قتل سياسي در سرآغاز فلسفه
محسن آزموده
درست است كه فلاسفه عموما زياد عمر ميكنند و معمولا آدمهاي ساكت و آرامي هستند، اما اين دليل نميشود كه فيلسوفان را نشسته در برج عاجي به دور از آدم و عالم تلقي كنيم كه كاري به سياست و اجتماع ندارند و از بالا خلايق را مينگرند. اين هم كه گفته شود فلسفه ربطي به سياست ندارد يا برخي از به اصطلاح «اهالي فلسفه» با افتخار ميگويند، ما كاري به سياست نداريم و دامن خود را به قول خودشان از اين امور «مبتذل» و «عاميانه» مبرا ميخوانند، شوخي بيمزهاي بيش نيست. مگر ميشود فلسفه به سياست ربطي نداشته باشد؟ فلسفه از همان ابتداي خود، درگير با سياست است و تفكر فلسفي اگر بخواهد واقعنگر باشد-كه بنا به تعريف بايد باشد- نميتواند بر مناسبات قدرت كه ترتيب امور واقعي و هستها را مشخص ميسازند، چشم بپوشد.
سايمون كريچلي، فيلسوف معاصر بريتانيايي، به درستي گفته كه «نطفه فلسفه با قتل سياسي بسته ميشود». اشاره او به ماجراي تلخ و در عين حال روشنگرانه محاكمه ناعادلانه سقراط و اعدام اوست؛ به عبارت ديگر، اين تصور خامي است كه فكر كنيم، سقراط را به دلايل ذكر شده در كيفرخواست، يعني گمراه كردن جوانان و توهين به خدايان آتني محاكمه كردند. معاصران و همشهريان سقراط هم اين اتهامات واهي را باور نداشتند؛ آنقدر كه حتي خود متوليان دادگاه نيز بدشان نميآمد سقراط با يك معذرتخواهي ساده قضيه را فيصله ببخشد.
اما سقراط باهوشتر از آن بود كه بازي ارباب قدرت زمانهاش را بخورد و با نوشيدن جام شوكران، ضمن اثبات حقانيت خود در به چالش كشيدن بنيانهاي سست اقتدار زمانه، چنان ننگي بر نام ايشان گذاشت كه تا هزاران سال نتوانند سر راست كنند.
ماجراي در همتنيدگي فلسفه و سياست به همين جا ختم نميشود. در طول تاريخ فلسفه كم نبودهاند، فيلسوفاني كه اگر چه به سرنوشت تلخ سقراط و سهروردي و عينالقضات و جوردانو برونو دچار نشدهاند، اما حقيقتگويي سبب شده كه از جامعه طرد شوند و به كنج خلوت پناه ببرند.
اين انزوا و منكوب تفكر فلسفي هم صرفا از جانب قدرتي نيست كه از بالا و از سوي سياستمداران بر افراد اعمال ميشود، بلكه اي بسا فرد آزادانديش و حقيقتطلب از سوي اطرافيان و قوم و خويشهايش مورد آزار و اذيت قرار بگيرد و او را طرد و سركوب كنند، چون آنچه ميبيند و ميگويد، موافق طبع آنها و حافظ وضع موجود نيست؛ به بيان ديگر، فلسفه آشكارگر خلأها و حفرههاي روايتهاي رسمي و از اساس، برهم زننده نظم موجود است. فلسفه رسواگر توجيهات دروغيني است كه اصحاب قدرت (خواه قدرت سياسي شناختهشده و مالوف و خواه خردهقدرتهاي موجود در مناسبات به ظاهر افقي در نهادها و موسسات به ظاهر غيرسياسي) براي نحوه چيدمان امور و ترتيب اشيا و كلمات ارايه ميكنند و به اصطلاح زيرآب اين توجيهات را با نشان دادن پوچ و ميانتهي بودنشان ميزند. فلسفه اگر چنين نكند و چنين نباشد، شايسته اين عنوان نيست و به گفتاري سياستزده و دروغين بدل ميشود.
اصطلاحا فيلسوف يا اهل فلسفهاي هم كه به بهانه واهي دوري از سياست، از كنار واقعيت امور عبور ميكند، آن را توجيه ميكند يا در برابرش سكوت اختيار ميكند، از منظر حقيقتطلبان، آدم بيمصرفي است كه به عنوان زينتالمجالس قدرتمندان و توجيهگر ظلم و ستم ايشان، مورد بهرهبرداري قرار ميگيرد و هر زمان هم كه تاريخ مصرفش به سر آمده باشد، به راحتي كنارش مياندازند؛ البته ممكن است اين پرسش مطرح شود كه حساب كار فيلسوفاني كه تاريخ فلسفه آنها را فيلسوف ميخواند، اما با ارباب قدرت همكاري كردند، چيست؟
اجازه بدهيد براي مناقشهآميز شدن اين بحث، نامي از اين افراد به ميان نياوريم، چون بسط مطلب از حوصله مجال كوتاه حاضر فراتر ميرود. اما در پاسخ به اين سوال، تنها به اين اكتفا ميشود كه اتفاقا آنچه اين افراد را به مقام فيلسوف حقيقي بر ميكشد، نه آن تلاشهاي رذيلانه و گفتارها و نوشتارهاي ناپسندشان در توجيه قدرت رسمي، بلكه انديشههاي انتقادياي است كه در بنمايه آثارشان وجود دارد، تفكرات خلاف آمد روزگاري كه از قضا بر خلاف گفتار و كردار آشكار فيلسوف بدكردار، بر آمده از روح حقيقتجويي فلسفي در او است و به جاي توجيه سياست روز، آن را دچار بحران ميسازد و بيبنيادياش را آشكار.