نويسندهاي از تبار شكست
رسول آباديان
يكي از پرسشهايي كه هميشه در ميان منتقدان حوزه ادبيات داستاني مطرح ميشود اين است كه نويسندهاي چون بهرام صادقي چرا هيچگاه كهنه نميشود و چرا نميتوان با تمام اين همه نظريات متضاد، اصولا ناديدهاش گرفت يا حضورش را كمرنگ جلوه داد؟ صادقي نويسندهاي است كه در عصر شكوفايي داستاننويسي ايران سربرآورده و توانسته درميان آن همه غول، خودي نشان بدهد و به قول معروف سري ميان سرها دربياورد.
گرچه اغلب تلاش شده مثلا شخصيت هميشه عصباني و پرخاشگر صادقي از زبان بسياري از دستاندركاران ادبيات درگذشته و حال بيشتر از وجوه مختلف آثارش نمود داشته باشد اما بودهاند و هستند كساني كه در لابهلاي حجم پراكنده نامهربانيها، به دنبال نويسندهاي بگردند كه گويي همين «الان» داستاني از او منتشر شده. منظور اين است كه كارهاي صادقي چه به لحاظ شخصيتپردازي و چه به لحاظ حضور در زمان، هميشه حرفي براي گفتن داشتهاند و دارند.
بسياري از منتقدان، بهرام صادقي را در رديف نويسندگان «شكست» قرار ميدهند. يعني نويسندگاني كه پس از كودتاي 28 مرداد سال 1332و نااميديهاي ملي پس از آن دست به قلم شدند و با زبانهاي مختلف استعاري و رمزي و سمبليك و حتي سوررئاليستي به خلق آثاري پرداختند كه حامل حسي از شكستند. گروهي ديگر او را نويسندهاي ميدانند كه اغلب آثارش را در عالم «بيخودي» و تحت تاثير مواد مخدر خلق كرده و پريشانيهاي شخصيتهايش را در داستان، نه شكستي ملي بلكه شكستهاي مختلف شخصي ارزيابي ميكنند كه البته نگاه دوم، نگاهي غيركارشناسي و غيرقابل اتكاست كه دليلش را خواهم گفت.
در اينجا قصد ندارم نگاههاي مختلف در دورههاي مختلف پيرامون شخصيت بهرام صادقي را مورد واكاوي قرار دهم زيرا حاصل آن همه نگاه متضاد و متناقض، مثنوي هفتاد من كاغذ ميشود كه حاصلي جز دور شدن از نگاه واقعبينانه به يك نويسنده جستوجوگر ندارد.
صادقي از جمله نويسندگاني است كه حاشيه زندگي و آثارش ظاهرا بيشتر از متن بوده و آنچه اغلب هنوز در موردش گفته ميشود همان حاشيههاست كه رنگ و بويي تازه به خود گرفتهاند.
واقعيت اين است كه صادقي «وجود» دارد و به نمايش گذاشتن شخصيتي حسود و حساس و درگير و مشاجرهجو هم چيزي از قابليتهاي اين وجود كم نميكند. نويسندهاي كه بتواند داستانهاي ماندگاري چون«سراسر حادثه» و «آقاي نويسنده تازهكار است» بنويسد، بدون شك ذاتا نويسنده است.
هميشه پيشنهادم اين بوده كه ورود به جهان صادقي بهتر است با مطالعه داستان «سراسرحادثه» آغاز شود زيرا اين داستان علاوه بر دارا بودن همه نكات ريز و درشت، هنگامهاي از هنرنمايي نويسنده به عنوان يك جامعهشناس و روانشناس و مردمشناس هم هست.
سراسرحادثه داستانياست كه در محيط يك خانه و خانواده سنتي شكل گرفته و وجوه نمادين زندگي چند برادر را به نمايش ميگذارد. حادثههايي كه در اين داستان رخ ميدهند درشكل ظاهر بسيار جدي و پرطمطراق جلوه ميكنند اما در لايههاي زيرين، نمونه بارز فلسفه «هيچ در هيچ»اند. صادقي در اين داستان چنان قدرتي از ساخت شخصيت و ايجاد تعليق داستاني از خود نشان ميدهد كه داستان فوق را به يكي از درخشانترين كارهاي تاريخ ادبيات داستاني مبدل ميكند. داستاني كه هم«غلامحسين ساعدي» به آن توجه ميكند و هم«هوشنگگلشيري» به ستايش نويسندهاش ميپردازد.
شخصيتهاي نمادين اين داستان كوتاه كه پايبند به رسم و رسوم ايراني مانند جشن در شب يلدا هستند با وجود موفقيتهاي شخصي و اجتماعي، حسي مهارنشده از احساس حقارت دارند. آنگونه كه درخلال داستان متوجه ميشويم اين شخصيت مادر است كه عمده توان خود را به كار ميگيرد تا تارو پود خانواده را به هم پيوند بدهد.
شخصيت مادر كه ميتوان همان نگاه «ماموطن» را به او داشت، درست مانند شخصيت مادران ايراني، آدمي غصهخور است كه در برابر حوادث خودساخته و پوچ، فقط و فقط تحليل ميرود و پير ميشود و رنگ ميبازد اما هيچ راهي به جز تسليم و رضا پيش پاي خود نميبيند. داستان سراسر حادثه اگر داستاني مستقيم به ماجراي 28 مرداد نباشد، اثري است برگرفته از همان حس و حال زيرا با مطالعه چندين باره اين داستان كوتاه، به حالوهوايي مانند حال و هواي شعر معروف «زمستان» اثر ماندگار مهدي اخوانثالث ميرسيم (وگردست محبت سوي كس يازي/ به اكراه آورد دست از بغل بيرون/ كه سرما سخت سوزان است...) كه نمونه بارز ادبيات شكست است.
بدون شك ميتوان گفت داستان مورد بحث، واكنشي آگاهانه به وضعيت جامعه موفقي است كه پس از شكستي در ابعاد ملي، با وجود تواناييهاي مختلف در رشد هرچه بيشتر، دچار ترس و درجازدني اجباري است. جامعهاي دچار نوعي طلسم كه با تمام دارا بودن توانيبالقوه مجبور است خود را دستكم بگيرد و حتي خويشتنخويش را باور نداشته باشد و هوش خود را به تمسخر بگيرد.
پيشنهاد ميشود كه در خوانش اين داستان، عمده تمركز را بر شخصيتهايي چون «بلبل» و «درويش» بگذاريم؛ شخصيتهايي كاملا متفاوت كه منتظرند روزي برسد تا تواناييهاي خود را به ديگران اثبات كنند؛ آرزويي كه ظاهرا هيچگاه قرار نيست برآورده شود.
«سراسرحادثه» حكايت نمادين خانوادهاي است كه يكي به آزادي معتقد است و ديگري بر اين اعتقاد ميخندد. يكي خوشصداست و عاشق خوانندگي و يكي از فرط بدصدايي هميشه حسودي ميكند. يكي هميشه گوشش به راديوست و يكي ديگر شنيدن صدايي غير از صداي خودش را برنميتابد.
گرچه درنگاه امروزي ميشود داستان سراسر حادثه را داستاني پرگو ديد كه بسياري از شخصيتهايش اضافه و از سر احساسات خلق شدهاند اما اگر خود را در زمانه زيست صادقي فرض كنيم، پيخواهيم برد كه داستان او، داستاني تحتتاثير فضايي غالبا متشنج و متمايل به هرسوست. يعني همان وضعيتي كه جامعه آن روز تجربه كرده است.