آدمي را چه ميشد اگر زبان ادبيات را در هيچگاه نمييافت؟ آن واپسين اميدي كه نوميدي جهان را با كلمهاي از دفتر حقيقت تسلي دهد، بر در وجدانهاي به خواب رفته بكوبد، فرزندان بشر را به گرد تنها چشمه ممكن فرا بخواند و هر يك را به جرعهاي سيراب كند. كتاب را باز ميكنم و با او كه قرنها چنين گفته و نوشته، اين كلمات را از دفتر حقيقت ميخوانم:
نامم شامار بود
از شهري به شهري ديگر ميرفتم
در پي عشق بودم، در پي عشق
يك روز در كاروانسراي بغداد
مرا گرفتند و دربند كردند،
در شبي زمستاني از بند خليفه گريختم
سوار بر اسب زندانبان.
و شامار شايد من بودم، يا او كه در تمام زمانهاي ممكن و ناممكن ميچرخد و از نفس نميافتد. از ميان تاريخ سياه سرزمينش ميگذرد. از تمام تيرگيها و بدبياريهاي ناتمام. از قاجار و لعبتكان غمگينش يا از بوي خون و كشتههاي جنگ و زلزله يا صداي ناله زني كه خاموش نميشود. داستان زباني دارد گاه شاعرانه توأم با اندوهي آشكار و گاه با برندگي طنزي سياه و تلخ كه هستي آلوده حياتش را ريشخند ميكند، چراكه همه آدمهاي اين سرزمين ساختگي به همين ريشخند متكياند و رنج را اينچنين تاب ميآورند، چون كه انسان را حد معيني براي تحمل نيست، حتي اگر به محضر مرگ درآيد. «از شگفتيهاي قرن بيست و يكم اين است كه توي هر هزارتو و پيچاپيچي بيفتي باز ميتواني ادامه دهي و جلو بروي، بدون اميد به هيچ طنابي.» كوچ شامار، ص 37
كوچ شامار، رمان تلخي است اما تلخياش نه افسانهاي پرسوز و گداز كه حقيقت است، همچنان كه سرنوشت انسانهاي رها شده حقيقت دارد. مأوايش حافظهاي جمعي است كه گذشتهاش را از ياد نميبرد؛ تاريخي كه تا ابد در روان ما وجود دارد. شامار نامي است از دفتر حقيقت كه پدر آن را بر فرزند هفت روزهاش گذاشته تا او را بعد از اين به اين نام نيكو بخوانند. باشد كه رهايي، سرنوشت كودكش باشد. شامار قرن جديد، آوارهاي خانه به دوش است و اكنون خانهاي جز خيالاتش و سقفي جز آسمان بياستارهاش ندارد. ستارگانش همه سرنگون گشتهاند. سرزمينش چيالا با خاك يكسان شده. زمين زبان باز كرده و اكنون سرتاسرش گورهايي است كه پير و جوان و كودك را يك به يك فرو خورده. حتي آخرين ياور شامار، مادرش را.
اكنون شامار رو در روي سرنوشت محتومش دارد. نه ميتواند همچون گذشته سربازي باشد كه از جنگ گريخته، يا مردي كه فرزندش را به حال خود رها كرده و رفته. رو برگرداندن ديگر راهش نيست. پس چارهاي ندارد جز اينكه از شهري به شهري ديگر كوچ كند. شايد كه ستاره اقبالش را در آسمان پايتخت بازيابد. براي همين به تهران ميرود؛ شهري كه پهناي سايهاش بر آينده و گذشته او كشيده شده. پيشتر در اين شهر زندگي ميكرد و درس ميخواند و بعد كه به افتخار دانشجوي اخراجي نائل شد به چيالاي زيبايش برگشت. اكنون در اين رجعت دوباره
به دنبال سهمي از رويا و زندگي است. كسب و كاري شايد، معاشي براي تداوم زندگي حتي اگر كه نامي براي او نبود.
اين آغاز كوچ شامار است در اين داستان. حادثهاي كه سفرش را براي او حتمي ميكند. گذار و گشتن و رفتن و بدل شدن به چيزي ديگر، آنچنان كه رسم همه مسافران و كوچندگان است. بعد از اين كلامي كه تا ابد همراه او خواهد بود تنها كلام كوچ است و رفتن، زيرا كه همه آوارگان را ميراثي جز كلام كوچ نيست. چنانكه پدرش نيز پيش از اين به او گفته؛ «ما هر چه كلام داريم كلام كوچ است. كلام غيركوچ نداريم.» ص 34
اين كلام در اوراق يارساني، ساليان دراز از گزند باد و باران حفظ و در پستو نگاه داشته شده است تا كه به دست شامار بوربور برسد. اوراقي مملو از آييني رازآميز و انساني كه تماما دل در گرو سرشت پاك طبيعت دارد. همان حسرتي كه بر جان شامار نشسته، شكلي از آزادي كه طبيعت و سرزمين مادرياش ميجويد، همان خاك حاصلخيز و آب زلال رودخانه مِرِگ و نيلوفرهاي تازهاش. بعد از زلزله، طبيعت او را به هيات ببر تيزدنداني در نياورده كه رو به سوي سرزمين دالاهو برگرداند، همچون گرازي در خواب و بيداري، سرافكنده، رهسپار سرزميني غريب شده است.
اين اوراق نسل به نسل از هراس نسقچيها در منتهاي سينه مردمانش مدفون شده بود. اكنون شامار كه از سرزمين مادرياش كوچيده، بايد چنان با اين كلمات بياميزد تا ريشههايش را از ياد نبرد. پس در آخرين روز ماندن در مسافرخانه حقير و نمور پايتخت، بعد از آنكه خودش را به واقع، گرفتار جبر زمان و مكان جديد مييابد، چارهاي ندارد جز اينكه دفتر را صفحه به صفحه ببلعد و ميراث روشن زندگي را در درون خود زنده نگه دارد تا روز رهايي. اگرچه آن بيرون تماما تاريكي است. دربهدري براي يافتن كار او را به «كمپنجات» ميرساند. كوچيدن از مغاكي به مغاك ديگر. در كنار آوارگان و تنهايان ديگر. ارواح و بدنهايي كه به اجبار كنار هم گرد آمدهاند، زيرا كه جهان بيرون آنها را پس زده است. همچنانكه پيش از اين شامار را پس زده بود و كارگران افغان مسافرخانه را با آن غيژغيژ چرخهايشان، يا شلر كه از درون گور با شامار سخن ميگويد.
كمپنجات محل تجمع تفالههايي است كه جايي روي زمين ندارند. انسانهايي كه هر بار به ماهيت انساني و بدويشان بازميگردند و در انبوه بدنهايي كه به اتاقك سمزدايي ميروند، به واسطه قرصهاي گمنامي روز و شب را از سر ميگذرانند. بدنهايي از هم گسيخته و متلاشي كه كرم گذاشتهاند؛ و اين چرخه داروسازها و رييس و آقامرادي و روانشناس و عكاس مستندساز را از نظر مالي تامين ميكند. مردمي شبيه هم كه نه توان رفتن و گريختن دارند نه طاقت ماندن. سرنوشت همه را در كنار هم گرفتار كرده. مخصوصا جسدهاي بيجانشان درون جدولهاي بزرگ كه آن هم بايد روزي بدل به پول شود؛ پول خالص، پولي كه شهرداري بابت اين اجساد بينام ميگيرد. بدنهايي كه
ده ميليون تومان براي بخش آناتومي دانشگاه پزشكي آب ميخورد.
اين افراد تجسم رنج جامعه خويشند. هم آنهايي كه همچون ميموا، اوراق تذكرهالاوليا را از بردارند و خود يك فصل بدان افزودهاند. يا همچون كيومرته هم به فرنگ رفتهاند و هم به جبهههاي جنگ و اكنون دست خالي بازگشتهاند. بخش بزرگ مياني رمان كوچ شامار سراسر تصوير اين مردمان است. تصوير سياه در فضايي گوتيك كه خواب و بيداري چنان در هم تنيده شده كه راست و دروغ گفتههاي گويندگان شبه ديوانهاش معلوم نيست. گيرم راست باشد يا دروغ. حقيقت مرگ و تباهي بر خواب و بيداري اين قربانيان پيشي گرفته است.
شامار مترصد همين مردم است؛ مردمي كه سايههاي تاريك زندگيشان لايههاي مشترك زيادي دارد با هم، حتي با زندگي خود شامار، با دربهدري و آوارگي. گويي شامار سرنوشت خويش را درون همين سياهي ميبيند. اما آيا شامار برگزيده است؟ او كه وارث نامي از نامهاي رستگاري است و كلام زلال را در سينهاش حمل ميكند. به همين خاطر است كه رو به سوي سرشت پاك طبيعت دارد. رو به سوي درخت وقواق، كه به اين آوارگان گوش سپرده، درختي كه جنين آن زن آغاز داستان زير آن دفن شده و اسبي ابلق كه در سراسر رمان مدام پيش چشم مخاطب ظاهر ميشود. وصف ميشود. حضورش يادآوري ميشود.
شامار كه در هزارتوي اين گشت و واگشت سياه گرفتار شده است ميداند كه ماندن در اين تباهيها ممكن نيست. او شامار است و سرنوشت او ماندن در هيچ زنداني نيست. او بايد اين جهان مرده را رها كند، اين ماز طويلي كه يك سرش به كمپنجات ميرسد و سري ديگرش به حرمسراي شهرستانك، مقر جديد كمپيها. اگر خيالات خانه كوچندگان است پس او بايد باز هم خيال ببيند، خيال جهاني بهتر و روشنتر. گيرم در آسمان يا زمين، هر كجا باشد جز در بغداد و زندان خليفه. جايي كه شلر را با آواي پرشور تنبورش بيابد، مادر را از زير تل خاكهاي زمان نجات دهد و خودش را ببيند در خنكاي رودخانه مِرِگ و كلام ئاميرزاصيالي را دوباره بشنود. سرنوشت ديگر بار تكرار ميشود، چراكه دفتر حقيقت گواهي داده است به اين صيرورت. اسب زندانبان آخرين مفر نجات است. همانكه سم بر زمين سخت ميكوبد، با صداي بلند شيهه ميكشد و نام شامار را فرا ميخواند. اين اسب، اين امكان رهايي، كه به هيات حيواني اصيل درآمده، تنها گريز و تنها شامار را ميشناسد. پس چه كسي آواي او را خواهد شنيد جز خود شامار؟ آقامرادي كه انگار هيچ وقت صداي شيهه اسب را نميشنيد. هم او كه مالك مكان است و ارباب انسان. شامار ديگر بار در تجسم بدني ديگر سوار بر اسب زندانبان از كمپنجات ميگريزد تا روزي ديگر كه در كالبدي تازه پديدار شود و جهان انسان را از نو بسازد. در زير آسمان خوشاقبال ستارگاني كه هرگز سرنگون نميشوند. اين كوچ را هيچوقت نقطه پاياني نيست، چراكه بنا به دفاتر آييني او نوميدي از بزرگترين گناهان است.