• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4086 -
  • ۱۳۹۷ يکشنبه ۲۳ ارديبهشت

به احترام حميدرضا آذرنگ و دغدغه‌هاي انساني او در «خنكاي ختم خاطره»

براي همه مادران از جنوب جنگ زده تا جهان غم‌انگيز صلح‌هاي شكننده !

مريم بوباني

يقين كه آسمان رنگ خال‌هاي توست و درياهم. شب كه شيله سياهش را بر گستره شهر برمي‌‌‌افرازد، ديدگان تو همچنان لبريز انتظار است.

فضاي شيميايي سحر در تركيب اوراد تو رنگي غريب مي‌گيرد و دست‌هايت، آن آيه‌هاي زحمت كه باپستان پرشير گاوان و سخاوت زمين بارور، الفتي ديرينه دارد به گاهي كه خرماي نخل‌هاي بازمانده سرفراز رامي‌‌‌چيني، شيرين‌ترين دست‌هاي جهان است. ثمر نخل قامت استوار تو را، اما دست‌هايي چيدند كه چرخ زرادخانه‌هاي جهاني را مي‌گردانند.

در بازاري از بوي ماهي سرشار، در عبور مكرر دشداشه‌هاي سفيد، تصوير تو قطع و وصل مي‌شود و جهان تو چه بزرگ و چه پرمعنا خلاصه است درعشق و سوگ. خانه با حياط خاكي از عطر برهنگي پاهاي تو هميشه انگار مست است. در قابِ آبي پنجره چوبي، وقتي كه شرجي و بوي گس گاز بيداد مي‌كند، شيله سياهت كنار مي‌‌‌رود و گيسوان سفيدت را مي‌سپاري به نسيمي‌‌‌كه با بوي ماهي از روي شط مي‌‌‌وزد؛ نرم و سبك، آنقدر نرم كه غم دلت را حتي جابه‌جا نمي‌كند و مي‌خواني، مي‌خواني آن شروه جادويي را كه سرشار از اندوه همه مادران و گورستان‌هاست.

آه... يوما!

فرزندانت در كدام كوچه، روي كدام پل، زير سايبان كدام نخل، پشت كدام ديوار خانه ويرانت يا لا به لاي كدام گوشه از ني زارهاي كنار شط، تو را به نام مي‌خوانند كه اينگونه دلخراش و هولناك از گلوگاه تو اندوه مي‌خروشد.

يك كلاهخود كهنه با جاپاي گلوله‌اي و تكه‌اي لباس خاكي ! بيش از اينها بودند. آري فرزندانت آن سواران بي‌مركب كه دليرانه در كوچه‌پس‌كوچه‌ها غريدند و دست‌هاي‌شان را كه غريبانه تهي بود در برابر خمپاره‌ها سپر كردند آنقدر كه نبض شهر و شهامت ديگر نكوبيد و فرزندانت آنقدر گم شدند كه ديگر هرگز هرگز نيافتي‌شان. آه... مي‌دانم بيش از اينها بودند دخترانت، پسرانت.

هيچ از آنها نيافتي. حتي از پشت شيشه قاب‌هاي سربي كسي تو را نمي‌نگرد. و تو گاه با خود مي‌گويي: چگونه مي‌شود رفت آنقدر رفت كه انگار هرگز نبوده‌اي. وقتي غروب رنگ‌هاي ارغواني‌اش را مي‌‌‌پاشد روي نخل‌هاي بي‌سرِ سوخته، تو با آن نگاه مات مصمم به كجاي جهان خيره مي‌‌‌شوي كه نيستي. و جانت از صداي كدام‌شان، بگو كدام، لبريز است كه پيرامون را نمي‌‌‌شنوي.

آه... يوما!

چگونه تاب آورده‌اي وقتي كه لخته لخته قلبت از چشم‌ها فرو چكيده و آن نغمه، آن شروه جادويي از گلوگاه رنج سرريز كرده است. اينك كه جهان جنگ طلب در انديشه بيداد هسته‌اي است، تو پرغرور و سرافراز، لبريز اندوه، بي‌اعتنا به تاج‌هاي كاغذي،

دوباره برهنگي پاهايت،،،

زمين مقدس گورستان را و نهرهاي جاري را و حياط خاكي خانه را مي‌‌‌بوسد و تو باز به روييدن مي‌‌‌انديشي. آنگاه كه شب مي‌‌‌كشد چادر سياهش را روي شهر و شط، پنجره آبي مي‌‌‌گشايي، سرت را آرام بر نازبالشي از خاطره تكيه مي‌زني و پلك‌هاي مهربانت را برهم مي‌‌‌گذاري به تمناي رويا.

در خواب‌هايت آيا كودكي شان را مرور مي‌كني؟ مي‌دانم، مي‌دانم بي‌صدا و شاعرانه هر شب مي‌‌‌شكني از تازگي اندوهت. آنقدر بي‌صدا كه دژخيمان جنگ طلب صداي اين شكستن را نمي‌‌‌شنوند، وگرنه ديگر هيچگاه، هيچگاه در جهان جنگي نمي‌شد.

در خواب‌هايت آه مي‌‌‌كشي

آه... يوما... يوما

بازيگر

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون