نگاهي به رمان «رقص با كوسهها» نوشته هادي هيالي
حكايت ناتمام غربت
قباد آذرآيين
«از صبح دوشنبه دو، سه ساعتي نگذشته بود كه دودي سياهرنگ از ساختمان دوطبقه كه نزديك گمرك بود، سر به آسمان كشيد. خيلي از اهالي شهر سراسيمه به آنجا روانه شدند. هيثم و بيژن زودتر از بقيه، خودشان را به آن محل رساندند. همان نوجواني كه لباس خاكي به تن داشت، اين بار بدون ژ-3 به پيشواز آنها آمد، با دستپاچگي و عصبانيت، آنچه ديده بود، بازگو كرد». «كويت» تا چند دهه پيش، آرمانشهر كسب و كار و پول درآوردن بود- به خصوص براي ساكنان استانهاي جنوبي كشور- نام اين شيخنشين، در فرهنگ و محاورات ساكنان اين استانها، نماد ثروت و بركت بود؛ اگر ميخواستند از شرايط و اوضاع مالي خيلي مطلوب كسي چيزي بگويند با يك جور حسرت ميگفتند: كويت شده براش! همين آرزو و ديدن حال و روز در و همسايههايي كه آه در بساط نداشتند و با يكي، دوسال كار در كويت زندگيشان «از اينرو به آن رو» شده بود، خيل جويندگان كار را مشتاقانه و با به جان خريدن همه خطرهاي ميان و پايان راه (غرق شدن لنجهاي غيرقابل اطمينان و پر از مسافر دوز و كلك و نامردي بلدها و بدشانسي گير افتادن به دست شرطهها) را راهي اين شيخنشين پولزا! ميكرد. سختي كار همين مراحل بود؛ پايت كه به كويت ميرسيد، ديگر از خطر جسته بودي. خيلي زود هم دست به كار ميشدي...هيثم حميد، نوجوان سيزده ساله عرب اهل محمره، با همين اميد و به ناگزير، پس از زخمي و نقص عضو شدن پدرش حين كار و تنها نانآور شدن خانوادهاش «روز به روز، آرزوي رفتن به كويت در ذهنش بزرگتر ميشد. شبي نبود كه خواب آنجا را نبيند و روياهايي براي خانوادهاش درسر نپروراند.» (ص 31) با خودش ميگفت: مشكلم فقط رسيدن به آنجاست. حتي يك روز هم بيكاري نميكشم. (همان صفحه) سليم دلال، ميتوانست او را به آرزويش برساند. «بايد نصف مبلغ را قبل از سفر ميداد.»(ص32) «انگيزه زندگي بهتر، لحظهاي او را رها نميكرد، وضعش كويت ميشد.» (ص 39) اما بخت يار هيثم نيست، دلال پولش را بالا ميكشد و غيبش ميزند و به كويت نميرسد، زنداني ميشود و ماجراها از سرميگذراند و سر از عراق درميآورد.حالا دو راه پيشرو دارد يا بماند و با استخبارات همكاري كند يا او را به ساواك تحويل ميدهند.البته كه هيثم چارهاي جز ماندن ندارد...«ببين، يك شانس كوچيك برات مونده.» (ص83) «بايد جذب تشكيلات بشي.»(ص 84) ابوعارف گفت: ببينيد رفقا! هدف اصلي ما از راهاندازي اين تشكيلات، رساندن خدمات به همكيشانمان است كه دهها سال است زير چكمه پهلويها له و لورده شدهاند. (ص85) هيثم ميايستد، مبارزه ميكند، باسواد ميشود، آگاهي تشكيلاتي پيدا ميكند. اما سرانجام در آستانه انقلاب اسلامي به ايران ميرسد. حالا او ديگر آن نوجوان سيزده ساله چشم و گوش بسته نيست، با آگاهيهايي به دست آورده در انقلاب شركت ميكند و... رقص با كوسهها، پنجاه و نه فصل كوتاه دارد، خوشخوان و روان است. ديالوگها به زبان عربي و در پاورقيهاي كتاب به زبان فارسي برگردانده شدهاند. رقص با كوسهها دومين كار هادي هيالي است.