جوان سرخوش را با «ايزي رايدر»(دنيس هاپر، 1969) تسخير كرده بودند؛ هر چند كه نتيجه چندان رضايتبخش نبود.
اما «طلا» انگار محصول تن دادن شهبازي به قواعد توليد در سينما(در اينجا مشخصا قواعد توليد در سينماي ايران) است. هر چند كه شهبازي كموبيش در تمامي طول 25 سال فعاليت حرفهاياش مدام ميان دو قطبي توليد حرفهاي(به معني رعايت قواعد توليد در سينما) و شكلي رهاتر و سهلتر در نوسان بوده است؛ ميتوان مثلا «عيار 14»(1387) را با «نفس عميق»(1381) مقايسه كرد كه در يكي از بازيگران بنام استفاده كرد و در ديگري به سراغ چهرههاي ناآشنا رفت. «طلا» انگار تلاشي است براي رسيدن به يك تعادل ميان دو شكل كار و توليد فيلم. تعادلي كه انگار حاصل تركيب عوامل جلوي صحنه و پشت صحنه فيلم است؛ از حضور 4 بازيگر بنام در نقشهاي اصلي گرفته تا نام رامبد جوان و محمد شايسته به عنوان تهيهكنندگان يا پيمان شادمانفر به عنوان مدير فيلمبرداري كه ميتوان آنها را به شاكله حرفهاي و مبتني بر روند توليد پرهزينه فيلم ربط داد(هر چند كه اين گفته به تمامي كامل و دقيق نيست) و از طرف ديگر حضور خودش به عنوان فيلمنامهنويس، كارگردان و تدوينگر يا اميرحسين قدسي به عنوان طراح صحنه كه در سكانسي از فيلم هم بازي ميكند. پس انگار «طلا» محصول دو شكل توليد و دو نوع نگاه به فيلم است و شايد همه چيز، تمامي ضعفها و حفرهها ناشي از همين التقاط باشد. به نظر ميرسد كه فشردگي روايت «طلا» -كه انگار بخشي مهم از كيفيت و ضعف فيلم را باعث شده- هم ناشي از همين تلفيق است؛ به شكلي كه شهبازي ميكوشد خطوط داستاني، مجموعهاي از روابط و البته مضمون را در زماني كمتر از 90 دقيقه فشرده كند(كاري كه اگر نه ناممكن لااقل بسيار دشوار است). در نتيجه فيلمنامه «طلا» عمدتا تنها به بسط و گسترش قصه محدود ميشود و توصيف روابط بين آدمها و معضلاتشان را علنا ناقص و پرداخت نشده به كناري ميگذارد تا سرآغاز معضلات متعددي در روند روايت و قوام مضمون فيلم شود. شهبازي با محدود كردن قصههاي فرعي و متمركز كردن روايت چند لايهاش بر خط قصه اصلي علنا مكانيسم پيچيده فيلماش را ناكارآمد ميكند و هر چند با بسط يك داستان پرتنش كموبيش تماشاگر با داستان همراه ميشود ولي در عوض روايتهاي فرعي با روايت مركزي و مضمون چفت نميشوند و از همين رو «طلا» به مجموعهاي از نشانههاي آشنا در سينماي شهبازي يا مجموعهاي از ايرادات روايي محدود ميشود كه تاكنون موضوع دو گروه نوشته درباره فيلم بودهاند. هر چند نميتوان توان كارگرداني شهبازي را ناديده گرفت كه با اجراي پرتنش صحنهها تا حد زيادي ضرباهنگ را تا پايان حفظ ميكند تا آنجا كه به مدد همين صحنه و در فقدان يك فيلمنامه دقيق، «طلا» تا پايان كموبيش سرپا ميماند.
«طلا» اما بازآفريني يكي از قديميترين خطوط روايي در ملودرامها و در سينماي ايران است؛ عشق ميان پسر فقير و دختر پولدار كه در سالهاي پيش از انقلاب و در دو دهه با دو نگاه مشخص همراه بود؛ خوشبيني دهه 1340 و بدبيني رمانتيك دهه 1350(اين تقسيمبندي به اين شكل البته دقيق نيست و صرفا بر نمونههاي مشهورتر استوار است). نگاه شهبازي لااقل از جهت شباهت ميان سرنوشت شخصيتهايش به شكل دوم نزديكتر است با اين حال همه آنچه كه «طلا» را متمايز ميكند در تفاوت پرداخت شهبازي است كه فيلم را به نمونههاي جديد و اتفاقا موفق سينماي روز شبيه ميكند. با اين حال همان عدم توازن در اجرا انگار دامان «طلا» را ميگيرد تا فيلم نه فقط موفق به تكرار موفقيت آن فيلمها نشود كه در عين حال حتي با بستن دست روايت، مضموناش را در لايههاي روايي پنهان كند. در شكل محبوب روايت مبتني بر عشق دختر پولدار و پسر فقير، مجموعهاي از كليشهها اهميت فراوان دارند و بر اساس همين كليشههاست كه اين شكل روايي به تفسيرهايي از نظم اجتماعي تبديل ميشود. مثلا شكل خوشبينانه بر اين اصل استناد ميكند كه ذات بشر پاك است پس اختلافهاي طبقاتي و فاصله ميان فقر و غنا به مدد عشق كنار گذاشته ميشوند كه در شكل اجتماعي به معني يكي بودن شباهت ارزشهاي طبقات فقير و غني است. اما در شكل بدبينانه حتي آرمانهاي مشترك جوانان رمانتيك هم نميتواند سازوكار پيچيده و قدرتمند ارزشهاي متفاوت طبقات اجتماعي و شك و ترديدشان نسبت به يكديگر را ناديده بگيرد و معمولا عشق قرباني اين روابط پيچيده و دشوار ميشود. باز هم از همين منظر فيلم شهبازي به شكل دوم شبيهتر است اما با چند تفاوت مهم.
شهبازي قصه اصلياش، عشق ميان مردي از طبقه فرودست، منصور(هومن سيدي) با دختر يك صراف، دريا(نگار جواهريان) را با قصه دو دوست عملگرا، رضا(مهرداد صديقيان) و ليلا(طناز طباطبايي) همراه ميكند. در شكل تمثيلي روايت مكمل قصه مركزي، داستان طلاق برادر منصور، ناصر(هامون سيدي) و همسرش الهام(هدي زينالعابدين) است و دخترشان، طلا(هلسا ذوالفي) از يك بيماري ژنتيكي رنج ميبرد و در حال فلج شدن است. اما قصه از جايي آغاز ميشود كه 4 دوست تصميم جمعي ميگيرند تا با راهاندازي آنچه بيزنس شخصي مينامند بر مشكلات مالي فائق آيند. به اين ترتيب اين تصميم(كسب استقلال اقتصادي) سرآغاز داستان(عطف اول روايت) است و احتمالا سرمنشأ به هم خوردن نظمي كه در نهايت هر چند با موفقيت سوپفروشي همراه است اما در عين حال به مرگ دو نفر و البته شكست رابطهاي منتهي ميشود كه تنها نتيجهاش يك فرزند نامشروع است كه دريا تصميم دارد، نگهش دارد. پس پيش از هر چيز احتمالا بايد به سراغ موضع فيلم در قِبل رابطه ميان طبقات رفت، جايي كه به نظر ميرسد، منصور حاضر است در راه حفظ آخرين ارزشهاي طبقاتياش كه در قالب يك دختر بچه بيمار تصوير شده، دست به سرقت از طبقه بالاتر بزند و در اين راه همه چيز(عشق يك دختر، جان پدر دختر و حتي جان خودش) را فدا كند. راهحل نهايي فيلم حتي بدبينانهتر است، فرار از طريق قاچاقچيان انسان كه هر چند به مرگ منصور منتهي ميشود اما شايد به نجات دختر منتهي شود(اين پايان در زمان جشنواره مورد حمله محمدتقي فهيم هم قرار گرفت). بدبين از آن رو كه از منظر فيلم و در شكل تمثيلي تنها اميد رهايي طبقه فرودست فرار است و نه ماندن و تنها راهش از طريقي كاملا غيرقانوني و البته غيراخلاقي است و بهايش مرگ. اين نگاه بدبينانه البته چندان كمياب يا يگانه نيست. نمونه همين نگاه را ميتوان حتي در فيلمهاي كمدي اخير هم جستوجو كرد مثلا در «رحمان 1400» (منوچهر هادي، 1396). از اين منظر «طلا» را ميتوان در كنار بسياري نمونههاي ديگر در نظر گرفت كه در پي بحرانهاي اقتصادي پيش آمده به سراغ تبعات اين وضعيت بر طبقه فرودست رفتهاند. كموبيش ميتوان نگاه بدبينانه را در تمامي آنها پيگيري كرد. همچنان كه نمونههاي مشابه مثل «انگل» (بونگ جون- هو، 2019) به واسطه همين نگاه به موفقيت بينالمللي دست يافتند(در انگل تغيير طبقه كموبيش ناممكن تصوير ميشود).
با اين حال شهبازي همچنان ميكوشد تا با اجرايي مبتني بر سهولت و گريز از توليد دستوپاگير كار كند، درست نقطه مقابل «انگل» كه مبتني است بر يك اجراي دقيق و اتفاقا پرطمطراق. پس «طلا» در بهترين شكل، فيلمي محلي باقي ميماند كه تنها ميكوشد، قصهاش را تا حد ممكن سرراست تعريف و در ازايش جزييات مضموني را قرباني شكل توليد كند. در نتيجه فيلمنامه چيزي جز بسط و تعريف خطوط اصلي روايت نميشود و قصههاي فرعي در مدت زمان اندك روايت(83 دقيقه) به شكل چند حكايت زائد به نظر ميرسند كه در ظاهر نه توان كمك به خط اصلي روايت را دارند و نه مضمون تند و تيز فيلم را برملا ميكنند. تماشاي «طلا» در نهايت چيزي جز يك حسرت را در دل بيننده باقي نميگذارد، حسرتي ناشي از سلسلهاي تصميمهاي نادرست كه استعداد فراوان كارگردان و ديگر عواملش را بر باد ميدهد. از اين منظر «طلا» تنها يك فرصت هدر رفته است.
شهبازي همچنان ميكوشد تا با اجرايي مبتني بر سهولت و گريز از توليد دستوپاگير كار كند، درست نقطه مقابل «انگل» كه مبتني است بر يك اجراي دقيق و اتفاقا پرطمطراق. پس «طلا» در بهترين شكل، فيلمي محلي باقي ميماند كه تنها ميكوشد، قصهاش را تا حد ممكن سرراست تعريف و در ازايش جزييات مضموني را قرباني شكل توليد كند.